دورتادورم پره از کارتون و چمدون، هر چی که قابل شستن بود(حتی قابل شستن هم نبود) اين چند روزه دارم می شورم،دو سه روز ديگه بيشتر تو اين خونه نيستيم. اين خونه کوچولو که اولين خونه همخونگيمون هم بود.داره سه سال می شه از وقتی که اومدیم توش، دلتنگم؟ راستش نه،خاطرات قشنگ زياد داريم از اين خونه اما روزهای سختی رو هم اينجا گذروندم مهم اینه که حس قشنگی ازش تو دلمه که ماندگاره برام ،اميد دارم به آينده، شوق خونه جديد رو دارم بزرگتره،شوق تجربه های جدید، مهمونها و مسافرهای بیشتر کی می دونه
شايد دلم برای اين پنجره های بزرگ اين خونه که رو به مزارع باز می شن تنگ بشه اما خونه جديد هم پنج دقيقه تا همين مزارع فاصله داره.اين مزارع منو ياد بابا می اندازه که اون سال که پيشمون بودن کلی نگران گندم و جو ها بودن که چرا دروشون نمی کنن تا از بين نرفتن،امسال اما زود دروشون کردن.
رفتم پايين يک سری لباسها که خشک شده جمع کنم و يک سری ديگه بريزم تو ماشين، خانوم پير همسايه رو ديدم ازم پرسيد نکنه دارين می رين گفتم آره، گفت حيف همسايه های خوبی بودين.
هيچ وقت براتون گفتم اين همسايه مون يه پير مرد و پيرزن روس هستن دقيقتربگم مال قزاقستان که با بچه هاشون چندين سال پيش همگی اومدن آلمان، نمی دونم می دونين يکسری از آلمانيها بخصوص سربازهاشون موقع جنگ جهانی يا بعد از اتمامش از روسيه برنگشتن و همون جا موندن و ازدواج کردن و زندگی کردن، بعد ازساليان سال بچه ها و نوه های اونها به خاطر اون خون آلمانی که دارن می تونن به عنوان آلمانی برگردن آلمان که بعد از فروپاشی شوروی و جدا شدن جمهوريها که يه عده زيادی وضعشون خوب نبود ديگه ،تعداد خيلی زياديشون اومدن آلمان و شدن آلمانيهايی که عموما هم نمی تونن آلمانی حرف بزنن.
اين خانوم مهربون همسايه ما که من خيلی هم دوستش دارم با خونوادش همين جوری اومدن اینجا، انقدر بامزه حرف می زنه معمولا يه کلمه یا شبه جمله می گه و تو خود بخوان حديث مفصل از اين مجمل، بديش اينه که منم وقتی باهاش حرف می زنم حرف زدن خودم يادم می ره، مثلا منو ميبينه سبد لباس چرکی دستمه دارم می رم پايين مي پرسه شستن؟ و منظورش اينه که داری می ری لباس بشوري، چه فرق می کنه مهم اينه که دلش مهربونه و با همين یک کلمه و چشمهاش و حالت صورتش تمام حسش رو به من منتقل می کنه، حس خوبی بهم دست داد از اينکه گفت همسايه های خوبی بودين حيف که دارين می رين، وقتی می بينی بودنت بهتر از نبودنته حس خوبيه،هر وقت ما نبوديم و پست بسته بزرگی برامون می آورد سريع می رفتن می گرفتن می گذاشتن تو خونه خودشون تا بيايم بهمون بدن، گاهی صدام می کرد برم تغييراتی که تو خونشون داده ببينم، گاهی ازم می پرسيد نمی خواين بچه دار شين چند سالته و حساب کتاب می کرد ببينيه چقدر ديگه وقت دارم به حساب اون.
مهربونی آدمها نه مرزی داره نه زبان می خواد نه فرهنگ مشترک، مهربونی آدمها خودش جاری می شه و تا اعماق وجود آدم می ره و سيرابش می کنه.
نمی دونم شايد هم دلم برای اين خونه و خاطراتش تنگ بشه