Tuesday, August 28, 2007

رفتن

دورتادورم پره از کارتون و چمدون، هر چی که قابل شستن بود(حتی قابل شستن هم نبود) اين چند روزه دارم می شورم،دو سه روز ديگه بيشتر تو اين خونه نيستيم. اين خونه کوچولو که اولين خونه همخونگيمون هم بود.داره سه سال می شه از وقتی که اومدیم توش، دلتنگم؟ راستش نه،خاطرات قشنگ زياد داريم از اين خونه اما روزهای سختی رو هم اينجا گذروندم مهم اینه که حس قشنگی ازش تو دلمه که ماندگاره برام ،اميد دارم به آينده، شوق خونه جديد رو دارم بزرگتره،شوق تجربه های جدید، مهمونها و مسافرهای بیشتر کی می دونه

شايد دلم برای اين پنجره های بزرگ اين خونه که رو به مزارع باز می شن تنگ بشه اما خونه جديد هم پنج دقيقه تا همين مزارع فاصله داره.اين مزارع منو ياد بابا می اندازه که اون سال که پيشمون بودن کلی نگران گندم و جو ها بودن که چرا دروشون نمی کنن تا از بين نرفتن،امسال اما زود دروشون کردن.

رفتم پايين يک سری لباسها که خشک شده جمع کنم و يک سری ديگه بريزم تو ماشين، خانوم پير همسايه رو ديدم ازم پرسيد نکنه دارين می رين گفتم آره، گفت حيف همسايه های خوبی بودين.

هيچ وقت براتون گفتم اين همسايه مون يه پير مرد و پيرزن روس هستن دقيقتربگم مال قزاقستان که با بچه هاشون چندين سال پيش همگی اومدن آلمان، نمی دونم می دونين يکسری از آلمانيها بخصوص سربازهاشون موقع جنگ جهانی يا بعد از اتمامش از روسيه برنگشتن و همون جا موندن و ازدواج کردن و زندگی کردن، بعد ازساليان سال بچه ها و نوه های اونها به خاطر اون خون آلمانی که دارن می تونن به عنوان آلمانی برگردن آلمان که بعد از فروپاشی شوروی و جدا شدن جمهوريها که يه عده زيادی وضعشون خوب نبود ديگه ،تعداد خيلی زياديشون اومدن آلمان و شدن آلمانيهايی که عموما هم نمی تونن آلمانی حرف بزنن.

اين خانوم مهربون همسايه ما که من خيلی هم دوستش دارم با خونوادش همين جوری اومدن اینجا، انقدر بامزه حرف می زنه معمولا يه کلمه یا شبه جمله می گه و تو خود بخوان حديث مفصل از اين مجمل، بديش اينه که منم وقتی باهاش حرف می زنم حرف زدن خودم يادم می ره، مثلا منو ميبينه سبد لباس چرکی دستمه دارم می رم پايين مي پرسه شستن؟ و منظورش اينه که داری می ری لباس بشوري، چه فرق می کنه مهم اينه که دلش مهربونه و با همين یک کلمه و چشمهاش و حالت صورتش تمام حسش رو به من منتقل می کنه، حس خوبی بهم دست داد از اينکه گفت همسايه های خوبی بودين حيف که دارين می رين، وقتی می بينی بودنت بهتر از نبودنته حس خوبيه،هر وقت ما نبوديم و پست بسته بزرگی برامون می آورد سريع می رفتن می گرفتن می گذاشتن تو خونه خودشون تا بيايم بهمون بدن، گاهی صدام می کرد برم تغييراتی که تو خونشون داده ببينم، گاهی ازم می پرسيد نمی خواين بچه دار شين چند سالته و حساب کتاب می کرد ببينيه چقدر ديگه وقت دارم به حساب اون.

مهربونی آدمها نه مرزی داره نه زبان می خواد نه فرهنگ مشترک، مهربونی آدمها خودش جاری می شه و تا اعماق وجود آدم می ره و سيرابش می کنه.

