اینروزها سعی می کنم شرح اونچه گذشت رو بنویسم هنوز نمی دونم باهاش چکار کنم شاید اینجا هم بگذارمشون شاید هم نه .حداقل دارمشون خیلی برامون مهمه که هیچیش فراموش نشه. اما نوشتنشون انقدر انرژی می بره ازم و انقدر حالم رو بد می کنه که وقتی ولش می کنم جرات اینکه دوباره برم سرش رو ندارم.
ظاهر قضیه اتفاق ناخوشایندیه که احتمال پیش اومدنش خیلی کم نیست اما واقعیت قضیه به این سادگی نیست چیزیه که نمی شه راجع بهش با بقیه حرف زد بس که سنگینه. تنها جایی که آدم می تونه بگرده دنبال بقیه ای که چنین تجربه ای داشتن تو اینترنته تو فرومها یا گزارشهایی که افراد به صورت ناشناس صحبت کردن. حتی تو جامعه آزاد و دمکراتی مثل آلمان هم مردم پر از پیشداوری هستن.
می ریم پیش مشاور خانواده تا حالا یک جلسه رفتیم خیلی خوب بود گذاشت تا می خواستم حرف بزنم اما مشکل اینجاست که مشکلم شدیده گفت بهتره موازی با این مشاوره ها پیش روانکاو هم بری تا بهت کمک کنه. بهش گفتم یک جلسه رفتم پیش روانپزشک و نوبت بعدی هم گرفتم اما مطمئن نیستم برم یا نه. پرسید مرد بود یا زن گفتم مرد بود و احساس کردم هیچ حس همدردی باهام نشون نداد گفت بهتره پیشش نری دیگه. گفت با روانکاو هم همون موقع هم که می خوای نوبت بگیری ببین پشت تلفن حس خوبی داری یا نه اولش هم برو که ببینی حس خوبی باهاش داری یا نه.
پیش روانپزشک که رفتم خیلی عجیب بود بهم گفت برای چی اومدی براش گفتم چه اتفاقی افتاده گفت خوب من چیکار کنم گفتم کمک می خوام تو سوالهایی که ازم می کرد و اصرارش تو جواب گرفتن به من این حس رو می داد که داره محکومم می کنه یا شاید هم تمسخر به گریه افتادم تو اتاقش. وقتی اومدم بیرون خودم هم نمی دونستم چه حسی دارم ال می پرسید ازم اذیت نشدی محکومت نکرد گفتم نه نمی دونم حس خوبی ندارم اما شاید روانپزشکها اینجورن هیچ همدردی باهام نشون نداد. اما انقدر اون شب از خودم حس بدی داشتم که کلی گریه کردم. حداقل حرف مشاورمون باعث شد که بدونم دلیلی نداره پیش چنین دکتری برم. برای انتخاب روانکاو حتمن یک زن رو انتخاب می کنم حداقل درکی از شرایطم می تونه داشته باشه.دکتر خودم خیلی اصرار کرد که پیش روانکاو برم گفت به کمک احتیاج داری تا با قضیه کامل کنار بیایی و باهاش خداحافظی کنی اگر نه تا بیست سال دیگه هم حل نشده تو روانت می مونه و ناراحتت می کنه.
هنوز کلی کاش و اگر تو مغزمه که خودم هم مطمئن نیستم واقعن کمکی بودن یا همه چیز رو سختتر می کردن به هر حال با اون اوضاع و احوالمون تصمیم به عدم انجامشون گرفتیم ال هنوز هم می گه تصمیم بهتری بود اما من هنوز مطمئن نیستم.
دلم می خواد به قبرستان شهر برم و بگردم دنبال جایی که می خوام پیداش کنم. شاید پاییز آروم شم.