Thursday, January 31, 2008
نکات درسی
Tuesday, January 29, 2008
Monday, January 28, 2008
Thursday, January 24, 2008
خوب من بهترم مرسی از لطف همگيتون.
لی لی جان حدست کاملا درست بود مساله ای که ناراحتم کرده بودو راجع بهش حرف نزده بودم انگار تو گلوم گير کرده بود ديروز رفتم همگروهيم رو صدا زدم گفتم بيا با هم صحبت کنيم خيلی هم عصبی بودم اينقدر که فکر می کردم واقعا بحثمون بشه اما اينجور نشد و اصلا حرفهامون ناخوشايند هم نشد و چند بار ازم به خاطر سوتفاهمی که بينمون پيش اومده بود عذرخواهی کرد،اما جدا اين گزارش احمقانه گروهی کلافه ام کرده و هر روز مثل اين مامان ها بايد اين دو تا همگروهيم رو پيداشون کنم و کلی باهاشون کلنجار برم که حاضر شن يک کم وقت بگذارن، کلی ديروز براشون دليل آوردم که چرا بايد فردا يکی دو ساعت وقت بگذاريم و گزارش رو با همديگه چک کنيم امروز يکيشون اومده می گه اصلا بياين بخشهامون رو از هم جدا کنيم که ديگه چکش نکنيم و هر کی مسوول نمره خودش باشه، ای بابا آخه اين استاده ايميل زده که اگه گزارشهاتون رو از هم جدا کنين پونزده درصد نمره رو ازتون کم می کنم بهش که می گم می گه طوری نيست هشتاد و پنج هم بسه حالا انگار همه چيز تکميله، نمره اش برام مهم نيست ها اما اين همه که از دست اين دو تا بچه حرص خوردم زورم می آد آخرش بهدر بره.
امروز بايد تمرين چانه زدن موثر می کرديم تئوريش آسون بود ها اما در عمل برای من يکی که اصلا آسون نيست هميشه اينطور بودم ايران که بودم هيچ وقت خودم تنها نمی تونستم برم خريد چون چونه بلد نبودم بزنم، اينجا يکی از خوشحاليهام اينه که تو کل پروسه خريد نياز به يک کلمه حرف زدن هم نيست چه برسه به چونه زدن.
نکته جالب اين بود که من فکر می کردم خودم تنهام که هميشه خودم رو با مامانم مقايسه می کنم، با اين دو تا دوستم که امروز تمرين می کرديم يکيشون اهل پرو و يکی ديگه اهل اندونزی هستند و اون دو تا هم داشتن می گفتن هيچ وقت به پای ماماناشون نمی رسن و حتی وقتی کار اداری دارن که امکان انجامش نيست ماماناشون چطوری انجامش می دن، اينم يکی از نکات مشترک ديگه!
امروز رفتم یک کتابی رو کتابخونه پس دادم بعد که اکانتم رو چک می کنم می بینم هنوز اونجاست نگو کتابم چهار پنج ماه پیش با یکی از بچه ها عوض شده بوده حالا من رفتم در واقع کتاب اون رو پس دادم و کتاب من پیش اونه.
دیروز سر کلاس احساس حماقت عجيبی بهم دست داده بود چون يک کلمه هم نمی فهميدم و اين حس وقتی تشديد شد که استاد يک سوالی کرد و من همينطوری يک جواب چرت و پرت دادم يعنی نمی خواستم اينجوری بشه پرسيد شما چقدرحاضرين تو بورس سرمايه بگذارين؟ منم فکر کردم داره نظرمون رو می پرسه نگو سوال رو اسلايد بود با کلی عدد ورقم، خلاصه از جواب چرت من چشمهاش چهارتا شده بود حالا هی توضيح می داد برای من که چرا جوابم درست نمی تونه باشه منم که از اولش تو باغ نبودم گيجترم شده بودم خلاصه خيلی موقعيت احمقانه ای بود، اگر يک مدت پيشبود کلی احساس خجالت می کردم و تا مدتی خودم رو می خوردم اما خيلی خونسردتر شدم و می تونم اينجور وقتها به خودم بخندم.
فعلا آرومم.