نمی دونم شايد هم دلم برای اين خونه و خاطراتش تنگ بشه

Friday, August 24, 2007

ده قانون ترس و تمرین تنفس

اينم ده قانون برخورد با ترس که بمن کمک کردن، اميدوارم که با ترجمه من خوانا و قابل فهم باشن:
احساس ترس و نشانه های جسمی حاصل از آن،حالت تشديد شده عکس العمل نرمال بدن در برابر استرس می باشند
عکس العمل های بدن به ترس برای سلامت جسمی بدن مضر نيستند
با خيال پردازيهايی که ترس آور هستند، عکس العملهای بدن خودتان نسبت به ترس را تشديد نکنيد
در عالم واقعیت باقی بمانید، به صورت درونی مراقب جهان واقعی اطراف خود باشید و واقعیات را برای خود تشریح کنید
در موقعیت ترس آور باقی بمانید تا ترس شما زایل شود
مراقب باشید که چگونه ترس خودبخود کاهش پیدا می کند و از بین می رود
از موقعیتهایی که شما را دچار ترس می کنند فرار نکنید( اما به زور هم خودتان رو در موقعیت ترس قرار ندهید، توضیح از خودم)
تمام موقعیتهایی که باعث ترس شما می شوند را برای خود تشریح کنید
از موفقیت های کوچک خود در برابر ترس احساس غرور کنید، حتی کوچکترینشان
در موقعیتهای ترس زا به خودتان زمان بدهید
خودم با قانون های دو و سه و نه خیلی بهتر تونستم ترسم رو مدیریت کنم،یعنی مشکل اصلی همون خیال پردازی شماره سه هست
فکر کنید احساس ترس از موقعیت یا حالی پیش می آد، آگاهانه که باهاش برخورد کنیم می گیم احساس ترس اومده، نقطه تمام.
در حالت ناآگاهانه شروع به خیال پردازی می کنیم اگه این ترسه درست باشه بعدش این پیش می آد، بعد که این طور شد چی پیش می آد و ذهن تا جایی که می تونه پیش می ره و سر هر دو راهی که می رسه بدترین حالت رو پیش​می گیره و می ره جلو یکهو می بینیم از یه ترس کوچیک که مثلا این درد چیه تو قفسه سینه ام، خودمون رو کفن هم کردیم و تو قبر هم گذاشتیم و رسیدیم به یه نقطه بدون برگشت. یه نکته دیگه که خوندم اما تو این قانونها نبود اینه که یکبار که تونستیم ترس رو پشت سر بگذاریم تو ذهن فعالمون نگه داریم و دفعات بعد اگه دوباره پیش اومد به خودمون بگیم یادته دفعه قبل چه طوری ترسیدی و بعد همه چی گذشت و هیچ اتفاق بدی نیفتاد تا بتونیم دوباره بهش پیروز شیم.اینها خوش بینی بیهوده نیست ترسیدن زیاد هیچ کمکی به اداره موقعیت نمی کنه اگه ترس بر مبنای نشانه واقعا بدی باشه با ترسیدن نمی تونیم تصمیم صحیح بگیریم باید بتونیم آروم شیم تا بشه تصمیم صحیح گرفت، اگه تو حالت دائمی ترس باقی بمونیم دچار افسردگی می شیم،پس فکر نکنیم اگه در هر حالت بدترین حالت ممکن رو در نظر نگیریم خوشبینی به خرج دادیم.
يه تمرين خوب هم که در حالتهايی که دچار ترس شديد می شین يا استرس، تمرين تنفس هست.
يه قانون داره به نام چهار چهار هشت. حالا اين يعنی چي، يعنی به مدت چهار شماره بايد دم طول بکشه بعد چهار شماره نفسمون رو نگه داريم و بعد هشت شماره بازدم بايد طول بکشه،در مراحل اول که آدم تمرين نداره چهار و هشت شماره زياد هستن، بهتره از دو دو چهار استفاده کنيم، يعنی دو شماره دم دو شماره نگه داشتن هوا و چهار شماره بازدم. اين تمرين علاوه بر اينکه حالت صحيح تنفسه و باعث می شه که اکسيژن بهتر به بدن برسه و دی اکسيد کربن به طور کامل از ششها خارج بشه، به خاطر تمرکزی که بايد روی شماره ها کرد به آرام شدن اعصاب و منحرف شدن اون از محرک کمک می کنه. اين تمرين رو هميشه همه جا می شه انجام داد و اگه درونی بشه یعنی که شما هميشه دارين به بهترين وجهی تنفس می کنين، يکی از تمرينهايی هم هست که به زنان باردار داده می شه که بتونن زايمان بدون درد بکنن و اما جمله قصار امروز: "کلمه غیر ممکن، تنها در فرهنگ لغات افراد نادان وجود دارد" ناپلئون بناپارت "هر یک از ما فرشته ای با یک بال هستیم،تنها زمانی قادر به پرواز هستیم که یکدیگر را در آغوش بگیریم" Luciano de Crescenzo نویسنده و مهندس ایتالیایی

