Sunday, August 31, 2008

رفتم موهام رو کوتاه کردم انقدری کوتاه که هيشه وحشت داشتم، نه که موهام فر داره می ترسيدم همش بپره بالا قيافه ام مثل بچه های بهم ريخته که موهاشون هاشور پاشوره بشه از اونها که حاضر نيستن کسی موهاشون رو مرتب کنه. ده يورو هم پول اضافه دادم که خانومه يک دور موهام رو درست کنه از وحشتش در بيام که کار غير قابل انجامی نيست، حالا از قيافه خودم خيلی خوشم می آد فکر کنم همينه که می گن تنوع خوبه البته صبحها که از خواب پا می شم خيلی بهم ريخته است با اينکه شب يکدور سشوارش ميکشم صبح هم بايد مرتبش کنم اما می ارزه.
اين دفعه از شروع دوباره هول ندارم حتی اون ته تهای دلم خوشحالم هستم، از اينکه روزهام پرباشه حس خوبی دارم فردا يه نقطه شروع دوباره است.
ديگه می خوام مثبت باشم و مثبت.

Wednesday, August 27, 2008

فيلم فرانکی عزيز رو ديشب ديدم،داستان فیلم در مورد پسر بچه ناشنوایی به اسم فرانکی است که با مادر و مادر بزرگش زندگی می کنه و مرتب از پدری که هرگز ندیده و با کشتی مسافرت می کنه نام هایی با تمبرهایی از بندرهای مختلف دریافت می کنه و خودش مرتب به پدرش نامه می نویسه، نقشه ای به دیوار اتاقش آویزانه که با پرچمهای کوچکی بر رویش معلوم می شه کشتی پدرش در کدوم بندرها پهلو گرفته، تمام طول فيلم ذهن آدم پره از اين سوال که پدر فرانکی کجاست چه به سرش اومده مرده است يا زنده مادرش چه رازی رو ازش پنهون می کنه چرا مرتب از اين شهر به اون شهر فرارين و ته دلت حس می کنی اين مادر پر رمز و راز شخصيت ضعيفی داره که پشت اين همه دروغ قايم شده تا اينکه در يکی ازقشنگترين ديالوگهای فيلم رازش رو برملا می کنه و يهو می بينی که چقدر اين زن فداکار و بزرگه با این تصویری که برای فرانکی از پدرش ساخته ، در جواب اين حرفش​که می گه من روز بروز به فرانکی دروغ می گم مردی که اون روز بهش کمک کرده می گه نه تو روز بروزازش حمايت می کنی.
فيلم خيلی زيبا و پر احساسی بود
اين جمله رو امروز خوندم:
کمتر فکر کنيد و بيشتر زندگی کنيد
از يوهان گئورگ هامان،نويسنده و فيلسوف آلمانی
جدن راسته ها

Tuesday, August 26, 2008

تو كتابخونه دور می‌زدم دی وی دی هایی كه می خواستم ‌پیدا كرده بودم، اما طبق معمول دلم نمی اومد بیام بیرون همین طور كه چرخ می زدم یك كتاب دیدم در مورد بازی و یادگیری بچه های دو و سه ساله، برداشتم و ورق می زدم كه رسیدم به جایی كه در مورد فازی نوشته بود كه كودك نسبت به مدفوع خود آگاهتر می شود، در این سن كودك یاد میگیرد كه تصمیم بگیرد كه مدفوع كند یا آن را نگاه دارد، این تصمیم گیری سبب شكل گیری استقلال كودك می شود،اگر كودك به خاطر دست زدن به محتویات لگن یاپوشك خود سرزنش شود باعث ایجاد حس شرمندگی بیش از اندازه در كودك می شود و در دنباله بخش س..كسوال زندگی او در بزرگسالی هم تحت تاثیر قرار می گیره به خاطر اینكه كودك حس می كنه هر چیزی كه به پایین تنه مربوط می شود كثیف است. نكته دیگه ای كه نوشته بود راجع به عكس العمل والدین نسبت به مدفوع كودك بود، در كتاب ذكر شده بود كه این اولین محصول كودك شماست باید بهش این احساس رو بدید كه از این كارش احساس غرور دارید اگر با اكراه واحساس بد محتویات لگن كودك را خالی كنید كودك احساس نا مطمئنی خواهد كرد و باعث می شه كه سعی در نگه داشتن مدفوعش كنه كه باعث یبوستی می شود كه هیچ دلیل غذایی ندارد
به این فكر می كنم كه در فرهنگ ما چیزی كثیفتر از مدفوع هم وجود داره و به این فكر می كنم چقدر آدمهای دور و برم مشكل یبوست همیشه داشتند، آدمهای ما چقدر احساس خوب از خودشون بدنشون و پایین تنه شون دارن دلیلی كه رایجترین دلیل طلاق تو كشور ماست به این مساله ربطی نداره آیا

