Thursday, January 31, 2008

نکات درسی

يک روز بحث سر قوانینی که در آلمان قراره از زنها بخصوص موقع بچه دار شدن برای امنیت شغلی حمایت کنه- ولی باعث می شه که کارفرما از ترس این همه ساپورتی که باید بده اصلا از اول زنها رو در سن و شرایطی که می دونه احتمال بچه دار شدنشون زیاده استخدام نکنه- بود. استادمون حرف خوبی می زد، می گفت به نظر من مجبور کردن آدمها به کاری که دوست ندارن بکنن در کل نتيجه نمی ده، به طور مثال يک آدم نژادپرست رو مجبور کنند که افرادی از نژاد ديگه رو استخدام کنه.چون درون این آدم که عوض نشده و حس بدش رو بالاخره نشون می ده.خودش مثال خوبی می زد، می گفت يک زمانی با يک نفر ديگه به طور شريکی يک شرکتی رو اداره می کردن، به نيروی جديد احتياج داشتن و يک نفر می آد برای مصاحبه، می گفت اين داوطلب بعد از اينکه درسش تموم شده بود به جای اينکه بره دنبال کار يکسال فقط رفته بود دور دنيا گشته بود،می گفت به نظر من آمد عجب آدم جالبيه، اما بعد از مصاحبه شريکم گفت چه آدم بی مسوليتی به جای اينکه بره دنبال کار رفته برای خودش گشته، اينهم گفته اما به نظر من که خيلی هم آدم جالبی بود کار خوبی کرده، خلاصه می گفت چند روز که گذشت شريکم اومد بهم گفت من فکر هام رو کردم اگر می خوای اين آدم رو استخدام کنی من مشکلی ندارم ، می گفت بهش گفتم نه من هيچ وقت اين کارو نمی کنم، به خاطر خودش چون تو بهرحال ازش خوشت نمی آد و اگه قرار باشه استخدامش کنيم واقعا اذيتش خواهی کرد.
فکر می کنم درسته.
من امروز فهميدم که خيلی در توصيف خوب نيستم، بايد توی کلاس از پشت يک پاراوان يک سری شکل رو که روی يک کاغذ بود برای افراد کلاس توضيح می دادم تا اونها بکشن حق نداشتيم همديگه رو ببينيم و اونها هم نمی تونستند سوال کنن يا فيد بک بدن، نتيجه اين شد که همه اشکال که کنار هم بودن همه داخل همديگه کشيده بودن البته يک بخش تمرين هم اين بود که وقتی گفتگو به صورت اکتیو نباشه (کنتاکت چشمی و فيدبک و سوال نباشه) نتيجه پر از عدم تطابق و تفاهم می شه، اما نفر بعد از من می تونست اکتيو با بقيه صحبت کنه نتيجه پرفکت بود اما جدای از اکتيو نبودن ارتباط من بعد از شنيدن توصيفات نفر بعدی فهميدم چطور می تونستم دقيقتر اشکال رو توصيف کنم یک مشکل هم زبان بود مطمئنا آدم به زبان خودش بهتر و دقیقتر می تونه توصیف موقعیت کنه که این مورد هم برای نفر بعدی صدق می کرد.من بايد بیشتر تمرين کنم. از این ببعد سعی می کنم اینجا بیشتر توصیفی بنویسم تا قدرت توصیف دقیقم بیشتر بشه.
طرز جمله بندی در صحبت کردن خيلی مهمه ( برای جلوگيری یا مديريت اختلاف) به جای گفتن تو بايد از من استفاده کرد، به جای اينکه بگيم تو گزارش مربوطه رو برای من نفرستادی بايد بگيم من گزارش مربوطه رو دريافت نکردم.
وقتی کاری درست يا خوب انجام نشده به جای حرف زدن از فرد از کار حرف بزنيم ( در کار تيمی) به جای گفتن اينکه تو نمی تونی نتايج دقيق ارائه بدی بگيم نتايج ارائه شده دقيق نيستند اينجوری راه رو برای اينکه فرد کارش رو اصلاح کنه باز گذاشتيم به جای اينکه بکل شخص رو زير سوال برده باشيم.

Tuesday, January 29, 2008

ناراحت از حرفها و سوالهای غير منطقی بعضی بزرگترها که فکر می کنن صرف بزرگتر بودنشون مجازن هر سوالی دلشون خواست بکنن يا هر نظری که دلشون خواست بدن، داشتم با مامانم حرف می زدم بهم می گه دفعه ديگه تو پيش دستی کن از همين دست سوالها بکن که ديگه همچين سوالهايی راجع به زندگیت ازت نکنن، وقتی هم که می برنت زير سوال که چرا اينکارو کردی و اونکارو نکردی يا چرا حالا اينکارو کردی و چرا قبلا اون يکی کارو نکردی بگو دلم خواست.
برای 'ال' تعريف می کنم که مامان چی بهم گفته می گه خوب الان دو سری جواب خوب برای حرفهای غير منطقی داری که بگي، می گم اما تو خودت هم حرفهای غير منطقی و فضولی رو جواب نمی دی می گه برای اينکه من بهشون اهميت نمی دم سر سوزنی برام مهم نيست انگار که نمی شنوم فکر می کنم می بينم راست می گه، بهم می گه اگه تو هم اينقدر بعدش بهشون فکر نمی کردی و حرص نمی خوردی هيچ مهم نبود که چيزی بگی يا نه.
می دونم که دو مدل عکس العمل منطقی برای اينجور حرفها وجود داره اما دروغ چرا هر دوش برام سخته، تنها کاری که ازم بر مياد طفره رفتن از زنگ زدن به اينجور آدمهاست. وقتی ازم سوال می کنن راجع به مسائلی که سر سوزنی بهشون ربط نداره شروع می کنم واقعیتهایی که دلیلی نداره اونها راجع بهشون بدونن توضیح میدم.
واقعا نمی فهمم کسی که خودش ادعا می کنه که مدتها افسردگی داشته نمی تونه بفهمه که اینجور وقتها آدم تو امور روزمره اش هم می مونه چه برسه به اینکه بخواد تصمیمهای بزرگ بگیره یا کارهای بزرگی رو شروع کنه.
شانسم گفته با این حساسیت زیاد و ادب بیش از حدم در برابر آدم بزرگها اینجور کنتاکتهام به سالی یکی دو تا تلفن ختم می​شه.
دلم می خواد اگه يک روزی بچه دار شدم بتونم جوری بزرگش کنم که به خودش بيش از ديگران اهميت بده و سرش رو پر از احترام به بزگتر و حرف نزدن رو حرف اونها نکنم نمی دونم ازم بر می آد يا نه شايد بايد اول بتونم خودم رو عوض کنم يا اينکه ... نمی دونم.
بچه های خوب آدم بزرگهای خوبی نمی شن، هزاران بار بهم ثابت شده.

