Friday, March 19, 2010

نوروزتان پیروز


دیگه چیزی تا پایان سال نمونده، سال گذشته برای ما سال خیلی سختی بود. شاید بشه گفت سختترین سال زندگیمون تا الان بوده. پارسال این موقعها خیلی خوشحال بودیم چون قرار بود یک اتفاق قشنگ تو زندگیمون بیفته. اما اینجور نشد به جاش بار سنگین یک تصمیم بزرگ به دوشمون گذاشته شد که سنگینیش تمام جسم و روحم رو داغون کرد. اما همین سختی بزرگ به اندازه چند سال بزرگمون کرد وقتی تونستیم از جامون پاشیم و از پیله خودمون در بیاییم. جاهایی بریم که قبلن نمی رفتیم، کارهایی بکنیم که قبلن نمی کردیم و با کلی آدمهای جدید و جالب آشنا شیم.

فکر می کنم اگر این اتفاق بد برامون نمی افتاد هیچ کدوم از این کارهاو تغییرات خوب هم برامون نمی افتاد. اگر دست من بود هیچ وقت اون اتفاق رو انتخاب نمی کردم. اما اون دست من نبود اما این که بعدش چی کار کنم دست من بود و باید بگم از خودم و تغییری که کردم راضیم.


امیدوارم سال جدید براتون سالی سرشاراز سلامتی، شادی و آرامش روحی باشه.

و یادمون باشه برای اکثر مشکلات راه حلی وجود داره.

سال نوتون پیشاپیش مبارک.


Wednesday, March 3, 2010

از گذشته ها ۵

بالاخره فردای اون روز رفتیم سفارت و پاسپورت رو با ویزای چسبونده شده توش تحویل گرفتیم. دیگه قضیه کاملن جدی بود و من کاملن مضطرب بودم. هر از گاهی از مامان یا بابام می پرسیدم یعنی از پسش بر می آم؟ یا اینکه خیلی هول بودم. اینجور وقتها مامان بابام یک جمله جادویی دو کلمه ای داشتن که بهتر از هر نطق دو ساعته ای عمل می کرد. خیلی خونسرد بهم می گفتن می خواهی نری؟ و من کلی دلیل تو ذهنم می اومد که چرا می خوام برم اونم حالا که تا این جا پیش رفتم.

نمی دونم براتون گفتم یا نه. یک بار مشاورم بهم گفت من حدس می زنم تو این ترسهای بیش از حدت رو آلمان بهت داده. گفتم نه من تا یادم می آد همه عمرم گرفتار ترسهای کوچیک و بزرگ بودم. با تعجب بهم گفت اونوقت تو با این همه ترست تنها، بدون اینکه کسی رو اینجا داشته باشی یک تصمیم به این بزرگی گرفتی و اومدی؟ گفتم آره دیگه اینم یکی دیگه از عجایب وجود منه. ریسکهای کوچیک زندگی رو نمی کنم یهو یک تصمیم گنده می گیرم و عملی می کنم.
برگردیم سر اصل قضیه. موازی با جریان انتظار برای ویزا مرحله دیگه ای از کار باید انجام می شد اونم گرفتن خوابگاه بود. خوبی برنامه های اینترنشنال به اینه که به آدم خیلی کمک می کنن. من یکسری فرم درخواست خوابگاه با ایمیل دریافت کردم که باید پر و امضا می کردم و پست می کردم. می تونستیم بگیم آپارتمان می خواهیم یا WG

قبلن نوشتم که فرقشون چیه منم آپارتمان رو انتخاب کردم اما مشکل اصلی اینه که برای آپارتمان آدم باید بره تو صف انتظار که ممکنه شش ماه یا یکسال طول بکشه. بنابراین عملن من هنوز جایی نداشتم. بعد از چند روز از دفتر برنامه که توش پذیرفته شده بودم، اسمش رو بگذاریم دفتر مستر، یک ایمیل اومد که غیر از خوابگاههای دانشگاه جاهای دیگه هم هست که به دانشجوها اتاق می دن. مثلن یک جور خوابگاه خصوصی. به من یکیش رو پیشنهاد دادن که یک کم بیرون شهر بود اما به دانشگاه نزدیک بود و یک آپارتمان یک نفره می تونن برام توش بگیرن به قیمت ماهی دویست یورو. خوب برای من خوب بود حالا آپارتمان که اسمشونه اما اونی که من آخر سر گیرم اومد و رفتم توش شانزده متر بود اما همه چیش مستقل مال خودم بود.

دو سه روز بعد دوباره برام ایمیل زدن به عنوان یک خبر خوب که تو همون خوابگاه یک اتاق دیگه برام پیدا کردن صد و پنجاه یورو ماهانه تنها فرقش اینه که حمام و توالتش با اتاق بغلی که یک دختر دیگه است مشترکه. منم راستش آدم وسواسی هستم نه که بگم ماهی پنجاه یورو برام کم پولی بود حتی ماهی پنج یوروش هم وقتی آدم باید از جیب بخوره زیاده. اما اونقدری وسواسم شدید بود که دیگه پنجاه یورو برام درد نداشت. ایمیل زدم نه نمی خوام عوض کنین همون که اول گرفتین خوبه. خوب جواب اومد که شرمنده عوضش کردیم رفت. ساده است چون با منطق اروپایی که به قضیه نگاه کنین تصمیم درست همین بود. خوب اینم یک معضل اساسی دیگه برای من شده بود. از همه اینها که بگذریم روزی یکی دو تا ایمیل هم از خاله ام که ساکن ینگه دنیا بود دریافت می کردم که با خوندنشون مطمئن می شدم راستی راستی دارم می رم تو دهن شیر.