Tuesday, August 21, 2007

سفر و تلويزيون

اين آخر هفته دو سه روزی رفتيم مسافرت،برای اولين بار فقط برای بودن تو طبيعت رفتيم،يعنی اولش قصدمون اين نبود،فکر کرديم بريم سالزبورگ(شهر موتزارت در اتريش) رو ببينيم اما هتلها تو سالزبورگ خيلی گرون بودن،يه پانسيون پيدا کردم داخل آلمان بود و با سالزبورگ پونزده کيلومتر فاصله داشت و قيمتش هم مناسب بود رزروش کرديم به اين فکر که مقصد سالزبورگ باشه اما يک کم که بيشتر تو اينترنت گشتم ديدم اين پانسيونه تو يه شهريه که روی کوههای آلپه و آبهای معدنی داره و طبيعت زيبا.حالا يه قانون نانوشته وجود داره که ما هر وقت می ريم مسافرت جای ديدنی رو ببينيم ديگه خودمون رو هلاک می کنيم که نکنه يه ساختمونی ميدونی چيزی جا بيفته و نبينيمش اينه که از سفر که برمی گرديم ديگه نا و توانی برامون باقی نمونده هر بار هم می گيم دفعه ديگه رفتيم مسافرت خودمون رو نمی کشيم که همه چی رو ببينيم يکی دو جا رو که خيلی برامون جالبه می ريم می بينيم و اينقدر خودمون رو تحت فشار نمی گذاريم اما دريغ از اينکه بتونيم عمل کنيم. اينبار ديدیم که سالزبورگ واقعا شهر قشنگ و پر از آثار باستانيه و اگه پامون بهش برسه ديگه نمی تونيم جلوی خودمون رو بگيريم،تصميم گرفتيم اصلا بی خيال بشيم که قصد اوليه مون چی بوده، خلاصه تموم مدت رو تو همون طبيعت قشنگ گذرونديم و خوب انرژی ذخيره کرديم.پانسيون هم از اين خونه های قديمی بود که توش رو تغييرات داده بودن و انگار آدم يهو تو زمان رفته عقب.خلاصه سفر خوبی بود،خانوم صاحب پانسيون هم انقدر مهربون و دلنشين بود که واقعا به خاطر ديدن او هم شده دوست دارم باز هم بريم اونجا،روز اول که رسيديم،روی يه سنگ از باغچه شون دو تا پرنده کاردستی چسبوند و اسمهای ما رو روش نوشت و تاريخ زد، گذاشت رو ميزی که صبحانه می خورديم به عنوان يادگاری که بعد هم با خودمون بياريمش.يه جورايی حس می کردم داره با کارش زندگی می کنه بس که ذوق و شوق داشت براش،اول هم فکر کردم احتمالا اين پانسيون مال پدر خودش بوده و حالا مديريتش به عهده اونه اما تو سايتشون ديدم موسسش پدربزرگ شوهرش بوده در سال هزار و نهصد و چهارده، مدتها بود کسی رو نديده بودم اينجور به کارو حرفه اش عشق بورزه. آخر اين ماه بايد اسباب کشی کنيم اين خونه ای که توش هستيم طبق قراردادمون آخر کار بايد کامل رنگ کنیم و تحويل بديم، خونه جديد که داريم می ريم توش باز هم طبق قرارداد اول کار که می گيريمش بايد رنگش کنيم،خلاصه يه اسباب کشی و دوتا رنگ کاری در پيش داريم.
اما خوب اين زمان رنگ کردنها هم جنبه مثبت هم دارن(من ديگه بايد برم يه مدرک تخصصی در زمينه يافتن جنبه های مثبت قضايای به ظاهر منفی بگيرم فکر کنم):
رنگ کردن آخر کار اين خونه که توش هستيم نکته مثبتش اينه که اونموقع که داشتيم ميومديم توش و در واقع از دو جا و دو شهر هم ميومديم ديگه تر و تميز بود ما به اندازه کافی مشغله و مشکلات داشتيم که ديگه اين يکی هم بهش اضافه بشه.
خونه جديده حسنش به اينه که وقتی می خوايم تخليه اش کنيم ديگه دردسر رنگ کردنش رو نداريم چون واقعا اينم سخته بايد يه چند روزی بعد اسباب کشی کرايه اضافه بديم که بتونيم خونه رو رنگ کنيم و تحويل بديم هم ضرر مالی داره هم جانی.
حالا شما به روی خودتون نيارين که اين دليلها رو اگه جابجا کنيم می شه نکات منفی هر دو تا رنگکاريمون، بگذارين دل من خوش باشه که مي شه برای قضايا جنبه مثبت هم پيدا کرد. اوه اوه يه چيز ديگه هم بگم و برم، ما هر وقت می ريم مسافرت کلی هم تو هتل تلويزيون می بينيم، علتش اينه که ما توخونه مون تلويزيون نداريم يه کارت تی وی رو کامپیوترمون داریم که چون باید کامپیوتر رو روشن کنیم و نرم افزارش رو اجرا کنیم حوصله دیدنش پیدا نمی شه البته کمک می کنه که کلی در وقتمون صرفه جویی بشه،حالا اگه کامپیوتر رو روشن کنیم هم خوب اینترنت که جاذبه اش از تلویزین بیشتره.