Monday, January 28, 2008

Coming Home

تقديم به شما

Thursday, January 24, 2008

خوب من بهترم مرسی از لطف همگيتون.

لی لی جان حدست کاملا درست بود مساله ای که ناراحتم کرده بودو راجع بهش حرف نزده بودم انگار تو گلوم گير کرده بود ديروز رفتم همگروهيم رو صدا زدم گفتم بيا با هم صحبت کنيم خيلی هم عصبی بودم اينقدر که فکر می کردم واقعا بحثمون بشه اما اينجور نشد و اصلا حرفهامون ناخوشايند هم نشد و چند بار ازم به خاطر سوتفاهمی که بينمون پيش اومده بود عذرخواهی کرد،اما جدا اين گزارش احمقانه گروهی کلافه ام کرده و هر روز مثل اين مامان ها بايد اين دو تا همگروهيم رو پيداشون کنم و کلی باهاشون کلنجار برم که حاضر شن يک کم وقت بگذارن، کلی ديروز براشون دليل آوردم که چرا بايد فردا يکی دو ساعت وقت بگذاريم و گزارش رو با همديگه چک کنيم امروز يکيشون اومده می گه اصلا بياين بخشهامون رو از هم جدا کنيم که ديگه چکش نکنيم و هر کی مسوول نمره خودش باشه، ای بابا آخه اين استاده ايميل زده که اگه گزارشهاتون رو از هم جدا کنين پونزده درصد نمره رو ازتون کم می کنم بهش که می گم می گه طوری نيست هشتاد و پنج هم بسه حالا انگار همه چيز تکميله، نمره اش برام مهم نيست ها اما اين همه که از دست اين دو تا بچه حرص خوردم زورم می آد آخرش بهدر بره.

امروز بايد تمرين چانه زدن موثر می کرديم تئوريش آسون بود ها اما در عمل برای من يکی که اصلا آسون نيست هميشه اينطور بودم ايران که بودم هيچ وقت خودم تنها نمی تونستم برم خريد چون چونه بلد نبودم بزنم، اينجا يکی از خوشحاليهام اينه که تو کل پروسه خريد نياز به يک کلمه حرف زدن هم نيست چه برسه به چونه زدن.

نکته جالب اين بود که من فکر می کردم خودم تنهام که هميشه خودم رو با مامانم مقايسه می کنم، با اين دو تا دوستم که امروز تمرين می کرديم يکيشون اهل پرو و يکی ديگه اهل اندونزی هستند و اون دو تا هم داشتن می گفتن هيچ وقت به پای ماماناشون نمی رسن و حتی وقتی کار اداری دارن که امکان انجامش نيست ماماناشون چطوری انجامش می دن، اينم يکی از نکات مشترک ديگه!

امروز رفتم یک کتابی رو کتابخونه پس دادم بعد که اکانتم رو چک می کنم می بینم هنوز اونجاست نگو کتابم چهار پنج ماه پیش با یکی از بچه ها عوض شده بوده حالا من رفتم در واقع کتاب اون رو پس دادم و کتاب من پیش اونه.

دیروز سر کلاس احساس حماقت عجيبی بهم دست داده بود چون يک کلمه هم نمی فهميدم و اين حس وقتی تشديد شد که استاد يک سوالی کرد و من همينطوری يک جواب چرت و پرت دادم يعنی نمی خواستم اينجوری بشه پرسيد شما چقدرحاضرين تو بورس سرمايه بگذارين؟ منم فکر کردم داره نظرمون رو می پرسه نگو سوال رو اسلايد بود با کلی عدد ورقم، خلاصه از جواب چرت من چشمهاش چهارتا شده بود حالا هی توضيح می داد برای من که چرا جوابم درست نمی تونه باشه منم که از اولش تو باغ نبودم گيجترم شده بودم خلاصه خيلی موقعيت احمقانه ای بود، اگر يک مدت پيش​بود کلی احساس خجالت می کردم و تا مدتی خودم رو می خوردم اما خيلی خونسردتر شدم و می تونم اينجور وقتها به خودم بخندم.

فعلا آرومم.

Tuesday, January 22, 2008

چند روزيه که زبونم بند اومده نمی دونم چرا، کاش زودتر درست شه که اصلا نشونه خوبی نيست، ديشب که رفتيم دندون پزشکی انقدر کم حرف زدم که دکتره فکر کرده بود که زبان بلد نيستم و نمی فهمم چی بهم می گه، می فهميدم چی می گه اما که چی با حداقل کلمات جوابش رو می دادم.
يک کمی بگو مگو دارم با هم گروهيهام سر گزارشی که بايد دسته جمعی بنويسيم، خيلی سوتفاهم بينمون پيش اومده اما امروز حرفم نمی اومد که باهاشون حرف بزنم فکرم می کردم اگه بخوان خودشون می آن ببينن کی راجع بهش با هم حرف بزنيم که نيومدن.
امروز هم که اومدم خونه 'ال' ازم راجع به شرکتی که امروز بازديد کرديم پرسيد به جای اينکه مثل هميشه تند و تند شروع کنم به حرف زدن اونقدری که نفسم بند بياد، کاغذهايی که روشون نت برداشته بودم دادم دستش.
حرفم نمی آد به هيچ زبونی، وقتی هم می خوام حرف بزنم همش تپق می زنم(فقط به فارسی بهترم)
حسش نيست.

