Tuesday, December 2, 2008

انقدر سرمون شلوغه که نمی فهميم روزها چطور می گذره چندتا مرحله بزرگ رو پشت سر گذاشتيم اين چند وقته ،وهنوز منتظر نتيجه يکيش هستيم، پروژه ام رو هفته پيش تحويل دادم ديگه فقط مونده تزم که دو ماهی بيشتر براش وقت ندارم.

بازارهای کريسمس هم شروع شدن، يکشنبه رفتيم يکی از شهرهای کوچيک اطراف که بازارش به سبک قرون وسطی هست، يک غرفه ای بود کلی خوراکی از اين ور و اون وردنيا داشتن، آجيل شیرین هم گذاشته بود نوشته بود از ايران، با گز و نبات زعفرونی و زرشک ما هم هی داشتيم بال بال می زديم ا اينم داره اونم داره خانومه غرفه دار ازمون پرسيد چيزی براتون آشناست گفتيم آره اينا مال کشور ماست گفت از کجا می آييد گفتيم از ايران،بعد تصميم گرفتيم از آجيلش بگیريم،تو پاکت ريخت داد دستمون و گفت هديه به شما اميدوارم مزه خونه رو براتون داشته باشه و پولشم نگرفت. حالا هی بازم می گيم اين آلمانيها بداخلاقن.

بابام يک اصطلاح داره که هر وقت از اوضاع احوالی شکايت می کنيم می گه عادت می کني، آی من به اين مساله رسيدم که خودم هم باورم نمی شه يعنی اساسن چند روز که از هر تغييری می گذره انگاری که يک عمره همين جور بوده.

در کل خوبم به جز دلشوره های گاه و بيگاه که اگه سعی نکنم براشون دليل پيدا کنم می گذرن اما وای به حال وقتی که دنبال دليل می گردم و هر چند دقيقه يک دليل جديد پيدا می کنم.

هوا سرده بدجور ،اما امسال خيلی خيالم نيست نه اينکه سردم نشه ها اما حرص نمی خورم ازش.