خلاصه می خواستم بگم که یکی از کانالهای اینجا عصرها یه دادگاه جوانان و یه دادگاه خانواده نشون می ده، یعنی دادگاههای واقعی،بعد این دادگاه خانواده جمعه شون حکایتی بود،جریان یه خانم جوون که یه بچه نه ماهه داشته تو خیابون می رفته دیده که دوست پسر سابق با دوست دختر پولدار جدیدش و پدر مادر دوست دختر جدید تو رستوران نشستن،این خانوم هم گویا دورادور آمارشون رو داشته که این آقا که قبلا بیکار بوده حالا تو شرکت پدر دوست دختر جدید مدیر شدن و می خوان با دخترشون ازدواج هم بکنن،خانوم می پره تو رستوران و رومیزی رو می کشه و همه چی رو میریزه رو دوست دختر جدید و بابا مامان حیرت زدشون و بچه رو میگذاره رو میز و می گه هی آقا چرا خرجی گل پسرت رو نمی دی.
حالا به نظر شما حق با کیه؟؟
تو دادگاه هم دختره می گفت که ما کلی با هم دوست بودیم، عکسهای دوران بارداریش رو نشون می داد که با همین آقای متهم و پدر مادر خودش رفته بودن تعطیلات و این آقا مثل باباهای مهربون به نی نی تو شکم این خانوم ابراز احساسات می کردن. آقا هه هم هی اصرار که باور کنین این اومد به من التماس کرد که من حامله ام و نمی دونم بچه ام از کیه بیا جلوی پدر و مادر من ادعا کن تو پدرشی و من دلی براش سوخت و قبول کردم، یه قرارداد هم با هم نوشته بودن که پسره هیچ خرجی بابت بچه به دختره نخواهد داد. و هی اصرار می کرد که من اصلا بچه ای ندارم.
یه خانوم دیگه هم اومد تو دادگاه که گفت من از تو یه دختر دارم تو با یه اس ام اس رابطه ات رو با من تموم کردی و مدتهاست که خرجی به من نمی دی برای بچه مون و مرده نتونست انکار کنهمرده هم دیگه مستاصل شده بود گفت خیلی خوب بیان تست دی ان آ از من بگیرین ببینین پسر این خانومه بچه من نیست اما قاضی می گفت نه دیگه الان این حرفت فایده نداره،وکیلش هم از دستش عصبانی که تو گفتی اصلا بچه نداری،
حالا به نظر شما حق با کیه؟
از اون طرف همکاروکیله رفت خونه خانومه شاکی سر و گوشی آب بده، تو آپارتمانشون از یه خانمی پرسید می شناستش که گفت نه، یه پیرزن لای در بود تا شنید سراغ این دختره رو می گیره گفت بیاین من کارتون دارم(من هزار بار گفتم اگه از این پیرزنهای بیکار و فضول تو ساختمون آدم باشه دیگه آدم نیازی به دشمن نداره)گفت باهاش چیکار دارین آقاهه هم گفت من یه پولی ازش طلب دارم نداده، گفت طلبش رو نداده؟؟ اوه اوه این که تو پول غلت می زنه،گفت جدا شما از کجا می دونین، یه سری صورتحساب بانکی اورد گفت اینا مال این خانومه هستن گفت پیش شما چیکار می کنه؟گفت پستچی اشتباهی انداخته بود تو پست من ،منم باز کردم دیدم مال اونه، حالا چی توشون بود،این خانومه از پنج تا مرد مختلف ماهی هزار یورو دریافت می کرد و موضوع واریز پول همشون هم نوشته بودن برای پسرش.دو تااز این مردا رو وکیل آقاهه پیدا کرد و آورد دادگاه،دردسرتون ندم، این خانوم زرنگ تا فهمیده بوده حامله هست رفته بود با پنج تا مرد پولدار اینور و اونور آشنا شده بود باهاشون ارتباط برقرار کرده بود و یواشکی فیلم گرفته بودو بعد همشون رو تهدید کرده بود که به زنتون خبر می دم که با من بودین و من از شما بچه دارم و باید ماهانه به من حق السکوت بدین و مرتب هم مبلغ رو بالا می برد،تا آخرین لحظه هم تو دادگاه از رو نمی رفت می گفت بچه خرج داره به من چه.
وای وای فکر کنم قد سهمیه یک ماهم حرف زدم امروز،بهتره تمومش کنم.امروز دیگه انقدر خودم حرف زدم که جایی برای جملات قصار نموند، دفعه بعد حتما.(جدا شانس آوردین که تلویزیون نداریم اونوقت شاید مجبور بودین همش وراجیهای منو راجع به برنامه های تلویزین بخونین)