Friday, January 18, 2008

مشاهدات درسی

ديروز چند تا نکته ياد گرفتيم جالب بود گفتم اينجا هم بنويسم، مسئله مهم اين بود که بصورت تئوری فقط نبود اول کلاس استاد از بچه ها خواست سه تا سناريو مختلف رو اجرا کنند و ازشون فيلمبرداری می کرد بعد از درس دادن و گفتن نکته ها فيلمها رو گذاشت و دوباره ديديم و ديديم واقعا وجود دارند، اين درس راجع به تواناييهای ارتباطی هست البته با تاکيد بيشتر روی کاربردشون در بيزينس.
يکی از نکات اين بود که وقتی کسی موقع حرف زدن يا حتی درس دادن يا سخنرانی دستش رو به سمت چونه يا گونه هاش می بره، کلا دستش اطراف صورتش هست، به احتمال زياد( هميشه استثنا وجود داره و نميشه حکم کلی داد) يا داره نقش بازی می کنه (دروغ می گه) يا اينکه به حرفی که می زنه يا می شنوه مطمئن نيست. در سناريو اول يک فروشنده داشتيم و یک مشتری که می خواست ساعت بخره و تقريبا تمام مدت خريدار دستش به چونه اش بود و خودش بعد از ديدن فيلم کاملا متعجب بود می گفت تمام مدت داشتم فکر می کردم بعدش چی بگم که جور در بياد و خودم يک لحظه هم متوجه دستم نشدم و اگر فيلم رو نمی ديدم نمی فهميدم چقدر دستم رو به طرف صورتم می برم.
نکته بعدی اين بود که اگر شخصی موقع حرف زدن ناگهان به سمت عقب بره مثلا تکيه بده به صندليش و دوباره برگرده، معمولا موقعيتی پيش اومده که بايد راجع بهش فکر کنه دنبال راه حل جديدی می گرده حالت عقب رفتن برای اين هست که در چنين موقعيتی به طور ناخود آگاه به فضا احتياج داره. يکی از سناريو ها خيلی خنده دار بود قبل از شروع استاد خواست يک دختر و پسر که خجالتی هم نباشند برن و قرار بود نقش مرد و زنی رو بازی کنند که در سفر اتوبوسی کنار هم نشستن و در واقع می خواهند باب آشنايی رو با هم باز کنند( راستش نمی دونم کلمه انگليسيش رو چی ترجمه کنم که بار منفيش زياد نباشه)، کل مکالمات با اينکه کاملا فی البداهه بود خيلی خنده داربود،
مرد يک روزنامه دستش بود و زن هم يک کتاب.
مرد: شما معمولا زياد با اتوبوس سفر می کنين؟
زن( بدون اينکه سرش رو بالا بياره): بستگی داره
مرد: من در واقع سوار اتوبوس اشتباه شدم
زن(در حالی که توجه اش جلب شده): چطور؟
مرد: من بايد در يک جهت ديگه سوار می شدم سوار اين اتوبوس شدم البته خيلی برام فرق نمی کنه می خوام بيشتر با مردم آشنا شم، من توريست هستم.
(موقع ديدن فيلم استاد توضيح می داد، دليل کاملا عجيب غريبه و همين موفقش می کنه مثل اينکه شما در بيزينس يک ايده عجيب داشته باشين که به فکر کسی نرسيده باشه شاید احمقانه هم باشه اما یونیکه)
زن(در حالی که کاملا توجه اش جلب شده): اهل کجا هستين؟
مرد: قطب جنوب
زن( که چشمهاش کاملا گرد شده): مگر کسی تو قطب جنوب هم زندگی می کنه؟
مرد: بله من محقق هستم و اونجا تنها زندگی می کنم
زن: تنها اونجا چه کار می کنين؟
مرد: روی پنگوئن ها تحقيق می کنم
زن: اين که خيلی کسل کننده است با پنگوئن ها چکار می کنين؟
(توضيح استاد: وقتی که اولين بار نشانه جلب توجه ديده می شه به جای اينکه اطلاعات بيشتر بده بايد سعی کنه اونهم اطلاعات بگيره تا متعادل پيش برند اينجوری بدون اينکه چيزی بدونه کاملا دست خودش رو باز کرده و همه اطلاعات خودش رو رو کرده که طرف مقابل می تونه بر ضدش استفاده کنه)
مرد: نه سرگرميهای خودمون رو داريم ما کلاب صد درجه داريم.
زن: چی؟
مرد: يک جکوزی داريم شصت درجه گرماشه و بلافاصله ازش می آييم بيرون تو دمای منفی چهل درجه يک دفعه صد درجه اختلاف دما داريم
زن(با تعجب خيلی زياد): عجب
مرد: براتون جالبه، آخر هفته وقت آزاد دارين با هم بريم اونجا.
زن:چی؟؟؟؟؟؟
(توضيح: پیشنهاد خيلی زود مثل اينکه در بيزينس بخواهيد سريع به مشتری قيمت بدين)
مرد: من هلی کوپتر اختصاصی دارم همين جاهاست اگه دوست داشته باشين می تونيم با هم بريم
زن: چی؟ هلی کوپتر اختصاصی؟ اونوقت با اتوبوس عمومی سفر می کنی؟
(همون باز کردن بيش از حد دست هست که اینجا مچش برای دروغ های شاخ و دم دارش باز شد)
و اينجا دقيقا نکته ای که بالا گفتم رو ديدیم مرد يک لحظه تکيه داد به پشت صندليش( تا قبلش حالت نيم خيز به سمت پهلو داشت) يک کمی فضا لازم داشت بعد دوباره اومد جلو و گفت خوب من اگر با هلی کوپترم همه جا برم با آدمها نمی تونم آشنا شم برای همين با اتوبوس سفر می کنم.
کلا خيلی فيلم جالبی شده بود به خاطر اينکه اين همکلاس ما کلا شوخ طبعی تو خونشه تمام اين فيلم رو که بازی می کرد هم آروم و سيخ ننشسته بود انقدر حرکات خنده دار می کرد که همه ما به اضافه استاد داشتيم ريسه می رفتيم از خنده.
نکته جالب دیگه اینه که اگر برای مصاحبه یا معامله با یک نفر سر میز می نشینید بهتره نسبت بهم در کنج بنشینین، روبرو خیلی موقعیت سختی هست همیشه چشم در چشم هستید و فضا برای تمرکز یا نقطه آزاد دید ندارین و هر دو نفر تحت کنترل هستند، اما در کنج هم می تونن به همدیگه نگاه کنن هم هر کدوم با نگاه کردن به روبرو برای خودش فضای آزاد داره و می تونه فکراش رو دوباره جمع کنه و تمرکز کنه بدون اینکه مجبور به نگاه کردن تو چشم طرف مقابل باشه.
اینجا مینویسم یه تمرینی هم برای خودم می شه چون امتحان شفاهی هست و بیشتر پرزنت کردن و مثال آوردن برای موقعیتهاست، اینطوری تو ذهنم بیشتر می مونن.