Thursday, August 21, 2008

تلويزيون داشت برنامه جالبی نشون می داد، يک زن و شوهر جراح آلمانی جوان که يک دختر بچه سه ساله دارند، هرسال موقع تعطيلاتشون بچه شون رو می سپرن به کسی و می رن کشورهای آسيای جنوب شرقی و بچه های بيمار رو مجانی عمل می کنند، اين گزارشی که نشون داد گويا در کامبوج بود و درمانگاهی که نشون داد در يک منطقه خيلی فقير بود تجهيزات پزشکی خيلی کم بود و ريکاوری نداشتن بجاش بچه ها رو بعد از عمل لای ملافه يک گوشه رو زمين گوشه اتاق عمل می گذاشتند که بتونن عمل بعدی رو شروع کنند، با خانوم دکتره که مصاحبه می کرد می گفت همون لحظه که بچه ها گريه می کنند يا چيزی می گن ديگه آدم نمی تونه فرقی بگذاره حس می کنه بچه خودشه ، می گفت هر عمل اينجا يک ساعت وقت من رو ممکنه بگيره اما وقتی فکر می کنم اين يک ساعت وقت من يک عمر زندگی اين بچه ها رو تغيير می ده نمی تونم وقتم رو بگذارم برم کنار ساحل دراز بکشم و خودم رو برنزه کنم.
جدن روح اينجور آدمها چقدر بزرگه

Wednesday, August 20, 2008

واقعا به اين نتيجه رسيدم دوره هايی که وقت آزاد بيشتری دارم خيلی بيشتر هم وقت هدر می دم، وقتی که برنامه ام پره و ساعتها توش مشخص هستند بهتر هم برنامه ريزی می کنم.اين روزها دارم به اين نتيجه می رسم که وقتی کاری برای انجام دارم به صورت اجباری نه طوری که خودم بخوام انجامش بدم مثل کلاس داشتن يا سر کار رفتن از نظر روحی هم سرحالترم. دوشنبه صبح دو مورد کاملن مختلف باعث شد حس کنم واقعن زنده ام و می تونم تو زندگی عامل باشم که خیلی حس لذت بخشیه.
يادتونه جملات قصار می نوشتم چند روز پيش يکی با ايميل اومده بود که خيلی به دلم نشست:
"انسان بايد قبل از اينکه خوشبخت باشد بخندد، چون ممکن است بميرد قبل از اينکه خنديده باشد"
از
Jean de la Bruyére
نويسنده فرانسوی
چند روزپيش فيلم زندگی من بدون خودم رو ديدم، نمی تونم دقيق توصيف کنم چطوری بود غم انگيز بود واقعن نمی شد گاهی جلوی اشکها رو گرفت اما پر از شور زندگی بود تا حالا من فيلمی اين چنين نديده بودم که درباره مرگ قريب الوقوع باشه و پر از شور زندگي. بعد از ديدنش حس کردم چقدر می شه از زندگی لذت برد حتی با کوهی از مشکلات فقط اگر هنرش رو داشته باشی.از اون فيلمهاست که آدم دوست داره تا مدتها بهش فکر کنه و فضاش رو حس کنه.
دوشنبه اين فيلم رو سينما ديديم، قشنگ بود اما من نتونستم با شخصيتهای فيلم ارتباط برقرار کنم، يک جوری به دلم نمی نشستند يا شايد درکشون نمی کردم.
ديشب تلويزيون فيلم پرواز بر فراز آشيانه فاخته رو نشون داد، من هم مصمم بودم که ببينم اما تازه ساعت يازده و نيم شروع شد و من حدود دوازده و نيم ديدم دارم چرت می زنم ديگه رفتم خوابيدم.