Tuesday, August 14, 2007

کمی از گذشته و حال

من چند روزی نرسيدم بيام دنباله پست قبلی رو بنويسم يک کمی رشته کلام از دستم خارج شده.
حالا سعی می کنم دوباره بقيه اش رو بنويسم.
اين مشکل افسردگی من به صورتی که معمولا متداوله يعنی احساس غم شديد، بی انگيزگی و خواب آلودگی و بی تفاوتی نبود، شايد به خاطر همين هم طول کشيد تا واقعا دکترم تشخيص بده مشکلم افسردگی هست،يک جورايی عکس همه اين حالتها بود من دچار استرس شدید شده بودم و ترس خیلی زیاد، جوری که ترس در تمام لحظات باهام بود و هی دنبال دلیلش می گشتم، ترس از مریضی، ترس از معلولیت، ترس از مردن،ترس از همه چی، و این ترسها باعث می شد که دچار دردهای کاذبی بشم که خودم هم متوجه کاذب بودنشون نشم و خوب دکترم هم مرتب آزمایشهای مختلف برام می نوشت و نتیجه ای نمی گرفت و این دور مرتب تکرار می شد.اصلا دیگه نه خواب داشتم و نه آرامش و تمام مدت اشکهام سرازیر بودن یعنی دیگه اواخرش گریه هام قابل کنترل نبود و هیچ جوری نمی تونستم متوقفش کنم.
دردسرتون ندم،دکتر وقتی بهم دارو داد، گفت اين دارو باعث می شه که شبها بتونی بخوابی کمی آرومتر باشی اما داروی تنها کمکت نمی کنه، بايد بزنی بيرون از خونه، بايد ورزش کنی و خلاصه کلام خودت بايد به خودت کمک کنی تا بتونی خوب شی.
واقعا هم همين طور بود دارو می خوردم باز هم ترسها می اومدن و می رفتن اما خوب گريه هام قابل کنترل شده بودن، شبها خوابم می برد ولی باز هم کافی نبود،عصر که می شد انگار قلبم می اومد تو گلوم، کم کم با اين سي دي های ريلاکسيشن مختلف و کلاسهايی که می رفتم یاد گرفتم تو لحظاتی که اضطراب شديد سراغم می آد،خودم رو آروم کنم.تمام اينها البته يه جورايی کمک بود که بتونم از پس ترسهام بر بيام اما هنوز نتونسته بودم نترسم،تا اينکه يکی دو ماه گذشته دو تا کتاب راجع به ترس خوندم و کمکی که اين کتابها به من کردن خيلی زياد بود، چون تموم ترسها و حالتهای روحی که تجربه کرده بودم با مثال اشخاص تو اين کتابها بود و همون طور که لي لی عزيز هم برام نوشته بود وقتی درون خودت غرقی به نظر مشکلت حل نشدنی می آد اما اگه ببينی که برای ديگران هم وجود داره اون حس از بين می ره.
يه آمار جالب که تو اين کتاب داشت راجع به افرادی بود که توهم بيماری دارن و نوشته بود سی تا چهل درصد افرادی که در آلمان به پزشک مراجعه می کنن بيمار نيستن و توهم بيماری دارن،خوب اين خيلی زياده يه حس آرامشی به من داد که اين مساله وجود داره نه فقط برای من.
يا اينکه نوشته بود تمام واکنشهايی که بدنتون در زمان ترس نشون می ده طبيعی هست و ضرری براتون نداره پس ازشون نترسين بگذارين بيان و برن.
راستش من با اين کتابهای روانشناسی که می گن هر چی فکر کنين براتون پيش می آد خيلی مشکل دارم يعنی اصلا حالم رو بدتر می کنن،اگه آدم بتونه مثبت فکر کن که خوب چه بهتر اما اگه به هر دليلی سمت و سوی فکرهاش منفی شده باشه يعنی نمی تونه به اين راحتی تغييرشون بده حالا تازه به اين آدم بگن اين فکرای منفی رو نکن به سرت می آدها، خوب اين آدم بيچاره که حالش بدتر می شه اگه می تونست که خودش مثبت فکر می کرد، به نظر من اينکه به آدم اطمينان بدن افکار منفيت که نمی تونی از ذهنت بيرونشون کنی هيچ خطری برات ندارن نه بهشون قدرت بده نه باهاشون مقابله کن فقط بگذار که رد شن خيلی کمک بيشتريه. يعنی تو اين کتابهای مربوط به ترس هم همين رو گفته بود.
ده قانون طلايی هم داشت که چطور با ترسهاتون روبرو شين که به نظرم خيلی خوب بودن،سعی می کنم اگه ترجمه خوبی بتونم ازشون دربيارم اينجا بنويسم شايد به درد شما هم بخوره
حالا یک کم غیر از این مبحث هم بنویسم که خیلی هم یکنواخت نباشه.
دیشب فیلم درمقابل دیوار رو دیدیم.راستش فیلم خیلی قشنگ و خیلی سیاهی هست البته آخرش بد تموم نمی شه یعنی جوری تموم می شه که باید تموم شه ، من اواخر فیلم فکر کردم دختره مرده و شروع کردم گریه کردن "ال" می گفت حالا چرا گریه می کنی گفتم من می دونم این کارگردانه این دختره رو می کشه می گفت هنوز که معلوم نیست البته نکشتش زنده موند.اگه خیلی تحت تاثیر سیاهی فیلم قرار نمی گیرین حتما ببینینش. از یه طرف حیفم می آد سی دیش رو ببرم پس بدم از یه طرف هم می دونم دیگه دوبار حوصله ام نمی کشه ببینمش.کاش کسی نزدیکام بود می دادم ببینه
اما این یکی فیلم خیلی خنده داره یعنی من دیگه تو سینما رو صندلیم بند نمی شدم از بس خندیدم،جدا این کمدیهای انگلیسی خیلی کارشون
درسته،جریان فیلم یک مراسم به خاک سپاریه که دیگه اتفاقی نبود که تو این مراسم نیفته. قیافه پسر شخصی که مرده بود خیلی برام آشنا بود بعد چک کردم دیدم مستر دارسی تو فیلم غرور و تعصب بود.
و اما جمله قصار:
"هر کس قادر است آنچه که مد روز می باشد را بفروشد،هنر آن است که بتوان چیزی را مد کرد"
ارنست دیشتر،روانشناس اتریشی-آمریکایی(متولد اتریش و متوفی در آمریکا)