Wednesday, January 16, 2008

روزمره

امشب که خسته و کوفته سوار اتوبوس شدم يهو همکلاسيم گفت راستی می خواستم بگم من يک فيلم ايرانی ديدم که...، خدائيش يک لحظه با خودم گفتم چقدر خسته ام الان و بی انرژی اميدوارم نياز به توضيح دادن زيادی نباشه، و پيش​خودم داشتم حدس می زدم چه فيلمی رو می تونه ديده باشه يکمی حرف تو حرف شد چون يکی ديگه از بچه ها داشت براش توضيح می داد که اتاق ارزون براش سراغ داره و خلاصه منم به خودم گفتم الان يادش رفت ديگه چی می خواست بگه منم يادش نميارم، حرفاش که تموم شد گفت داشتم می گفتم يک فيلم ايرانی ديدم گفتم آهان چه فيلمی؟ گفت همون که يک خواهر و برادرن يک جفت کفش بيشتر ندارن نفس راحتی کشيدم گفتم آره اسمش بچه های آسمانه گفت خيلی قشنگه گفتم آره ما فيلم قشنگ زياد داريم فقط يک کمی غمگينن گفت ولی خيلی روی من تاثير گذاشت، گفتم حالا کجا ديديش گفت چين که بودم از کانال سراسری پخش شد و فکر کنم برای اينکه اهميت قضيه رو بهم نشون بده گفت تو کل چين پخش شد ها، گفت و گوی تمدنهاست ديگه.
می خوام يک روز عکسهای عروسيم رو ببرم نشونشون بدم شايدم یک بخشهايي از فيلمش رو، امروز هم همکلاسی هنديمون که قبل از تعطيلات رفت هند عروسی کرد و برگشت عکسهاش رو آورده بود، خيلی لباسهاش قشنگ و رنگارنگ بود و همینطور اون نقش و نگاری که رو دست و پاهاش کشيده بودن. حالا کمی تا قسمتی بلد شدم عروسی هندی چه مدليه، راستی شما می دونستين تو هند موقع عروسی مرد می تونه اسم کوچيک زنش رو هم عوض کنه،البته اين دوست ما اسمش عوض نشده اما فاميليش چرا

Tuesday, January 15, 2008

روزمره

امروز حين راه رفتن تو کارخونه بين اون همه دستگاه و سر و صدا و بوی فلز که زير دماغم می زد، از فکر کردن بهش خوشحال شدم انگار ته دلم يک حس جديد بود برای یک هدف جدید، می خوام این حسم رو به فال نیک بگیرم برای همین خواستم اینجا هم ثبتش کنم.

خوشحالم.

امسال زمستون هوا مثل بهاره، انگار نه انگار بايد حالا يخ بزنيم، همه شوفاژها خاموشند. امان از این گلوبال وارمینگ!

آخرش شلوار لی و پولیور رو به لباس رسمی و کفش تق تقی ترجیح می دهم، اشتباه اومدم انگار.

این گروه ما خودش یک جامعه بین الملل کوچیکه با احتساب استاد، بیست و چهار نفریم از پانزده کشور مختلف! من که کلی اطلاعات جغرافیایی، اجتماعی بین المللیم زیاد شده این مدت.

کلاس زبانمون قراره از این ببعد بیشتر خوش بگذره،قراره ديگه نچسبيم به اين کتاب کسل کننده، تا الان نصف بچه های کلاس بی خيال شدن و ولش کردن، قراره بریم سینما، ادبیات بخونیم حالا ببینیم چقدرش به واقعیت می پیونده.

خوبه آدم زود برسه خونه ها! حتی اگه کلی درس ردیف کرده باشه بخونه و هنوز شروع نکرده باشه همین که هوا هنوز روشنه خوبه

من یک دونه گام شمار خریدم یادم می ره روزها به خودم ببندم، یعنی از ایبی خریدم اولش خیلی ذوقش رو داشتم بعد انقدر طول کشید تا بیاد ذوقهام تموم شدن،یک چیز دیگه دکمه خاموش روشن هم نداره تا باتریهاش رو می گذارم توش همش روشنه منم حال ندارم کاتالوگش رو بخونم ببینم چطوری می شه خاموش روشنش کرد فعلا باتریهاش رو در آوردم گذاشتمش تو کمد.