Thursday, August 14, 2008

هميشه از ديدن آدمهايی که ظاهر مرتب و شيکی دارن حس خوبی بهم دست می ده، احساس می کنم می دونن بايد چی بپوشن، موهاشون رو چی کار کنن و کلن تيپشون چه طوريه. از اون طرف اينجا وقتی زنها و دخترهايی رو می بينم که همون جوری لباس می پوشن و می گردن که خودشون دلشون می خواد اعتماد به نفسشون برام جالبه، اون اعتماد به نفسی که در خودم و زنها و دخترهای ايرانی خيلی کمه، وقتی می بينم زنهای آلمانی بدون اينکه دست به موهای زير بغلشون بزنند تاپ يا پيراهن دکلته می پوشند می بينم من هيچ وقت اينقدر از خودم مطمئن نيستم و نبوده ام. من اگر دامن بپوشم و بعد از اينکه پام رو از خونه بيرون گذاشتم متوجه بشم چند تا از موهای پام در اومده بودن، ديگه هر لحظه فقط آرزو می کنم زودتر برگردم خونه با اينکه تمام مدت به خودم می گم تو بايد هميشه و هرجور هستی از خودت احساس خوبی داشته باشی که می دونم ندارم.
چرای اينکه اينقدر دخترای ما عمل جراحی زيبايی رو خودشون انجام می دن تو همين اعتماد به نفس کممونه، منم خودم دماغم رو عمل کردم و دقيقن همون موقعی هم اينکارو کردم که اعتماد به نفسم در کمترين حد ممکن از ظاهر خودم بود دروغ چرا اينجا هيچ وقت به دوستان خارجيم روم نمی شه بگم من عمل جراحی زيبايی کردم چون مي بينم هر چی که هستن با هر قيافه با هر تيپ با هر رنگ پوست با هر هيکلی و با هر قدی خودشون رو قبول دارن و برای خودشون خيلی بيش از اينها ارزش قائلن.
خوبه که آدم به ظاهرش برسه ولی بايد هميشه هم بدونه ارزش وجوديش چيزی خيلی بالاتر از اين حرفهاست و با چهار تا مو روی صورت يا پا اين ارزشه بالا پايين نمی شه.