Friday, August 10, 2007

کمی از گذشته

من تصميم گرفتم بر خلاف اونچه که از اول که خواستم اينجا رو شروع کنم به نوشتن، تو ذهنم بود،عمل کنم،قصدم اين بود که سعی کنم مثبت بنويسم،غر نزنم و بتونم هم روحيه خودم و هم شما دوستان عزيز که اينجا رو می خونين مثبت نگه دارم.البته الانم قصد غر زدن ندارم چون مدتهاست به اين نتيجه رسيدم که بيهوده ترين کاره و تموم انرژيهای منفی رو نه تنها تو خود آدم زنده می کنه بلکه باعث می شه اين انرژی منفی به ديگران هم سرايت کنه.
اما لی لی عزيز ازم خواست که از تجربه خودم بنويسم و اينکه چرا به اين نتيجه رسيدم که مهمترين هدفم بايد آرامش داشتن باشه و چرا اينقدر براش سعی کردم.
حقيقت جريان اينه که من در يکی دو سال اخير با مساله افسردگی دست به گريبان بودم، نه ماه طول کشيد تا خودم و پزشکم به اين نتيجه برسيم که مشکل اصلی من چی هست و مدت نه ماه هم قرص آرام بخش خوردم و الان حدود پنج ماهی می شه که به انتخاب خودم و البته با تایید پزشکم ديگه دارو نمی خورم و روزبه روز حس می کنم که بهتر هستم.
دکترم هيچ وقت تو اين مدت بهم توصيه نکرد که برم مشاوره نمی دونم فکر می کرد که به خاطر مساله زبان برام مفيد نيست يا اينکه چون به نسبت سنش زياده و قديمی هست خيلی به اين مساله اهميت نمی داد. بهر حال فکر می کنم با توجه به حال خودم و اينکه مساله زبان هم خودش سدی بود برام خيلی هم نمی تونست مفيد باشه برام، به جاش تا می تونستم اين مدت راجع بهش خوندم و خوندم و خوندم و کتابهای گویا گوش دادم، کلاسهای ورزشی که هدف اوليه شون بيش از ورزش آرامش بخشيدنه مثل يوگا، شی کنگ، تايی چی رفتم و در کنار همه اينها کمکهای"ال" و حضور هميشگيش در کنارم و پذیرشش از شرایط من ،همراهی خونوادم حتی از راه دور همه با هم به من کمک کردن که بتونم تمام اين سختيها رو پشت سر بگذارم و اينجايی برسم که الان هستم.
خوب فعلا همینها رو می گذارم راستش آسون نیست راجع به این مسایل برام نوشتن اما سعی می کنم اونچه که تجربه کردم تو این راه و میتونه به درد دیگران بخوره رو بنویسم.
و اما جملات امروز:(مرسی که منو تشویق می کنین بابتشون)
"تنگناها، زمانهای ناخوشایند اما تجارب خوشایندی هستند"
برنهارد ارنست،سیاستمدار آلمانی
"آنکه به دیگران اعتماد می کند کمتر از کسی که به همگان بی اعتماد است، خطا می کند"
کامیلیو بنزو،سیاستمدار ایتالیایی

