Wednesday, April 22, 2009

فکر می‌کنم به جز دو سه نفر دوست با محبت وبلاگی بقیه خواننده های اینجا افرادی هستن که با جستجوی کلماتی مانند ادامه تحصیل در آلمان به اینجا می‌رسن و یک دوری می زنند و گاهی ایمیلی می زنند که اکثر مواقع دوباره همون چیزهایی رو می‌پرسن که من اینجا نوشتم یا سوالات خیلی خاص می کنن که واقعن من جوابی براشون ندارم خیلی بسته به شرایط روحی، اقتصادی و تحصیلی خودشون داره. به هر جهت، مدتیه چیز حسابی اینجا ننوشتم، حرف زیاد دارم اما نمی دونم چرا دست و دلم به نوشتن نمی ره که از حال و هوای این روزهام بنویسم. شاید چند روز دیگه تونستم بیشتر از حال و هوام بنویسم.

Friday, April 10, 2009

مدتیه که اینجا ننوشتم، گاهی تصمیم می گیرم بنویسم حتی تو بی‌خوابیهام کلی پیش خودم آسمون ریسمون می‌بافم اما وقتی پشت کامپیوتر می‌شینم همش می‌پره. این روزها با ترسهای گاه و بیگاهم سر می‌کنم بیشتر از همیشه حس می‌کنم به حرف زدن با نزدیکانم احتیاج دارم تو تمرینهای ریلاکسیشن تو همون جمله اولش می مونم. زرد شدم اساسی نمی‌تونم رو دیدن فیلم جدی یا خوندن کتاب تمرکز کنم همش این شوهای تلویزیونی از زندگی مردم رو می‌بینم به اضافه سریالهای کمدی آمریکایی. گاهی می شینم خلاصه فیلمها رو از تو مجله تلویزیون می‌خونم. سودوکو حل می‌کنم بقدری که خودم هم سرسام می‌گیرم بخصوص که تو دفترچه‌ام سختهاش مونده و حل نمی‌شه. خونمون بازار شام رو می گذاره تو جیبش تازه از نوع کثیفش. سعی می‌کنم یاد بگیرم همه چی دست من نیست یک کمی بتونم خودم رو رها کنم. اگه بتونم آرامش بزرگترین نیازمه اگه بتونم پیداش کنم. راستی اون کتاب غر نزدن رو هم کمابیش می خونم فعلن که همش شرح این بوده که چیکارا کردن و چند تا دستبند پخش کردن. فکر کنم کلک مارکتینگ رو خوردم.