Monday, February 22, 2010

از گذشته ها ۳




روزها می گذشتن و منتظر نامه پذیرشم بودم که با پست برسه و بتونم برای ویزا اقدام کنم.
هر چی زمان می گذشت نگرانی از رفتنم بیشتر به نگرانی از درست نشدن کارهام تبدیل می شد. دیگه انقدر طول کشید که فقط ناراحت بودم که کارم درست نمی شه. یک روز با بابام رفتیم پست مرکزی و بخش نامه های خارجی و آقایی که اونجا بود انقدر خوش برخورد بود که مطمئن شدم نامه ام هنوز نرسیده و کسی جایی از بینش نبرده. دست به دامن دانشگاه شدم که نامه ام نرسیده و داره برای ویزا دیر می شه. گفتن همزمان برای خودت و سفارت فاکس می زنیم. باید یک شماره فاکس بهشون می دادم تو خونه که نداشتیم سر کارم هم نمی خواستم در این مورد چیزی بگم چون بیشتر حدس می زدم کارم درست نشه.
خلاصه مامانم یادش اومد که دفتر پستی محله امون فاکس داره و جزو خدماتش هم هست که فاکست بره اونجاو بری تحویل بگیری. خلاصه با کلی دنگ و فنگ نامه پذیرشم با فکس به دستم رسید. اما طبق قانون مورفی فرداش یا پس فرداش پستچی اصل نامه رو در خونه امون تحویل داد.

دوباره یک مرحله تمام شده بود و باز دلشوره های من شروع شد. از فکر اینکه دارم می رم حالم بد شد. حالا وارد مرحله سفارت رفتن شده بودم. جور کردن مدارک و از اون سختتر ساپورت مالی بود. تا قبلترش دو تا بانک آلمانی در ایران فعالیت می کردن و راحت می شد حساب باز کرد و پول رو به حساب ریخت. زمان من گفتن باید هفت هزار یورو به نام خودم به بانک ملی ایران در هامبورگ حواله کنم. خلاصه با همه این دنگ و فنگها رفتیم سفارت اون موقعها هم نوبت گرفتن و این حرفها نبود. باید تو صف می ایستادیم تا نوبتمون بشه. حالا از وسواسهای من برای پر کردن فرمها و جا گذاشتن عکسهام و دوباره عکس گرفتن ومجبور کردن مامانم که عکسهام رو با اتوبوس بفرسته تهران و آخر سردادن همون عکسهایی که با عجله گرفته بودم بگذریم. تو صف که ایستاده بودیم یک پسری جلوتر از ما ایستاده بود با کت و شلوار و کراوات انگار که اومده بود مجلس عروسی انقدر هم داستانهای عجیب و غریب از ویزا گرفتن تعریف کرد که من با سرعت گذشت دقایق اعتماد به نفسم رو از دست می دادم بعد هم که نوبتش شد و رفت داخل و اومد بیرون خوشحال و خندان گفت درست شد. البته بعدن فمیدم درست شدنش معنی این بوده که تازه مدارکش رو تحویل گرفتن.

بالاخره نوبت من شد و با اعتماد به نفس زیرصفر در حالی که همه بدنم می لرزید رفتم در باجه. مدارکم رو دادم و خانومه شروع کرد به آلمانی ازم سوالهای ساده پرسیدن منم در حالت عادی خیلی آلمانیم خوب بود که در اون حالت اصلن هنگ کامل کرده بودم و نه می فهمیدم چی می گه و نه می تونستم صدایی از خودم خارج کنم که شبیه کلمات آلمانی باشه.خانمه دیگه از آلمانیم ناامید شد و دوباره سوییتچ کرد به فارسی و پرسید انگلیسیت هم مثل آلمانیته. با حال نزاری گفتم نه اینم مدرک زبان انگلیسیم. همه مدارک رو گرفت و گفت تا چهار هفته دیگه خبرتون می کنیم. پرسیدم یعنی درست می شه؟ گفت نمی دونم. خلاصه درب و داغون اومدم بیرون و به بابام که بیرون منتظر بود گفتم که خیلی خراب شد. تمام راه برگشت رو من گریه کردم و اعصابم از دست خودم خورد بود.دوباره یک فاز چهار هفته ای از ناامیدی شروع شد و من تمام مدت ناراحت بودم. نزدیک عید بود و هر چی مامانم بهم می گفت بیا برو برای خودت چیزهایی که لازم داری بخر من حاضر نمی شدم و می گفتم من که کارم درست نمی شه بیخود برم کلی چیز بخرم بعدم نتونم برم می شن مایه حرص بیشتر.


ادامه دارد....

سعی می کنم تو قسمت بعدی تمومش کنم 

4 comments:

مریم said...

نوا جونم...

من که از خوندن خاطراتت لذت می برم..منتظر قسمت بعدی هستم

Unknown said...

salam

man hodudan 8-mah hast ke be webloge shoma sar mizanam.
az neveshte-hatoon khosham miad.
doost daram bishtar batoon ashna sham age momkene...
mamnoon misham javabe email-e man ro bedid...

movaffagh bashid

ali said...

خوبه که کلی از جزییات رو هم خاطرتون است
منتظر قسمت بعدی هستم

نوا said...

مریم: ممنونم از لطفت

ملیحه: ایمیل زدم

علی: از لحظه ای که سوار هواپیما شدم دیگه مثل فیلم جلو چشممه و فکر نکنم هیچ وقت یادم بره