گاهی که به یک کسی از تجربه خودم می گم بعد از چند روز بهم می گه که از یه دوستی که یه دوستی داشته که بهش گفته شنیده که اینجور نیست می مونم چی بگم اصلا خوبه که آدم وقتی ازش سوال می کنن تجربه خودش رو بگه، گاهی فکر می کنم شاید بهتر باشه بگم من نمی دونم بگذارین خودتون تجربه کنین ببینین چطوریه، منظورم مسایل دودوتا چهار تا نیست ها منظورم از اون تجربه هاست که نقش محیط درشون خیلی بیشتره تا خودتون. یا اینکه صاف جلوی روی خود آدم سوالی که ازت کردن و جوابی که ازت گرفتن رو با یکی دیگه هم چک می کنن و وقتی بهشون می گی من که گفتم بهت می گن آره می خواستیم مطمئن شیم، بهرحال یکی از درسهایی هم که داریم می گیریم یاد گرفتن اینه که با آدمهای مختلف از فرهنگهای مختلف چطور باید کنار اومد، نباید از این جور برخوردها دلگیر شد، فقط یک جور احساس وابستگی به تجربه ها ست بخصوص وقتی تلخن وقتی کسی از آدم می پرسه راجع بهشون و براش تجربه خودت رو می گی انگار یک بخشی از خودت رو باهاش قسمت کردی حس من اینه، شاید هم اشتباه می کنم. من باید یاد بگیرم بزرگ بشم هر چی بزرگتر باشم کمتر هم دلگیر می شم. اشکال از دوستانم نیست همه چیز برای اونها جدیده و پر از ایده های جدیدن و می خوان تند تند سر از همه چی در بیارن من باید صبورتر و بزرگتر باشم، قضاوت و پیشداوری باید به حداقلش برسه، نکات منفی بزرگ نشن به جاش نکات مثبت پررنگتر دیده بشن. تمام تغییرات مثبتی که این چند وقته تونستم بدم رمزش همین بود بزرگ نکردن منفیها بیش از حد و دیدن مثبتها، قبلش با تمام قوا میکروسکوپ گذاشته بودم رو منفیها و انقدر بزرگ شده بودن که نکات مثبت زیرشون دفن شده بودن، کلی کندم و کندم تا نکات مثبت رو از زیرشون در آوردم.

خیلی بی سر و ته نوشتم اما کیف داد خلاصه ببخشین.

Sunday, January 13, 2008

ايده

من يک ايده گرفتم برای بعد از برنامه ای که بعد از درس فعلی ( چه درهم شد) برای خودم چيدم که بيکار نمونم البته فکر کنم می شه برنامه پنج ساله آينده ، چون يک سال از اين يکی که وسطشم مونده بعدی اگر موفق به پيدا کردن و شروع و پایانش بشوم پنج سالی طول می کشه تازه يک تصميم ديگه هم برای کنارش دارم حالا برنامه ريختن که ضرر نداره فوقش نمی شه ديگه! آرزو بر جوانان عیب نیست منم فکر کنم کمی تا قسمتی هنوز بشه گفت جوونم یعنی امیدوارم
اما اين ايده جديد چيز جالبيه چون قبلن به فکرش نيفتاده بودم، اين هفته يکی از استادامون می گفت که يک برنامه روانشناسی خونده دانشگاه اوهایو‌‌‌، می گفت که سيستمشون خيلی جالبه، اينجوريه که خود آدم می نشينه سيلابس درسيش رو مشخص می کنه بعد اونها با سيستم استاندارد مطابقت می دهند و يک برنامه ای بهت ارائه می دهند، می گفت تا اونجايی که می دونه تنها دانشگاهی هست که خودت تعيين می کنی چه درسهايی دوست داری بخونی و چی به دردت می خوره، حالا کلا اين دانشگاه در محدوده ای نيست که من بتونم برم مگر اينکه از راه دور داشته باشه که به نظرم اومد اين استادمون هم بايد همين طوری خونده باشه اما ايده روانشناسی خوندن بدجور ذهنم رو مشغول کرده خيلی جالبه، نيست به نظر شما؟ آخرش ز گهواره تا گور دانش بجوی می شم فکر کنم اين استادمون حدود هفتاد سالش بود و انگار اين درس رو تازه خونده بود می گفت فکر می کردم دو سال بيشتر طول نکشه اما پنج سال طول کشيد و فکر می کردم ديگه نمی تونم تمامش کنم البته اين تنها مشغوليتش نبوده کلی کار و بار داره انگار.
قسمت خنده دار قضيه اينه که من تحمل چهار سال خوندن برای ليسانس ندارم اگه بشه يکباره فوق بخونم که دوسال بيشتر طول نکشه خوبه(بچه پررو به من می گن حالا کی گفته بفرما) ولی خدائيش من تنوع بيشتر دوست دارم يعنی هميشه منتظر پايان هر کاری هستم که شروع می کنم و براش روزشماری می کنم کلا تو جای خودم جام نمی شه در دراز مدت.
جدن اين روانشناسی خوندن ایده جالبی نيست؟
يک درسی داريم اين ترم برای مهارتهای ارتباطی که بيشتر تکيه اش روی کار و معامله در محيطهای اينترنشنال هست، مباحث کلن جالبه و تغييری که طرز فکر غربی کرده (چيزی که خودشون می گن) به جای اينکه بخوان آسياييها رو تربيت کنند و اصول و آداب اجتماعی رو يادشون بدن پذيرفتن که ياد بگيرن در جوامع آسيايی و در برخورد با اونها چطور رفتار کنندکه رفتارمودبانه ای بوده باشه ( مودبانه با تعاریف آسیایی) خیلی جالبه کل چیزهایی که می گن و ایرادهایی که به سیستم فکری خودشون می گیرن، آدم دیدش بازتر می شه و می بینه که برای زندگی در دنیای امروز چقدر باید بزرگتر بود چقدر استریوتایپ ساختن بده و همین طور قضاوت رفتار ملیتهای دیگه با معیار های خود