هنوز چند روزی به اومدنم مونده بود که یک ایمیل از اداره خوابگاهها دریافت کردم که به آلمانی بود و حدس زدم باید خبر خوبی باشه. منم چون نمی دونستم باید چکار کنم و اون اتاقی که الان برام گرفتن چی می شه مستقیم ایمیل رو فوروارد کردم به دفتر مستر تا ببینم چی می گن. اونها هم نوشتن چه خوب یک آپارتمان بهت تو خوابگاه دانشگاه  دادن و ما خودمون اون یکی اتاق رو برات پس می دیم. و بدین ترتیب یکی از معضلات مهم من که همانا مشکل توالت بود قبل از سفرم حل شد.

وقتی رفته بودم درخواست ویزا داده بودم به مدیرعاملمون هم گفتم که شاید کارم درست بشه برم اما بهش نگفته بودم تو چه مرحله ای هستم. اونها هم گفته بودن شروع کن به مستند سازی.قراردادهامون هم یک ساله بود هر سال فروردین بهمون قرارداد می دادن تا اسفند و منم که ویزام رو آخرین روزهای اسفند گرفتم و دیگه بهشون گفتم که سال دیگه نیستم.

ادامه دارد....

Monday, March 1, 2010

از گذشته ها ۴



بالاخره انتظار تموم شد و سه چهار روز به عید مونده مامانم زنگ زد بهم سر کارم و گفت از سفارت زنگ زدن و گفتن با پاسپورتم برم اونجا. دوباره هول برم داشت دیگه خیلی قضیه داشت جدی می شد. خلاصه ما پا شدیم دوباره رفتیم تهران و دم سفارت هم طبق معمول غلغله بود. فکر کنم حدود ساعت یازده بود که اجازه دادن برم تو. خانوم پشت باجه با خونسردی گفت برین یک فاکس از بانک ملی هامبورگ بیارین که پول هنوز به حسابتون هست اونوقت می تونین ویزاتون رو بگیرین. و در جواب من که از کجا و چطور با بی حوصلگی گفت بانک ملی اونور خیابون هست برین اونجا بهتون می دن. منم گیج و منگ اومدم از سفارت بیرون بابام می گه چی شد؟ براش می گم می گه آخه این که به این سادگی نیست می ریم بانک ملی اونور خیابون می پرسیم اصلن چنین چیزی به گوششون نخورده. حواله مون می دن به یک شعبه دیگه. کلافه و عصبی شدم دوباره ور منفی ذهنم شروع کرده به ساز آخرش کارت درست نمی شه زدن. بابام می گه به جای سرگردانی از این شعبه به اون شعبه بریم دفتر کار فامیلمون که آشنا زیاد داره. اونجا اونم دادش در می آد می گه آخه مگه به این سرعت همچین چیزی می دن اصلن امروز چند شنبه است فکر اختلاف ساعتو کردی یهو کله ام سوت می کشه شانس آوردم شنبه یکشنبه نیست. خلاصه تلفنها شروع می شه تا معلوم شه من چطور می تونم این فکس گرانبها رو تا قبل از تعطیلی سفارت بدست بیارم. وقتی خانومه بهم گفته بود برو فاکس رو بیار دیگه من نپرسیده بودم تا کی و چه روزی وقت دارم. بالاخره معلوم شد باید کجا بریم. لحظه آخر نکته دیگه ای مطرح شد که ما فکرش رو نکرده بودیم و مبلغ حواله شده بود خوب ما دقیقن هفت هزار یورو رو حواله کرده بودیم و فکر اینو نکرده بودیم که یک مقدرهم هزینه جابجایی پول می شه. خوب اینم مشغله فکری دوم برای من بود که به اندازه کافی دلیل حرص خوردن نداشتم. دردسرتون ندم تا برسیم محل مورد نظر دقیقن سر ظهر بود و فکر کنید سر ظهر آخرین روزهای اسفند ماه در ادارات چه خبره مسول مورد نظر بعد از گذاشتن کلی منت به سر ماو توضیح اینکه دریافت این فکس کلن از کارهای سخت عالم بشریته ، گفت حالا بشینین ببینم چی می شه و من همین جور حرص می خوردم و شاهد رفت و آمد کارمند ها و مشغله مهمشون که بحث و بررسی حواله شب عیدشون بود بودم. دیگه فقط چشمم به دست این کارمند بود که کی از زنگ زدن به دیگران و بحث مهم اینکه تو سهمیه شب عید چی می دن فارغ می شه و به کار من می رسه. تقریبن ناامید شده بودم که اساسن چیزی بهم بدن و همونجا نشسته بودم و اشکهام هم که ماشاله همیشه آماده خدمت هستن به راه بودن. خلاصه یادم نیست دقیقن چطور شد که معجزه رخ داد و این ورقه فاکس رو قبل از پایان ساعت اداری دادن دست ما.
با عجله پریدیم رفتیم سفارت بابام بهم می گه بگو ما از شهرستان اومدیم همین امروز کارت رو تموم کنن. می گم باشه. اما جلوی باجه به خانومه که پاسپورتم رو می گیره می گه فردا بیا تحویل بگیر روم نمی شه هیچی بگم. دروغ چرا حتی می ترسیدم عصبانی شه اصلن بهم نده. اومدم بیرون به بابام می گم باید فردا بیاییم بابام از دستم کفری می شه. گاهی که فکر می کنم چقدر سر کارهای اومدنم بابا و مامانم رو اذیت کردم و همش هم گریه و زاریهام روباید تحمل می کردن از خودم خجالت می کشم.

ادامه دارد....

نمی دونم چرا اینقدر هر تکه اش طولانی می شه