Friday, October 17, 2008

تا وقتی دختر بيست و هشت ساله ای که تمام عمرش رو اينجا بوده و تا اسمش رو نگفته باشه هيچ جوری نمی شه فهميد جد اندر جد آلمانی نبوده بهم نگفته بود دلش نمی خواد ديگه اينجا بمونه چون از شهروند درجه دو بودن خسته شده و برام تعریف کرد که با چه سختیهایی که دست به گریبان نبوده و نیست، فکر نمی کردم فشار روی نسل دوم هم اينقدر زياد باشه.
بعضی وقتها همه چی با هم اتفاق می افته بخصوص جمعه عصر هم باشه!
امروز ساعت چهار و بيست دقيقه دوستم که روبروم می شينه گفت من ده دقيقه ديگه دارم مي رم و ماشين هم آوردم اگه می خوای تا اونجا که مسيرمون با همه برسونمت،گفتم نه ديگه من نمی رسم هم می خواستم تا چهار و چهل دقيقه بمونم هم اينکه تا بيام فايلهام رو کپی کنم و کتابهام رو چک کنم کدوم رو با خودم ببرم خونه آخر هفته ای طول می کشه، خلاصه اون رفت و منم فايلام رو کپی کردم و کاغذ و کتابهام رو جمع و جور کردم که سر چهل دقيقه بزنم از اتاق بيرون به تراموا چهل و چهار دقيقه برسم تا اومدم با رئيسم خداحافظی کنم گفت راستی من می خواستم بهت يه چيزايی بگم و يک سری اطلاعات امروز دريافت می کنم ميگذارم فلان جا شما دوشنبه آناليزشون کنيد و نمودارها رو آماده کنيدوبگذاريد تو فلان پرزنتيشن و همين جور گفت تا شد چهل و پنج دقيقه و تراموا از دست رفت گفتم خوب می رم ببينم اين اتوبوس جهانگردی که چهارو پنجاه و سه دقيقه می ره يک کمی اونورتره چطوريه که تو اينترنت می زنم ميگه پنج دقيقه ای می رسه تو شهر. رفتم تو ايستگاه اتوبوس ایستادم و واقعن اتوبوسش جهانگردی بود چون دوبار صبح رد می شد دو بار عصر، خلاصه نشون به اون نشون که تراموا پنجاه و چهار دقيقه هم اومد از جلوی چشمهام رد شد و من در ايستگاه اتوبوس کماکان منتظر بودم ديگه ساعت پنج و يک دقيقه ديدم اگه باز هم منتظر اين اتوبوسه بايستم تراموا پنج و چهار دقيقه رو هم از دست می دم، برگشتم با تراموا رفتم و يک بارهم تراموا عوض کردم تا رسيدم ايستگاه مرکزی با خودم فکر کردم برم طرف سکوهای قطار يا برم پايين برای مترو ديدم پايين رفتن آسونتر از بالا رفتنه به اضافه اينکه مطمئن نبودم همون موقع قطارباشه ،رفتم پايين تو ايستگاه مترو و يکی دو تا مترو که اومدن و رفتن به حساب خودم مترو ی مسير من اومد سوار شدم و نشستم و يک کتابچه سودوکو هم دستم بود دور و برم رو نديدم يک دفعه به خودم اومدم ديدم ای بابا ايستگاهی که رسيده که مسير من نبود دوباره پياده شدم برگشتم ايستگاه مرکزی جلوی چشمم مترو مسير من از اون طرف رفت دوباره کلی صبر کردم تا بعديش بياد، باز خوب بود که اتوبوسم رو آخرسر درست سوار شدم بعضی وقتها اينجوری می شم نمی دونم چقدر گيجم که نه شماره مترو رو می بينم نه وقتی اعلام می کنه متوجه می شم البته به خودم دلداری می دم اشتباه اعلام کرده. انقدر خسته بودم که حتی توان عصبانی شدن از دست خودم رو هم نداشتم.
امروز بعدازظهر، ساعت سه داشتم رو برنامه ام کار می کردم يک بخشيش رو اجرا کردم يک لحظه به شک افتادم نکنه بره سراغ ديتا بيس دايرکتوری ديتا بيس رو باز کردم قلبم اومد تو دهنم ديدم يک کپی به تاريخ امروز باز کرده داره روش کار می کنه منم چی کار کرده بودم يک مقدار ديتای تست همين جوری خودم نوشته بودم تو ديتاها که بتونم برنامه ام رو تست کنم، همون لحظه يک ايميل به همکارم زدم که باهاش کار می کنم البته اونجايی نيست که من هستم هفته ای يک روز می آد گفتم دستم به دامنت من اين کارو کردم و انگار رفته سراغ ديتا بيس يعنی گند زدم جايی لطفن به من يک جوابی بده که می دونم آخر هفته ام ديگه ضايع می شه از فکر و خيال سريع برام ايميل زد که نگران نباش اين برنامه فقط می ره ديتا ميگيره و چيزی تو ديتا بيس نمی نويسه، برو لذت آخر هفته ات رو ببر اينقدرهم به کار فکر نکن.
از من ضايع تر خودم هستم امروز تولد ال بود و من تازه يادم افتاده و هيچ فکری هم نکردم خودش هم بعد از کارش کلاس بوده الان زنگ زد می خوام برم ساب وی برای خودم ساندويچ بگيرم تو هم می خوری می گم ای بابا امروز تولدته من اصلن يادم رفته بود حالا چيکار کنيم می گه طوری نيست خوب برای خودم يک ساندويچ از ساب وی می گيرم ديگه کافيه.

