Wednesday, August 26, 2009

این هفته دوباره مشاوره داشتم. اما تنها رفتم، مشاورمون دفعه قبل به ال گفت دیگه نیاد.این دفعه راجع به ترسهام به طور کلی براش گفتم از بچگیهام تا به الان. و سوالم این بود که چرا من باید بیش از دیگران در موقعیتهای مشابه بهم فشار بیاد. چرا هنوز که هنوزه ترسهای بچگیم و از اون مهمتر اشتباهاتی که تو بچگیم کردم اینطور واضح و دقیق جلوی چشمم مونده.

بهم گفت باید بپذیرم که این بخشی از طبیعتمه که ترسهایی بیشتر از دیگران دارم. گفت ترسهایی که در گذشته داشتم الان مهم نیستن بخصوص ترسهای بچگیم این ترسها بهم کمک کردن که اتفاقی برام نیفته حتی اگر بیش از حد لازم بودن.

اما مهم اینه که ترسهای مربوط به آینده ام کمک راهم باشن نه اینکه موانعی سر راهم.

تو حرفهامون دو تا نکته توجهش رو جلب کرد اینکه من از اشتباه کردن می ترسم و همیشه می خوام همه چیز و همه کارم کامل و درست باشه. و دیگه اینکه نظر و رضایت دیگران خیلی برام مهمه.

ازم خواست تا نوبت بعدی فکر کنم و جواب این دو تا سوال رو بنویسم:

چرا نباید اشتباه کنم؟

چرا همه باید من رو تایید کنن و از من رضایت داشته باشن؟

بهم گفت از جلسه اول حس کرده من نسبت به خودم خیلی بی رحمم و همش دارم خودم رو با یک چهارچوب سختگیرانه می سنجم. گفت تو این مدت من باید بهت اطمینان می دادم که تو اشتباهی نکردی کار و تصمیمت خوب بوده.

فکر می کنم این مشکل ریشه در فرهنگ ماداره.از بچگی تا پیری همش بهمون می گن مواظب باش جلو فلانی اینو نگی اینو بگی. جلو بهمانی اینجور نباش اونجور باش.

حالا یک عده از یک سنی انتخاب می کنن همونی باشن که هستن و به حرف دیگران اهمیتی ندن. یک عده دیگه می تونن جلوی دیگران وانمود کنن ولی کار خودشون رو بکنن و این دو گانگی بهشون فشار نمی آره و یک عده هم مثل من نه می تونن بیخیال نظر دبگران باشن اما وانمود کردن به چیزی و فیلم بازی کردن هم بهشون فشار می آره.

من وقتی می خوام تصمیمی بگیرم فکر نمی کنم چی دوست دارم فکر می کنم چی درسته چه کاری منطقیتره.

شاید به نظر بیاد دو تا نکته بالا یکی هستن اما اینجور نیست و باعث می شه فشاری که من همیشه به خودم می آرم خیلی زیاد باشه. همیشه تصمیم و کار منطقی نیست که مورد تایید دیگرانه و این وسط اضافه کنین خواسته درونی خود آدم هم که ممکنه نه منطقی باشه لزومن نه مورد تایید دیگران.

البته دیگه این خواسته درونی معمولن جایی برای نشون دادن خودش پیدا نمی کنه.