Friday, January 11, 2008

بو

هيچی مثل بو من رو به گذشته پرت نمی کنه، بويی که چند روز پيش دم صندوق سوپر می اومد، نمی دونم چه بويی بود اما بوی بچگی بود بوی اون موقعها که با دختر عمه می رفتيم سوپر ديانی نزديک خونه عمه کيت کت و يام يام می خريديم و از برادرسوپر دیانی که کنارش خرازی داشت توپ تخم مرغی می خريديم، توپ تخم مرغيها رو می برديم يک سوراخ می کرديم با شن پرشون می کرديم بعد يک تکه کش رو باچسب نواری بهشون می چسبونديم می شد يو يو، يادم نيست سرشون چی می اومد اما دوباره يکی دوروز بعد ما بايد يک سری به هر دو تا مغازه ميزديم،همون لحظه که اون بو خورد بهم يادم نيومد مال کجا بوده اما دلم می خواست همه بو رو بکشم تو ريه هام و با خودم ببرم، تازه فهميدم که بوی سوپر ديانی بوده.
يا اون بويی که فقط بچگيهام تو شمال می اومد ديگه هيچ وقت بزرگتر که بودم می رفتيم شمال اون بو رو حس نکردم اما يک بوی تلخی بود خيلی تلخ تو دلم آشوب می شد يه حسی که نه خوب بود نه بد ،دلشوره داشت دلشوره يک دختر کوچولو که نمی دونم چی اونجا تو سفرها دلش رو به شور می انداخته شايد هم يک ربطی به دل درد های بچگيها داره اون موقع که تو هر سفری انقدر هله هوله می خوردم که يکدور بهم ريختگی دل و روده رو شاخش بوده.
بوی کیف مدرسه ام تو دبستان که مخلوطی بود از بوی مداد و کاغذ و سیب هیچ وقت یادم نمی ره، حالا که با خودم سیب می برم گاهی سرم رو می کنم تو کیفم ببینم اون بو رو می ده می بینم نه باید با بوی مداد و دفتر و کاغذهای کاهی کتابامون قاطی بشه تا بشه همون بو.
بوی خاک بارون خورده که اینجا با این که همش داره می باره هیچ وقت نیست چون نه خاکی هست و نه هوا خشکه که چیزی بو بده، خیلی بوش رو دوست داشتم.
بوی دستهای مامان بچه که بودم همیشه با خودم فکر می کردم یعنی منم بزرگ بشم دستها م همین بو رو می گیره یک بوی امن، بوی سوغاتیهای خاله، بوی لباسهای قدیمی که تو صندوقهای فلزی تو زیرزمین بودن، بوی گردن فسقلیمون که حالا واسه خودش مردی شده و پشت تلفن برای من از روی کتابش می گه تا الان چه حرفهایی رو یاد گرفته، بوی خونه.
يا بوی ايستگاه قطار اون شهر شمالي، اونجايی که اولين کارت تلفن رو خريدم و سعی کردم به خونه زنگ بزنم اون موقع که هيچ طوری موفق نمی شدم با مامان بابا حرف بزنم اون موقع که انقدر تنها بودم که حتی گريه هم نمی تونستم بکنم، همکلاس تايلنديم و پدرش پشت پنجره دکه کارت تلفنی منتظرم بودن و من با کلی شک و ترديد برای اولين بار شمارش رو گرفتم. تا مدتها از ايستگاه قطار که رد می شدم بوش آزارم می داد غم بود که می ريخت تو دلم اما بعدها همون ايستگاه قطار رو با همه بوهاش دوست داشتم چون ما رو بهم می رسوند حتی وقتی از هم جدامون می کرد هم غمش قشنگ شده بود. تا آخر عمرمون عاشق اون شهر شمالی می مونیم چون بهترین لحظه ها رو اونجا داشتیم اون شهر فقط برای ما قشنگه مطمئنم چون وقتی مامان بابا اومده بودن پیشمون و تونستیم با هم بریم اونجا اون حس جادویی که برای ما داشت برای اونها نداشت فهمیدم اون جادو جادوی عشق بوده نه شهر اما برای ما به اون شهر پیوند خورده.
بوی اين شهر وقتی اولين بار اومدم پيشش، اون روز صبح که رسيدم، تو راهرو ها و پله های مترو يک بوی خاصی بود عاشق اون بو ام ؛تو اون سفر تا روز آخر بو می داد، اما الان چهار ساله بو می کشم اون بوی بار اول ديگه نمي ياد.
غمگين و دلتنگ نيستم همه اينها بخشی از منه که هر جا باشم با منه، کافيه بهشون فکرکنم اينجان درون من ته ته دلم.