Wednesday, August 8, 2007

آرامش

اول سال که هدفهای امسالم رو برای خودم نوشتم اولينش رو نوشتم:
"آرامش بيشتر" و بعدش چندتا هدف ديگه که دو تاش هم کم کردن وزن و ورزش کردن بود.
راستش اون موقع که هدفهام رو نوشتم فکر نمی کردم موفق بشم شايد بنظر بياد هدف آرامش بيشتر داشتن ،هدف مهمی نيست اما برای من باتوجه به شرايط روحيم هدفی مهمتر از اين نمی تونست وجود داشته باشه و حالا خوشحالم که تا حد زيادی به هدفم رسيدم در مقايسه با خودم شايد بشه گفت صدو پنجاه درصد بهتر از قبل شدم اما در مقياس کلی فکر می کنم شصت هفتاد درصد بهتر شدم.شايد می شد هدفهای باکلاس تری مثل ادامه تحصيل برای خودم انتخاب کنم اما همين آرامشی که پيدا کردم اثر جنبيش اين بود که بتونم دوباره برای درس خوندن تو يه رشته ديگه اقدام کنم و ناباورانه و خيلی سريع هم جواب بگيرم.
از الان يه هدف مهم ديگه برای باقيمانده امسال و سال ديگه ام دارم.اونم بدست آوردن اعتماد به نفس هست.خودم ديگه مطمئن نيستم قبلا داشتم يا هيچ وقت نداشتم اما مهم نيست مهم اينه که می خوام پيداش کنم و همه تلاشم بر اين خواهد بود که پيداش کنم. برعکس هميشه که وقتی می خواستم کار يا برنامه جديدی شروع کنم ته ته دلم يه نگرانی بود اينبار همش شوق و ذوق دارم،منتظرم که زودتر کلاسهام شروع بشه و يک شروع دوباره داشته باشم. من از اين دوره های اينترنشنال خيلی خوشم می آد چون هر کسی از يه گوشه دنيا می آد.الانم که گروهمون تشکيل شده و همه ايميل زدن از هر قاره ای يکی تو کلاسمون هست. خيلی لذت بخشه وقتی می بينی آدمهای کشورهای مختلف چقدر متفاوت و در عين حال چقدر شبيه هم هستن. اونجايی که بر ميگرده به آداب و رسوم و فرهنگ هر کسی يه جوره اما سرشت آدمی انقدر مشترکات داره که کشفشون لذتی ناب داره. اون موقع است که آدم حس می کنه دنيا چقدر بزگ و در عين حال کوچيکه. و اما جمله قصار:(به خاطر گذر عزيزم امروز سعی می کنم بيشتر بنويسم،اما اين جملات اگه زيادی قصار به نظر رسيدن به گيرنده هاتون دست نزنين ايراد از ترجمه من هست).
"هيچ کاری بيش از اندازه دشوار نيست زمانی که به بخشهای کوچکتری تقسيم شود."
هنری فورد،بنيانگذار کارخانه اتوموبيل سازی فورد
اين يکی خودش زيادی قصاره خيلی تقصير من نيست
"حقيقت بندرت اينگونه يا آنگونه است، غالبا اينگونه و آنگونه است"
جرالدين چاپلين ،هنرپيشه آمريکايی دختر چارلی چاپلين
"افکار آدمی را مرزی نيست، می توان به هر چه و با هر گستره ای انديشيد"
ارنست ياندل، ترانه سرا نويسنده و مترجم اطريشی
"مسیر میان دو انسان طولانیتر و سختتر از مسیر زمین تا ماه می باشد"
کاردینال فرانتز کونیش ،عالم الهیات اطریشی
"آشنایی و دیدار برخی انسانهاست که زندگی را ارزشمند می کند"
Henry René Albert Guy Maupassant
نویسنده و روزنامه نگار فرانسوی،چون فرانسه بلد نیستم نمی دونم چطوری این اسم تلفظ می شه همون لاتینش رو نوشتم
" بی اعتمادی مفرط به اندازه اعتماد بی حدوحصر خطرناک است،کسی که ریسک نارو خوردن را به جان نمی خرد در زندگی هم به جایی نمی رسد"
Luc de Clapiers Marquis de Vauvenargues
فیلسوف و نویسنده فرانسوی
"رمز آرامش آسان است،از اموری که قابل تغییر نیستند عصبانی مباش"
هلن فیتا، خواننده و بازیگر آلمانی
"در کهنسالیم دریافتم ارزنده ترین داراییم زمان است"
بنی کارتر، جازیست آمریکایی