Wednesday, August 13, 2008

اين کيک هم از همون سری درصد کالری حاصل از چربی زير سی درصده( همونه که تو پست قبلی نوشتم)
مواد لازم برای هيجده عدد کيک فنجونی(موکا مافین):
صد و شصت گرم شکر
دو قاشق مرباخوری بکينگ پودر
يک قاشق غذاخوری پودر قهوه آماده( منظور پودری هست که شما می ريزيد تو آب جوش و آماده خوردنه مثل پودرهای نسکافه، نه قهوه ای که بايد دم داد)
نصف قاشق مرباخوری پودر دارچين
کمی نمک
دو تخم مرغ
يک بسته وانيل(هشت گرم)
دويست و چهل ميلی ليتر شير
چهل گرم ماست
صد گرم مارگارين پنجاه درصد چربی
دويست و هشتاد گرم آرد
صد گرم شکلات تلخ رنده شده ( اگر آماده اش گيرتون نيومد خودتون می تونيد شکلات تلخ بگيريد و رنده کنيد) مدت زمان تهيه خمير: حدود پانزده دقيقه
مدت زمان پخت: حدود بيست دقيقه( من بيست و پنج دقيقه گذاشتم اما بعد حس کردم بيشتر هم می تونستم بگذارم بمونه)
کالری هر عدد: صد و شصت و دو کيلو کالری
چربی: چهار و نه دهم گرم
کربوهيدرات: بيست و پنج و دو دهم گرم
بيست و هفت مميز چهل و نه صدم درصد کالری حاصل از چربی
طرز تهيه:
فر را روی حرارت دويست درجه روشن کنيد. داخل قالبهای کیک یزدی کاغذ مخصوص بگذارید
شکر، بکینگ پودر، پودر قهوه، دارچین نمک تخم مرغها شیر وانیل ماست و مارگارین ( درواقع همه مواد به جز آرد و شکلات) رو با هم مخلوط کرده و خوب بزنید تا شکرها به خوبی حل شوند و مخلوط نسبت یک دستی داشته باشید( مال من هر چی زدم تکه های ریز مارگارینش هوز پیدا بود و مایه اش هم خیلی آبکی بود اما ظاهرن مشکلی نداشت). بعد که این مواد خوب حل شدند آرد رو هم اضافه کنید و خوب بزنید( من معمولن از وقتی آرد رو اضافه می کنم دیگه با همزن برقی نمی زنم با قاشق هم می زنم) در آخر رنده های شکلات رو اضافه کنید و سعی کنید با همزدن مواد یکدست شوند.
مواد رو داخل قالبهای کیک بریزید و در طبقه وسط فر بگذارید حداقل بیست دقیقه بپزد( پیشنهاد من اینه که بعد از بیست دقیقه بهشون یک نگاهی بندازید و با تجربه خودتون ببینید کافیش بوده یا بیشتر هم میتونه بمونه.
نکته: اگر دوست دارید روی کیکتون هم شکلات داشته باشه( مثل اونی که من بالا عکسش رو گذاشتم) می تونید حدود نصف یا بیشتر از شکلات رو به مایه کیکتون بزنید و بقیه رو وقتی مواد رو در قالبها ریختین روی موادتون اضافه کنید
نوش جان
پی نوشت: من يک بار ديگه هم اين کيک رو درست کردم و سعی کردم مواد رو به روش خودم مخلوط کنم که نتيجه بهتری داد گفتم اينجا هم بنويسم:
به جای اينکه همه مواد رو باهم بزنم، اول از همه شکر و تخم مرغ و وانيل و پودر قهوه، دارچين و نمک رو با ميکسر زدم تا دونه های شکر تا حد زيادی حل شد، بعد شير رو گذاشتم يکی دو دقيقه تو ماکرو ويو تا ولرم شد و بکينگ پودر رو تو شير حل کردم، مارگارين رو هم به همين ترتيب يکی دو دقيقه گرم کردم تا از حالت کاملن جامد در اومد، شير و مارگارين و ماست رو هم يکی يکی اضافه کردم به مخلوط و هم زدم که مخلوط کاملن يکدستی ايجادشد. در آخر هم آرد رو اضافه کردم( اگر آرد رو کم کم و با الک به مواد اثافه کنيد خيلی يکدست تر می شه) و شکلات هم مثل دفعه قبل اضافه کردم، این دفعه مدت زمان پخت کيکها رو هم بيشتر کردم بين سی و پنج دقيقه تا چهل دقيقه تو فر بودن البته از بيست دقيقه که گذشت هر پنج دقيقه در فر رو باز می کردم نگاهی بهشون می انداختم که نسوزند