Friday, October 10, 2008

چند روز پيش در جمع دانشجوهايی که تو يک بخش کار می کنيم چند جمله پايين ردوبدل شد:
دختر روس خطاب به پسر صرب: نظرت راجع به کزوو و جرياناتش چيه؟
پسر صرب با بی علاقگی: نظر خاصی ندارم اصلن من چی می تونم بگم، بعد از چند لحظه انگار که فکرديگه ای به ذهنش رسيده می گه اصلن تو بگو نظرت راجع به گرجستان چيه؟
دختر روس می خنده و می گه متوجه شدم تسليم، بحث بی فايده ای هست.
از حرف پسر صرب خوشم اومد بعضی بحثها انقدر کلی هستند و انقدر از زندگی شخصی آدمها دورند يا حساسيت برانگيزن که واقعن نبايد شروع بشن.
حالم بهتره.
شايد براتون جالب باشه بدونين که دانشجوها تو آلمان يا برای دوره کارآموزی يا نوشتن تز به شرکتها(معمولن شرکتهای بزرگ) می رن و اونجا شش ماه روی پروژه های جاری شرکت کار یا تحقیق می کنن، حتی اين شرکتها دوره دکترا هم ارائه می دن يعنی شما می ريد توی شرکت روی يک پروژه خود اونها کار می کنيد و بعد از سه سال يک دکترا می گيريد البته در کنار مسئولتون در شرکت به يک پروفسور در دانشگاه هم احتياج داريد که گاهی خودتون بايد پيداش کنيد گاهی خود شرکت کنتاکتهای لازم رو داره، حقوقی که در اين مدل دکترا می گيريد از حالتی که در اون شرکت کار کنيد کمتره اما از درآمد دانشجوی دکترا در دانشگاه کمی بيشتره.

Friday, October 3, 2008

بعد از مدتها وقتی دوباره می خوام بنويسم خيلی سخت می شه، اين مدت با شروع کارم و با همه خوش بينی و سعی درمثبت بودن دوباره افتادم رو دور حالتهای بد روحی و انقدر دست و پا زدم و بارها خواستم همه چيز رو ول کنم ولی با کمک عزيزانم تونستم اين دوره رو بگذرونم و چيزی رو هم ول نکردم اما خيلی بهم سخت گذشت، همين الانم حالم خيلی متغيره يک کمی خوبم دوباره می ريزم بهم، مشکل از کارم نيست رئيسم و همکارهام خيلی خوبن، مشکل همين جا درون خودمه.
حالا اگه اين چند ماه هم بگذره و پروژه و درسم هم تموم شه نمی دونم بعدش می خوام چی کار کنم يعنی اين نمی دونم خيلی عميقه ها، اصلن ديگه نمی دونم از زندگی چی می خوام دچار وسواس شديد شدم خنده داره اما وقتی می خوام يه تغيير کوچيک هم تو يه برنامه ای بدم پونصدتا کپی ازش می گيرم صدبار فايل رو می بندم و باز می کنم مسيرش رو چک می کنم و آخرش هم شب موقع خواب فکر برم می داره که نکنه نسخه اصلی ديتا بيس به هم ريخته باشه، اگه نفر آخر باشم که بخوام از دفترمون بيام بيرون صد بار قفل در رو چک می کنم آخرش وقتی سوار تراموا می شم به شک می افتم در رو قفل کردم يا نه پرينتر رو خاموش کردم يا نه کامپيوتر خودم رو خاموش کردم يا نه.
من اگه يه روزی روزگاری بچه دار شدم نه می خوام بچه ام باهوش باشه نه زرنگ باشه نه مودب باشه نه همه دوستش داشته باشن نه همه ازش تعريف کنن فقط دلم می خواد يه کارو بلد باشه اونم اينکه از زندگی لذت ببره و خودش رو دوست داشته باشه فقط همين يعنی من با اين همه وسواس فکری می تونم اين رو یادش بدم؟
کاش می دونستم از زندگی چی می خوام.