Tuesday, January 8, 2008

من و خودم

لی لی جان در مورد تقسيم انرژی که برای کارهای مختلف که نوشته بودی راستش مشکل من اين نيست يک مقدار مشکلم فکريه يک حالت وسواس فکريه که می خوام سعی کنم درستش​کنم يعنی اينجوری هستم که وقتی فکر می کنم بايد يک کاری ر انجام بدم و اين کار خيلی مهمه به طور ذهنی به خودم اجازه انجام کار ديگه ای رو نمی دهم مثلا وقتی درس دارم هميشه وقتی درس نخونم احساس عذاب وجدان دارم يا يک جوری يه احساسی که اگر به کار ديگه ای توجه کنم دارم به درسم لطمه می زنم يک جوری همون وسواس فکری که براتون نوشتم دچار مشکلم کرد هميشه در من وجود داره، ممکنه هر لحظه هم درس نخونم اما فکر می کنم موقعی که درس نمی خونم نبايد هم از چيزی يا کاری لذت ببرم،يک مشکل ديگه هم که دارم هميشه خودم رو با بقيه مقايسه می کنم، اين درسی که شروع کردم اولا هيچ ربطی به رشته های قبليم نداره و خوب همه چيز برام جديده، تو کلاسمون بعضيها رشته شون در مقطع قبل هم همين بوده و تا حالا پيش نيامده که استادها راجع به مطلبی حرف بزنن و اينها از قبل راجع بهش هيچ اطلاعی نداشته باشن در حالی که همه چيز کاملا برای من جديده، اونوقت من از خودم انتظار دارم به اندازه اونها سريع مطالب رو بگيرم، از يک طرف ديگه دو نفر تو کلاسمون زبان اصلیشون انگليسی هست من زبانم و قدرت پرزنتيشنم رو همش با اونها مقايسه می کنم،دو نفر ديگه هستند که والدينشون آلمانی بودن و اينها زبان آلمانيشون خيلی خوبه يکيشون که خيلی کامله يکبار راجع بهش بايد بنويسم، زبان آلمانيم رو با اونها مقايسه می کنم. سطح انتظارم هم سريع از خودم بالا می ره دو تا نمره اولمون رو که دادن نمره ام کامل شده بود کم کم به اين فکر افتادم که اصلا من بايد سعی کنم همه درسها رو نمره کامل بگيرم نمره سوم خوب شد اما نمره کامل نبود خيلی احساس بدی بهم دست داده بود در حالی که می دونستم اگر پيش​خودم اين فکرها رو نکرده بودم کلی از اين نمره خوشحال می شدم نمره بعدی هم کامل گرفتم دوباره شروع کردم برای خودم فکر کردن که بايد چنين بشم و چنان، که نمره ديروز رو گرفتم که خوب نشده بود مي شه گفت متوسط بود شايدم کمتر اما خيلی احساس شکست بهم دست داد انقدری که حس می کردم بايد خودم رو تنبيه کنم، باز هم خوب بود که نمره آخرين امتحانم نبود اگر نه می نشستم پيش خودم فکر می کردم که ديگه خراب کردم و از اين به بعد همش خراب می شه. برای ديشب برنامه سينما داشتيم می خواستم نرم احساس می کردم نبايد برم بايد بشينم خونه حتی اگه درسی هم برای خوندن نداشتم، فکر می کردم بهتر نبود می افتادم تا دوباره بخونم شايد نمره بهتری بگيرم، و تمام اينها در حالتی هست که می دونم کاملا اشتباه و غير منطقی هستند اما جلوی فکرم رو نمی تونم بگيرم بايد درستش کنم.زمان می بره اما بايد درست بشه، بهرحال ديشب ال نگذاشت سينما نريم و واقعا خوب بود بعدش انگار سبک شده بودم از دنيای خودم انگار در اومده بودم، اين فيلم رو رفتيم ديديم فيلمش غمگين نبود چون ديگه من کمبودم يک فیلم غمگين بود، اما ما دوستش داشتيم
امروز يک اتفاق افتاد که معمولا اينجور وقتها می افته اما واقعا من موندم چه طور می شه که اينجوريه.
جريان از اين قراره که ما يک درس داريم که به خاطرش هر هفته بايد بريم يک شرکتی بازديد. امروز قرار بود بريم يک شرکتی که تو يک شهر ديگه بود،اين شهر جز منطقه ای نيست که ما با بليط دانشجوييمون بتونيم بريم،منم چون اساسا يک دهات ديگه غير دهات دانشگاهمون زندگی می کنم نمی تونستم با بچه های ديگه قرار بگذارم به همين خاطر از آخرين نقطه ای که بليطمون پوشش می ده تا اون شهر مورد نظر بليط رفت و برگشت خريدم، حالا اين قطاره از دهات ما که رد می شه می رفت شهر يک ربعی می ايستاد دوباره حرکت می کرد به سمت شهر مقصد و تو راهش از دهات دانشگاهمون هم رد می شد، من اتفاقی همکلاسيهام رو ديدم که سوار قطار شدن، البته می دونستم که اونها هم همون قطار رو بايد بگيرن که به موقع برسن اما اينکه تو همون بخش سوار شدن که من بودم خيلی نمی شد روش حساب کرد، حالا اومدن می گن ما بليط استانی خريديم( اين بليط اينجوريه که تا پنج نفر می تونن يک روز تو استان خودمون باهاش سفر کنن و بيست و هفت يورو قيمتشه)،و چون تعدادشون با پنج جور نبوده دو گروهشون سه نفری بودن يعنی بعضیهاشون نفری نه يورو براشون در اومده بود من بليط رفت و برگشت اون تکه رو شش يورو خريده بودم، ديگه هم به درد من نمی خورد که بخوام باهاشون شريک بشم اما فکر می کرديم که حسنش اينه که تو شهر مقصد دوباره نمی خوان بليط اتوبوس بخرن اونها. خلاصه دردسرتون ندم رسيديم شهر مقصد و پياده شديم و رفتيم دم اتوبوس ايستاديم تا وقت رفتنش بشه و درش باز بشه، من و یکی دیگه از بچه ها می خواستیم از راننده برای اين تکه بليط بخريم که بقيه گفتن ما که خريديم و جا خالی هم داريم شما ديگه نخرين تو اين هير و وير بچه ها متوجه شدن که سه نفر نيستن و تو قطار جا موندن! باورتون می شه؟ زنگ زدن بهشون ،می گن ما رفتيم دم يک در ديگه پياده بشيم در خراب بوده باز نشده تا بريم در بعدی قطار راه افتاده شانس آورده بودن يکيشون بليط دار!( از همون پنج نفره ها) بوده.حالا سوار اتوبوس شديم بس که زياد بوديم و همه هم انگليسی حرف می زديم راننده شک کرد که ما بليط داريم يا نه پرسيد کجا می خواين برين منم رفتم اسم ايستگاهی که بايد پياده بشيم نشونش دادم، می گه کو بليطهاتون گفتم بليط استانی داريم می گه نه اون بليط که تو اين اتوبوس معتبر نيست بايد بليط بخرين می گم اوکی چه بليطی بخريم می گه چند نفرين حالا دو سه تا ديگه از بچه ها هم اومدن جمع شدن، يکی از بچه ها می گه بيست و سه نفر که باشه کل جمعيت کلاس می گم نه الان که سه نفر جا موندن می گه راست می گي خوب بيست نفر يادمون می افته يکي ديگه از بچه ها هم هنوز از کشورش برنگشته می گيم خوب نوزده نفر راننده پرسيد مطمئنين؟( بسکه ما بحث کرديم جلوش چند نفريم) منم می گم آره، می پرسه همين امروز برمی گرديد می گم آره بیسیم زده مرکزشون پرسيده ارزونترين بليط گروهی برای نوزده نفر چيه بهش گفتن پنجاه و هفت يورو و شصت سنت بليط رو پرينت کرد داد دستم خوب هيچ کدوم که اين پول رو نداشتيم دو نفر بيست يورو و دو نفر ده يورو داديم بهش و دو يورو و چهل سنت بهمون پس داد، حالا اومديم حساب کتاب کنيم اولا می بينيم ما که بيست نفريم چون برادر يکی از همکلاسيهامون اومده پيشش و باهامون بود(دیگه بروی خودمون نیاوردیم آخه راننده که نمی اومد ما رو بشماره)،بعد بقيه می گن نفری سه يورو می شه خلاصه همه پولها رو که حساب کرديم دو يورو و چهل سنت اضافه اومد، که مونديم چکارش کنيم تصميم گرفتيم بگذاريم پيش کسی که اين ماه مسئول کپی برای بقيه است.حالا جالبتر اينه که عصری موقع برگشتن يکی از بچه ها به من می گه راستی من صبح پول ندادم سهم من چقدر می شه؟ بهش گفتم بيخيال همين جوريش هم زياد آورديم ديگه تو نمی خواد چيزی بدی.آخرش هم نفهميدم چی شد که پول زیاد آوردیم یک نفرم هنوز پول نداده بود.
اون سه نفر جامونده هم مجبور شده بودن شهر بعدی که قطار ايستاده بود پياده بشن و چون ديده بودن وقت کمه از همونجا تاکسی گرفته بودن به مقصد شرکتی که بايد می رفتيم.اما شرکته هم يه جورايی از شهر انگار بيرون بود چون ما که تقريبا نيم ساعت تو راه بوديم رسيديم و اونها هم حدود شانزده يورو بيشتر مجبور نشده بودن بدن اما خوب سفر پرخرجی شد براشون گاهی تجربه ها ارزون نيستند ديگه