Monday, August 11, 2008

بالاخره کتاب خاطرات يک گيشا رو تموم کردم ، برام جالبه که اين کتاب کل کششی که داشت تا جايی بود که سايوری( اگر تلفظش رو درست نوشته باشم) عشق آقای مدير رو داشت و همه تلاشهاش برای اين بود که روزی به اون برسه، از اون لحظه که بهش رسيد ديگه انگار خود نويسنده هم نمی دونست ديگه چی بگه و يک جورايی تند تند در عرض ده بيست صفحه ساليان سال گذشت و آقای مدير مرد و همه چيز به خير و خوبی تموم شد و در حالی که بقیه داستان بالغ بر پونصد صفحه بود، شايد تو زندگی واقعی هم همين باشه زندگی تا وقتی هيجان داره و قشنگه که در تلاشيم به خواسته هامون برسيم اگه به همش برسيم بعدش می شه يک چيز کسل کننده کشدار، البته خوبی انسانها به اينه که آرزوهاشون هم تمومی نداره به يکيش که رسيدن بعديش رو تو صف آماده کردن و ....
يادتونه اون قديما که سريال اوشين رو نشون می داد، همش از يک مراسم چايی حرف می زدن که هميشه قيچی شده بود، يامده پيش خودمون چه خيالهايی که نمی بافتيم از اين مراسم چايی ، يک بار رفته بودم موزه مردم شناسی اينجا و از اتفاق مراسم چايی در يکی از طبقاتش برگزار می شد برای معرفی يک کلاسی که همين روياد می دادن، يادمه که با چه سرعتی ال رو دووندم که بهش برسيم و افسوس می خوردم الان چند دقيقه اش گذشته و چه حيف شده و برا خودم برنامه می ريختم که برم کلاسش رو ثبت نام کنم، خلاصه رسيدم به محل مربوطه، ديدم يک خانومی با کيمونو نشسته و چند تا ظرف و قوری قد و نيم قد جلوشه و يک آقايی هم بود که گويی مدتها در اين زمينه تعليم می ديد، خلاصه با يک آداب و رسومی از اين ظرف آب بر می داشتن می ريختن تو اون يکي، يک دستمال از کمرشون در می آوردن تاش رو باز می کردن به ظرفاشون می کشيدن دوباره با کلی آداب تاش می کردن می گذاشتن سر جاش دستشون هم بايد انگار حتمن با يک شعاع مشخص و از يک مسير مشخص حرکت می کرد و همه هم بايد سکوت مطلق می کردن، خلاصه هر چی ايستاديم هيچ هيجانی به اين آداب اضافه نشد که هيچی پامون هم داشت درد می گرفت و حوصله مون هم سر رفت، ديگه ديدم بيشتر از اين نمی شه ايستاد به ال گفتم می خوای بريم گفت نه دوست داری می ايستيم تا آخرش. گفتم نه راستش حوصله ام سر رفت. فکر کنم اون مسئول چيدمان سريال هم حوصله اش سر ميرفته کلن می چيدتشون، حالا اگه خيلی مثل من مشتاق ديدنش هستين، تو يو تيوپ دنبال
Tea Ceremony
بگردين و مستفيض بشين.
يک کتاب ديگه شروع کردم به خوندن، داستان نيست مربوط به يکی از عمده ترين سوالات ذهنی اين روزهامه، انقدر چيزهايی که نوشته دوست دارم که گاهی يک تکه ازش می خونم می شينم راجع بهش فکر می کنم، بعضی ماجراهايی هم از زندگی واقعی آدمها توش نوشته که می خونمشون اشکم در می آد، البته فکر نکنم اينقدر احساسی باشن فکر کنم من پيچ و مهره هام شل شده باشن.
همين پيش پای اين پست( چی شد) يک مدل کيک رژيمی درست کردم، قيافه اش که بدک نيست اگرمزه اش هم به خوبی تصويرش باشه، حتمن دستورش رو اينجا می گذارم، اگه ديدن نگذاشتم يعنی بد شده بوده به روم نيارين شما.