Monday, August 6, 2007

زندگی در آلمان

گواهینامه رانندگی
چند پست پيش راجع به شرايط دانشجويی تو آلمان نوشته بودم و اينکه گرفتن گواهينامه اينجا خيلی گرونه و هزينه نگهداری و بيمه ماشين و بنزين هم خيلی زياده و دانشجوهای خارجی به همين دلايل سراغش نمی رن.
ما دو سه سالی هست که از شرايط کاملا دانشجويی خارج شديم و بالطبع گواهينامه و ماشين رو هم گرفتيم با کامنت ديانای عزيز فکر کردم شايد بد نباشه روند گرفتن گواهينامه آلمان رو با داشتن گواهينامه ايرانی توضيح بدم شايد به درد کسی از دوستان که قصد اومدن به آلمان رو داره یا اینجا زندگی می کنه بخوره.
اون ابتدا که از ايران می آييم اگه گواهينامه ايران رو بين المللی کنيم باهاش می تونيم شش ماه اينجا رانندگی کنيم که برای ماها که دانشجو بوديم هزينه خريد و بيمه ماشين انقدر زياد بود که کاملا بی خيالش می شديم،پس او گواهينامه بين المللی به هيچ دردمون نخورد.
اما برای گرفتن گواهينامه آلمانی وقتی شما گواهينامه ايران رو دارين تا سه سال بعد از ورودتون به آلمان فرصت دارين از روند تبديل گواهينامه استفاد کنين که بهش می گن:
Umschreiben
اگه از سه سال بيشتر بشه بايد بکل از اول مثل يک مبتدی شروع کنين و همه مراحل رو طی کنين.
اما برای تبديل هم خيلی اوضاع تفاوتی نمی کنه و همين کار هم کلی خرج رو دست آدم می گذاره،الان خدمتتون عرض می کنم.
اول از همه بايد گواهينامه فارسی رو به آلمانی ترجمه کرد و بااصل فارسیش و يک سری مدارک ديگه به همراه حدود پنجاه يورو بايد به مرکز صدور گواهينامه تحويل داد و منتظر جوابشون شد که حدود سه تا چهار هفته طول می کشه وقتی که جواب می آد که بله مدارک شما بررسی شد و شما اجازه تبديل گواهينامه رو دارين،تازه مراحل اصليش شروع می شه.اين مراحل اسمشون تبديله وگرنه معنيش اينه که شما بايد امتحان تئوری و عملی رو دوباره بدين و چون قوانين اينجا با ايران خيلی فرق داره و شما معمولا هيچ تجربه رانندگی اينجا ندارين مجبور می شين برين آموزشگاه رانندگي،آموزشگاههای رانندگی برای اينکه شما رو بپذيرن يه قرارداد با شما می بندن يه پولی برای ثبت نامتون تو آموزشگاهشون می گيرن که حدود صد تا دويست يورو هست،البته ما انقدر گشتيم تا آموزشگاهی پيدا کرديم که برای تبديل گواهينامه ديگه ازمون پول ثبت نام تو آموزشگاه رو نگرفت.ساعتهای تمرين خيلی گرون هستن و دو سال پيش که ما می رفتيم تمرين یک ساعت تمرین معمولی تو شهر حدود سی يورو بود و اتوبان که يک ساعت ونيم بود هر جلسه اش حدود هفتاد و پنج يورو می شد، يعنی حسابش رو بکنين دو بار برين تمرين اتوبان صدو پنجاه ويورو می شه.
اينکه آدم راننده هست و سالها تو ايران رانندگی کرده، واله تجربه خود ما و هفت هشت ده تا از دوستامون نشون داد که هر چی شما بيشتر تو ايران رانندگی کرده باشين اينجا کارتون سختتر می شه شايد برای بعضيها اينجور نباشه اما برای ما و دوستامون اينجور بود.يه مثال ساده اش اينه که من می رفتم تمرين تو جاده که حداکثر سرعت مجاز هشتاد کيلومتر بر ساعت بود هفتاد و پنج کيلومتر بر ساعت می رفتم معلمم می گفت چرا اينقدريواش می ری من می گفتم ای بابا هفتاد و پنج تا می رم ميگفت نه بايد رو هشتاد فيکسش کنی و باورتون نمی شه اگه بگم يکی از دوستامون رو دور دوم امتحان شهری که انداخته بودش، ممتحنه نوشته بود يکی از دلايل رد شدن سرعت کمش بوده!!!!
يکی ديگه از تفاوتهايی که الان تو ذهنمه قضيه فرعی و اصليه که تو ايران هميشه خيابون بزرگتر وعريضتر اصليه و کوچيکتر فرعيه اما اينجا هيچ حسابی نيست گاهی سر يک چهارراه يکی از مسيرهای گردش به چپ مسير اصليه و بقيه فرعی محسوب می شن و شما بايد از خط کشيهای کف خيابون و تابلوها اينو بفهمين.توی اتوبان رفتن هم مسئله ديگه ای هست، اينجا خيلی از اتوبانها محدوديت سرعت ندارن و شما می تونين خودتون حساب کنين که وقتی هشتاد تا رو فيکس هشتاد تا می رن اينجور جاها با چه سرعتهايی رانندگی می کنن و در ضمن شما بايد مسير يابی هم بکنين که بس که اينا تابلو دارن و اسمها برای ما نا آشنا هستن برامون می شه يه مشکله ديگه من خودم يک بار نتونستم مسير رو درست پيدا کنم تو برگه امتحانم نوشت سرپيچی از دستورات و تموم.
حالا بعد اينکه خوب تمرين رفتين و معلمتون تشخيص داد که می تونين امتحان بدين و جيب مبارک هم حسابی خالی شد، امتحانها شروع می شن امتحان کتبی پنجاه يورو هزينه ثبت نامش هست امتحان شهری سيصد يورو!!! ديگه ببينين اگه آدم يه بار هم شهری رد بشه جرينگی ششصد يورو فقط پول دوبار امتحان شهريش می شه که تقريبا هميشه هم همين طور می شه.برای امتحان کتبی يک سری نمونه سوال هست که بايد بخرين و بخونين که خودش حدود هفتاد هشتاد يورو پولش می شه.
حالا اگه مبتدی باشه آدم فرقش چيه؟ يه تعداد کلاس تئوری هم بايد بره و تعداد ساعتهای تمرينش حتما بايد يه حدی بشه.اتوبان هم همين طور و يه تعداد ساعت هم شب بايدتمرین رانندگی کنه.اما امتحان شهری که تو اين حالت می گيرن خيلی آسونتره و ممکنه حتی اتوبان هم نبرن اما وقتی تبديل گواهينامه هست خيلی بيشتر تو امتحان شهری سخت می گيرن طول امتحان شهری چهل و پنج دقيقه تا يک ساعت هست که اگه تو ترافيک بيفتين ممکن تا يک ساعت و نيم هم طول بکشه چون بايد تو خود شهرها و جاده های معمولی امتحان بدين.
ديگه نکته ای يادم نمونده اما اگه سوالی بود خوشحال می شم بپرسين.
اينم جمله قصار امروز:"صبر، خرد و زمان هر ناممکنی را ممکن می سازد."
سیمون داخ، شاعر باروک آلمانی(البته اینجا نوشته متولد لیتوانی و درگذشته در روسیه بوده در قرن هفدهم، نفهمیدم آلمانی هم بوده اصلا یا به آلمانی شعر می گفته؟؟؟)