Saturday, January 5, 2008

از هردری سخنی

چند روز مانده به اول سال نگران اهداف نداشته سال جديدم بودم اما وقتی شروع به نوشتن کردم خيلی شد نمی دونم فکر کنم جوگیرشدم ديگه زيادی هدف تعيين کردم.
يکی از اهدافم اين بود که دوباره شروع کنم به کتاب خوندن ,از سپتامبر که درس و مشقم شروع شده هيچ کتاب غير درسی نخوندم حالا می خواهم دوباره شروع کنم. به همين منظور رفتم سراغ اين ليست و از اولی شروع کردم گشتن ببينم تو کتابخونه پيدا می کنم اولی بود اما انگليسی بود ترجيح می دهم آلمانی بخوانم دومی رو به آلمانی پيدا کردم گرفتم حالا خلاصه قدم اول را برای تحقق اهدافم برداشتم اما واقعا فکر می کنم آدم اينقدری وقت داره به عمرش هزار و يک کتاب غير رشته اش رو بخونه؟
منم با اين زبان حکايتی دارم هر کاری رو به يه زبانی راحتترم، کتاب درسی رو به انگليسی راحتتر می خوانم اما کتاب داستان و غير درسی حالا حتی مطلب تخصصی هم باشه اما رشته خودم نباشه رو ترجيح می دم به آلمانی بخونم حرف زدن به انگليسی برام آسونتره اما شنيدن به آلماني،آخرش هم با هيچ کدومشون احساس تسلط کامل و اعتماد به نفس ندارم اما اعتماد به نفس انگليسيم از آلمانيم بيشتره و اعتماد به نفس فارسيم از هر دوش،راستی شما هم تا حالا احساس کرديد اعتماد به نفستون به زبانهای مختلف با هم فرق داشته باشه؟
دلم می خواهد زبان فرانسه یاد بگیرم اما وقتی از خودم تو این زبانهای دیگه راضی شدم، من کلی خجالت کشیدم وقتی معلم زبان آلمانیم ازم راجع به اینکه زبان عربی بلدم یا نه پرسید اعتراف کردم که هفت سال تو مدرسه بهمون عربی یاد دادن اما من از یک سلام و علیک به عربی هم عاجزم.البته اونهم برای اینکه من رو دلداری بده گفت من هم شروع کردم عربی یاد بگیرم اما جلسه اول کلاس پنج دقیقه از کلاس اومدم بیرون برم کپی بگیرم وقتی برگشتم به کل هیچی نمی فهمیدم دیگه و رهاش کردم،و تاکید کرد که خیلی زبان سختیه. اما من که خودم می دونم هیچ وقت برام جالب نبوده.
درآخرین روزهای سال دوهزار و هفت اولين دعوای عمرم به آلمانی رو کردم و خيلی احساس رضايتم از خودم بالا رفته،اميدوارم سال جديد بتونم اعتماد به نفسم رو به طور کلی بيشتر کنم،اين هدف زندگيم هست بيشتر.
از دوشنبه دوباره مدرسه شروع می شه، ولی راستش تا قبل از اين دوره من هميشه فنی خوانده بودم اين دفعه اول هست که رشته ام غیر فنی هست بايد اعتراف کنم خيلی خيلی حس می کنم درس و مشقها به کار زندگيم هم می آد.استادها هم به نظرم خوش فکرترو بازتر هستند.حالا گاهی مطالبی که خیلی به نظرم جالب و کاربردی می آید سعی می کنم اینجا بنویسم، یک هدف دیگه امسالم هم اینه که بتونم توازن بین همه بخشها رعایت کنم چند ماه گذشته دیگه رسما همه چیز رو تعطیل کرده بودم و چسبیدم به درس اما می خواهم بیشتر توازن داشته باشم اینجا هم می نویسم که بیفتم تو رودرواسی، مثلا باید اینجا رو هم بنویسم، سینما هم گاهی برم کتاب غير درسی هم بخوانم، خانه زندگی رو هم ول نکنم به حال خود غذاهای سالم آماده کردن و خوردن فراموش نشه ،ورزش و خيلی چيزهای ديگه.
خوب ديگه خيلی پراکنده گويی شد