Saturday, August 9, 2008

ديشب اين فيلم از کانال آرته پخش شد، موضوع اصلی فيلم در مورد قاچاق زنان و دختران از کشورهای اروپای شرقی و روسيه به سمت غرب است، سه ساعت ما ميخکوب جلوی تلويزيون نشسته بوديم و لحظه لحظه فيلم انگارقلب آدم خراشيده می شد، از اينهمه استيصال، بی کسی و سياهی و پستی آدمها از اينکه کسانی که بايد به مردم کمک می کردند بلای جونشون بودن، از ترسی که حتی اين زنهای درمانده رو وقتی تو پناهگاه زنان در ايتاليا بودند رها نمی کرد و حاضربه دادن هيچ شهادتی نبودند و تو باخودت می گفتی چرا چرا و جواب چرای تو دقايقی بعد با يک پاکت پستی به دست يکی از زنان می رسيد که حاوی دست بريده دختر کوچولوش بود که يادش نره حرف نبايد بزنه و دويدن دختر تو راهروهای مترو در لندن در حالی که يکی از قاچاقچی ها به دنبالش بود و مردم دور تا دورش بودن و تو با خودت می گفتی چرا با هيچ کس حرف نمی زنه چرا کمک نمی خواد چرا سراغ پليس رو نمی گيره و به خودت می آيی و می گی تو کی اينقدر مستاصل بودی که بدونی مغز آدم چقدر قفل می شه وحشت تا کجای وجود آدم رو می گيره که ديگه از هر انسانی بترسه. وقتی با کلی التماس از يکی از مشتريهاش خواهش می کنه موبايلش رو بده به خونه زنگ بزنه چون تولد پسر کوچولوشه و تو ميبينی که شماره تلفن عمومی وسط دهشون رو ميگيره به اميد اينکه يکی از ساکنين در همون لحظه که از اتفاق شب سرد زمستونی هم هست از اون طرفها رد بشه و گوشی تلفن رو برداره و پيغامش رو به مادرش برسونه تو می مونی از اینهمه اميدکه انسانها رو در هر حالت را نمی کنه و اونوقتی که خودش نجات پيدا می کنه اما حاضر به برگشتن نيست تا خواهر کوچکترش رو پيدا کنه و حاضر به پذيرفتن اين حقيقت نيست که خواهر کوچکترش به انتخاب خودش دستيار قاچاقچی ها شده و خودش می ره دخترها رو از ایستگاه قطار تحويل می گيره. و می مونی از کثيفی آدمهايی که به بهانه های قشنگ و پر زرق و برق چطور اين تجارت کثيف رو می گردونن.
بعد از پايان اين فيلم احساسی که برای من مونده بود اين بود که چقدر خوشبختيم مايی که چنين تجربه هايی رو نداشتيم.
این فيلم رو هم شب قبلش ديدم که اون هم عالی بود می دونم عقب بودم تو ديدنش اما به نظرم ديدنش هيچ گاه دير نيست.