Tuesday, January 22, 2008
Friday, January 18, 2008
مشاهدات درسی
Wednesday, January 16, 2008
روزمره
Tuesday, January 15, 2008
روزمره
امروز حين راه رفتن تو کارخونه بين اون همه دستگاه و سر و صدا و بوی فلز که زير دماغم می زد، از فکر کردن بهش خوشحال شدم انگار ته دلم يک حس جديد بود برای یک هدف جدید، می خوام این حسم رو به فال نیک بگیرم برای همین خواستم اینجا هم ثبتش کنم.
خوشحالم.
امسال زمستون هوا مثل بهاره، انگار نه انگار بايد حالا يخ بزنيم، همه شوفاژها خاموشند. امان از این گلوبال وارمینگ!
آخرش شلوار لی و پولیور رو به لباس رسمی و کفش تق تقی ترجیح می دهم، اشتباه اومدم انگار.
این گروه ما خودش یک جامعه بین الملل کوچیکه با احتساب استاد، بیست و چهار نفریم از پانزده کشور مختلف! من که کلی اطلاعات جغرافیایی، اجتماعی بین المللیم زیاد شده این مدت.
کلاس زبانمون قراره از این ببعد بیشتر خوش بگذره،قراره ديگه نچسبيم به اين کتاب کسل کننده، تا الان نصف بچه های کلاس بی خيال شدن و ولش کردن، قراره بریم سینما، ادبیات بخونیم حالا ببینیم چقدرش به واقعیت می پیونده.
خوبه آدم زود برسه خونه ها! حتی اگه کلی درس ردیف کرده باشه بخونه و هنوز شروع نکرده باشه همین که هوا هنوز روشنه خوبه
من یک دونه گام شمار خریدم یادم می ره روزها به خودم ببندم، یعنی از ایبی خریدم اولش خیلی ذوقش رو داشتم بعد انقدر طول کشید تا بیاد ذوقهام تموم شدن،یک چیز دیگه دکمه خاموش روشن هم نداره تا باتریهاش رو می گذارم توش همش روشنه منم حال ندارم کاتالوگش رو بخونم ببینم چطوری می شه خاموش روشنش کرد فعلا باتریهاش رو در آوردم گذاشتمش تو کمد.
گاهی که به یک کسی از تجربه خودم می گم بعد از چند روز بهم می گه که از یه دوستی که یه دوستی داشته که بهش گفته شنیده که اینجور نیست می مونم چی بگم اصلا خوبه که آدم وقتی ازش سوال می کنن تجربه خودش رو بگه، گاهی فکر می کنم شاید بهتر باشه بگم من نمی دونم بگذارین خودتون تجربه کنین ببینین چطوریه، منظورم مسایل دودوتا چهار تا نیست ها منظورم از اون تجربه هاست که نقش محیط درشون خیلی بیشتره تا خودتون. یا اینکه صاف جلوی روی خود آدم سوالی که ازت کردن و جوابی که ازت گرفتن رو با یکی دیگه هم چک می کنن و وقتی بهشون می گی من که گفتم بهت می گن آره می خواستیم مطمئن شیم، بهرحال یکی از درسهایی هم که داریم می گیریم یاد گرفتن اینه که با آدمهای مختلف از فرهنگهای مختلف چطور باید کنار اومد، نباید از این جور برخوردها دلگیر شد، فقط یک جور احساس وابستگی به تجربه ها ست بخصوص وقتی تلخن وقتی کسی از آدم می پرسه راجع بهشون و براش تجربه خودت رو می گی انگار یک بخشی از خودت رو باهاش قسمت کردی حس من اینه، شاید هم اشتباه می کنم. من باید یاد بگیرم بزرگ بشم هر چی بزرگتر باشم کمتر هم دلگیر می شم. اشکال از دوستانم نیست همه چیز برای اونها جدیده و پر از ایده های جدیدن و می خوان تند تند سر از همه چی در بیارن من باید صبورتر و بزرگتر باشم، قضاوت و پیشداوری باید به حداقلش برسه، نکات منفی بزرگ نشن به جاش نکات مثبت پررنگتر دیده بشن. تمام تغییرات مثبتی که این چند وقته تونستم بدم رمزش همین بود بزرگ نکردن منفیها بیش از حد و دیدن مثبتها، قبلش با تمام قوا میکروسکوپ گذاشته بودم رو منفیها و انقدر بزرگ شده بودن که نکات مثبت زیرشون دفن شده بودن، کلی کندم و کندم تا نکات مثبت رو از زیرشون در آوردم.
خیلی بی سر و ته نوشتم اما کیف داد خلاصه ببخشین.