Tuesday, August 18, 2009

پيرمرد به وضوح خوشحاله، انگار که براش مهمون اومده باهيجان همه جای خونه اش رو نشون می ده. وقتی تو رختشورخونه ماشين لباسشويی و خشک کن عمومی رو نشون می ده در ادامه توضيح می ده که همه وسايل برقيش رو نو سفارش داده براش بياد، برق شادی تو چشمهاش پيداست. عمريه تو اين خونه مستاجره و خيالش راحته حتی الان که صاحبخونه می خواد خونه رو بفروشه مالک جديد هم نمی تونه اونو از جاش بلند کنه. پس مشتريها براش خطری نيستن فرصتی هستن که کسی در خونه اش رو بزنه و بياد تو خونه اش و اون همه جای خونه رو که به سليقه خودش چيده نشون بده.
بعد هم که مشتريها می رن و پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن، احتمالن وان حموم رو با آب داغ پر می کنه و با يک ليوان شامپاين تو دستش می ره تو وان حمام با کاشيهای آلبالويی دراز می کشه و حس رضايت تو تک تک سلول های بدنش جريان پيدا می کنه.
ديروز عصر بعد از بارون شديد تو آسمون يک رنگين کمون بزرگ ديدم. يادم افتاد به بچگيمون اونموقع که ظهر جمعه ساعت دو برنامه کودک می گذاشت، می اومديم نوی هال جلوی تلويزيون بالشهامون رو هم می آورديم دو لا می کرديم می گذاشتيم زير سرمون. کارتون پسر شجاع می گذاشت با اون رنگين کمان بزرگ اولش که از روش سر می خوردن. بعد از برنامه کودک هم يک فيلم سينمايی می گذاشت و ساعت چهار پنج بعد از ظهر عصر جمعه تلخ و دلگير شروع می شد. تازگيها اينجا هم گاهی عصر يک شنبه ها دلم می گيره.
خوندن بعضی مطالب و وبلاگها اعصاب خورد کنه. من گاهی می فهمم يک خود آزاری پنهان دارم وقتی باز هم می خونم و عصبی می شم.

Wednesday, August 12, 2009

هزار تا کار برای خودم رديف کردم انجام بدم، اول هر کدومش بايد يک قورباغه قورت بدم همينه که شروعشون رو سخت می کنه.
همين امروز صبح يکی از قورباغه ها رو قورت دادم، نتيجه اش: خيلی از خودم حس خوبی دارم. اصلن بايد تا می تونم اين کارو بکنم. البته اگه يک قورباغه رو چند بار قورت بديم ديگه کم کم از قورباغه بودن در می آد.
پس پيش به سوی قورباغه قورت دادن.
اين روز ها خيلی فيلم می بينم. بنظرم جبران اون مدتيه که تحمل فيلم ديدن رو نداشتم. ديروز چهار تا فيلم ديدم.
فيلم جديد پنه لوبه کروز (آغوشهای از هم گسيخته) رو رفتيم ديديم خيلی قشنگه.
روزها هم کار خاصی نمی کنم هم خيلی مشغولم. يک لحظه بيکار نمی شم هر چند کارهايی که مشغولشونم خيلی به نظر کار نيان اما مطمئنم در دراز مدت اثرهای زيادی دارن و به نظرم همين بهشون معنی می ده.

Tuesday, August 11, 2009

خوب من بايد بگم که خيلی بهتر شدم و دو تا فاز روحی رو پشت سر گذاشتم و حالا تو فاز آخر(اميدوارم البته) هستم.
دوباره اميد به آينده يواش يواش داره تو دلم می آد، بعضی روزها بود که فقط می تونستم به مرگ فکر کنم و هيچ آينده ای جلوی چشمم نمی اومد. اما باز هم جمله زمان مرهم دردهاست بهم ثابت شد. ديگه نوشتن آنچه گذشت رو ادامه ندادم به جاش با چند نفر حرف زدم. شايد بشه گفت تنها نکته مثبت دوباره بيمارستان رفتن و اتاق عمل و تکرار قضايا اين بود که اونجا اين توصيه رو گرفتم که راجع بهش حرف بزنم و اين کارو کردم و باری که داشتيم تنهايی به دوش می کشيديم قسمت کرديم. حالا حرفهام رو قورت نمی دم راحت می تونم خودم رو خالی کنم.
هنوز نامه هايی که مشاورمون گفته ننوشتيم به ال می گم نمی نويسی می گه نه من پشت سر گذاشتمش. منم گاهی فکر می کنم انگار منم ازش گذشتم حالا دو هفته تا نوبت بعديم وقت دارم تا ببينم حسش رو دارم بنويسم. اگه برام تموم شده باشه نمی خوام خودم رو مجبور کنم برم تو فازش.
می خوام یواش یواش برگردم به زندگی نرمال اما یواش یواش. نمی خوام برم پیش روانکاو، می خوام یکبار برای همیشه خودم یاد بگیرم چطور اینکار رو باید کرد. یک دوره آموزش از راه دور ثبت نام کردم. اگه راهش رو یاد بگیرم خودم می شم روانکاو خودم. چه می دونم شاید حتی تونستم یک زمانی به دیگران هم کمک کنم.