Thursday, August 7, 2008

در رو که می بندم صدای پا از پله های طبقه بالا می آد، تا در رو قفل کنم سر و کله خانم طبقه زير شيروونی پيدا می شه، همونی که اون اوايل که اومديم اين خونه مجبور شديم دو سه بار نوکش رو بچينيم، سريع سلام کوتاهی می کنم می بينم پلاستيک آشغالش دستشه، و بدو می ره طرف محوطه آشغالها، منم می رم به سمت خيابون و ایستگاه اتوبوس، تو ایستگاه که ايستادم می آدو کنار من می ايسته می گه شما هم با اتوبوس می ريد می گم بله، به وضوح معلومه دنبال يک حرفی می گرده که سر صحبت رو باز کنه، منم به وضوح حوصله اش رو ندارم، می گه چه آفتابيه، می گم آره از هفته پيش خيلی گرم شده، می گه تو کشور شما حتمن هميشه خيلی گرمه، می گم تابستونها آره اما زمستونها هم خيلی سرده، اصلن بگو به تو چه هوا تو کشور ما چطوره، می گه حتمن اونجا مردم عادت دارن ما به اين همه گرما عادت نداريم، فکر می کنم بگم تو کشور ما کولر وجود داره برای همين اينقدر آدم از گرما خفقان نمی گيره می بينم حوصله اش رو ندارم فقط سری تکون می دم. می گه من می خوام برم شهر شما کجا می رين، نمی دونم من معمول اين احساس رو ندارم اما شديدن حس می کردم داره برای فضولی می پرسه، می گم می رم فروشگاه فلان، می گه ا شما از فروشگاه فلان خريد می کنيد؟ فروشگاه بهمان هم خیلی چیزهای خوبی می آره می گم در واقع شلوار دوچرخه سواری می آره که می خوام بخرم،می گه ا شما دوچرخه سواری می کنين؟ چطور من نديدم، می خواستم بگم از دستتون شايد دررفته، شمايی که می ری شکايت کتبی از ما می نويسی که تو تراسمون آنتن ماهواره گذاشتيم یا می آیی اعتراض می کنی دو سه قطره آب پشت ماشین لباسشوییمون ریخته واقعن بعيده که چيزی رو جا بندازيد، بعد می پرسه کدوم مسير می رين و اون مسيرم خوبه و منم قبلنها می رفتم اما تنهايی فايده نداره، خوبيش اينه که آدم اينجا نمی خواد الکی به آدمهای نا خوشايند تعارف بندازه که بفرماييد با هم بريم. سر حرف هوا بود که می پرسه من شبها از ترس بارون می ترسم پنجره رو باز بگذارم شما چطور؟ يک حسی درونم گفت که هر حرفی بزنی می تونه بر عليه ات ازش استفاده بشه گفتم نه اصلا و ابدا، گفت آره شما که اصلن طبقه اول هم هستين و خطرناکه گفتم آره. بعد می گه راستی اهل کجاييد شما؟ می گم ايران و تو کف اينم که تو که نمی دونی چطوری اظهار نظر می کنی که کشور ما گرمه، طبق معمول می پرسه نمی خواهيد برگرديد کشورتون؟ ها ها سوال اساسی که اينا اگه نپرسن حناق می گيرن منم می گم فکر نکنم شايد بريم جای ديگه اصلن شايد آمريکا. بايد می گفتم شايد هم يه جايی که همسايه مون ازم نپرسه کی برمی گردين همون جايی که بودين، من زدم به در کلاس و دانشگاهم، می دونم احمقانه است اما تجربه نشون داده بايد مرتب به اينها يادآوری کنی آهای ما داريم اينجا درس می خونيم يا کار می کنيم ماليات هم می ديم ها. بهش می گم من هميشه اينجا انگليسی درس خوندم ، می گه شايد برای کار سختتون باشه منم تایید کردم بعد ادامه می ده بالاخره آدم تو کشوری که زندگی می کنه بايد به زبانش مسلط باشه، بايد می گفتم هستم نگفتم ،به جاش گفتم تو شرکتهاي بين المللی با انگليسی هم می شه کار کرد، نمی دونم چرا اين رو گفتم. چه می دونم خيلی ديگه هم حرف زد بعد هم که پياده شديم گفت اميدوارم شانس بياری تا برسی تموم نکرده باشه منم براش روز خوبی رو آرزو کردم و داشتم به اين فکر می کردم که آیا به خاطر اصطکاک های قبلی که پيش اومده من تمام مدت داشتم با جبهه گيری به حرفهاش گوش می دادم يا بعضی حرفهاش کنايه داشت ممکن بود همين مکالمه با آدم ديگه ای دلچسب تر باشه.
ولی خدائيش از اون دفعه ای که سر لباسشويی باهاش بحث کردم ديگه هيچ وقت کاری نداشت بهمون، حتی يکی دوبار که مهمون داشتيم و بچه هاشون کل ساختمون رو روسرشون گذاشته بودن و من ته دلم همش منتظر بودم يک همسايه ای بياد غر بزنه هم هيچ خبری نشد.
بايد مثبت تر به آدمها نگاه کنم بايد جبهه گيريم رو نسبت به حرفها وبرخوردهاشون کمتر کنم اون وقت هر کلمه حرف برام نمی شه يک جمله کنايه اما کار آسونی نيست.
پی نوشت:متن بالا اصلن به خاطر اين نوشته نشده که من عصبی شده باشم از اين مکالمه بلکه بيشتر به خاطر اينکه دوباره به خودم ياد
آوری کنم مثبت تر باشم، وگرنه خودم بيشتر خنده ام می گيره تا چيز ديگه ای.
اينم يکی از دستورات غذايی رژيمی از کتابی که جديدن از کتابخونه گرفتم و تاکيدش بر اينه که کمتر از سی درصد کالری غذا منبع چربی داشته باشه.
شنيتسل بوقلمون با پنير مازارلا(نوعی پنیر ایتالیایی):
برای چهار نفر
مدت زمان تهیه: حدود بیست و پنج دقیقه
کالری هر پرس: ۵۸۵ کیلو کالری
یازده گرم چربی
هفتاد و یک گرم کربوهیدرات
هفده درصد کاری حاصل از چربی مواد لازم:
چهار تکه نازک سينه بوقلمون( هر تکه حدود صد و پنجاه گرم)
نمک و فلفل، روغن زيتون ( توی کتاب نوشته يک قاشق غذا
خوری اما من برای دو تکه گوشت بيشتر از اين حرفها ريختم اما اگر شما ماهيتابه مناسب داريد احتمالن همون قدر روغن هم کفايت می کنه)
صد و بيست و پنج گرم پنير مازارلا
يک قوطی کنسرو گوجه فرنگی خرد شده( می تونيد تازه اش رو هم استفاده کنيد) ۲۸۵ ميلی ليتر وزن گوجه اش هست
نصف دسته تره فرنگی البته دسته های اينجا خيلی خيلی کوچيکن
کمی ليموعمانی
نان باگت طرز تهيه:
اول از همه فرتون رو رو حرارت دويست و پنجاه درجه روشن کنيد تا گرم بشه، قطعات بوقلمون رو نمک و فلفل بپاشيد و تو ماهيتابه مناسب که روغنتون رو توش داغ کرديد از هر طرف سه تا چهار دقيقه سرخ کنيد.
تکه های بوقلمون رو تو ظرفی که بتونید تو فر بگذارید کنار هم بچینید پنير مازارلا رو به هشت قطعه خرد کنيد و روی هر تکه گوشت دو تکه پنير بگذاريد، روی پنيرها رو با تکه های گوجه فرنگی بپوشانيد و کمی نمک و فلفل روشون بپاشيد. ظرفتون رو تو طبقه وسط فر بگذارید و پنج دقیقه بگذارید تو فر بمونه
تره فرنگی رو بشورید، کمی تکون بدید آبش بره و به صورت حلقه های کوچیک خرد کنید(من تازه اش گیرم نیومد فریزریش رو استفاده کردم)، وقتی شنیتسلها رو از فر درآوردید روی گوجه فرنگیها رو با تره فرنگی تزئین کنید و آخر سر کمی لیمو عمانی روشون بپاشید.
این غذا رو می تونید با باگت یا سیب زمینی پخته سرو کنید
نوش جان
اینم عکس دست پخت خودم

Friday, August 1, 2008

برعکس اون چیزی که راجع به کتاب یک گیشا فکر می کردم( با توجه به اینکه فیلمش رو دیده بودم و همین طور آلمانی بودن ترجمه اش)، خیلی من رو گرفت و تقريبن نصفش رو خوندم، دوباره مثل قديما، يعني تابستونهای دوران مدرسه يا سالهای اول دانشگاه که ظهر که می شد ولو می شديم روی تخت و يک کتاب می گرفتيم دستمون و زير باد کولر دراز می کشيديم و کتاب می خونديم شده، با این تفاوت که اينجا ديگه کولری نيست که آدم سر ظهر روشن کنه بنابراین تو گرما رو مبل دراز می کشه و می خونه بعدم خوابش می گیره یا یک چرتی می زنه یا می گه پاشم یک تکونی به خودم بدم یک ذره جمع و جوری، درست کردن غذایی چیزی.
چقدر ساله باد کولر و بوی پوشال آب خورده بهم نخورده، اصلن تابستون بدون بوی کولر يه چيزی کم داره.
اميدوارم دوباره آروم بشم.