Monday, August 11, 2008

بالاخره کتاب خاطرات يک گيشا رو تموم کردم ، برام جالبه که اين کتاب کل کششی که داشت تا جايی بود که سايوری( اگر تلفظش رو درست نوشته باشم) عشق آقای مدير رو داشت و همه تلاشهاش برای اين بود که روزی به اون برسه، از اون لحظه که بهش رسيد ديگه انگار خود نويسنده هم نمی دونست ديگه چی بگه و يک جورايی تند تند در عرض ده بيست صفحه ساليان سال گذشت و آقای مدير مرد و همه چيز به خير و خوبی تموم شد و در حالی که بقیه داستان بالغ بر پونصد صفحه بود، شايد تو زندگی واقعی هم همين باشه زندگی تا وقتی هيجان داره و قشنگه که در تلاشيم به خواسته هامون برسيم اگه به همش برسيم بعدش می شه يک چيز کسل کننده کشدار، البته خوبی انسانها به اينه که آرزوهاشون هم تمومی نداره به يکيش که رسيدن بعديش رو تو صف آماده کردن و ....
يادتونه اون قديما که سريال اوشين رو نشون می داد، همش از يک مراسم چايی حرف می زدن که هميشه قيچی شده بود، يامده پيش خودمون چه خيالهايی که نمی بافتيم از اين مراسم چايی ، يک بار رفته بودم موزه مردم شناسی اينجا و از اتفاق مراسم چايی در يکی از طبقاتش برگزار می شد برای معرفی يک کلاسی که همين روياد می دادن، يادمه که با چه سرعتی ال رو دووندم که بهش برسيم و افسوس می خوردم الان چند دقيقه اش گذشته و چه حيف شده و برا خودم برنامه می ريختم که برم کلاسش رو ثبت نام کنم، خلاصه رسيدم به محل مربوطه، ديدم يک خانومی با کيمونو نشسته و چند تا ظرف و قوری قد و نيم قد جلوشه و يک آقايی هم بود که گويی مدتها در اين زمينه تعليم می ديد، خلاصه با يک آداب و رسومی از اين ظرف آب بر می داشتن می ريختن تو اون يکي، يک دستمال از کمرشون در می آوردن تاش رو باز می کردن به ظرفاشون می کشيدن دوباره با کلی آداب تاش می کردن می گذاشتن سر جاش دستشون هم بايد انگار حتمن با يک شعاع مشخص و از يک مسير مشخص حرکت می کرد و همه هم بايد سکوت مطلق می کردن، خلاصه هر چی ايستاديم هيچ هيجانی به اين آداب اضافه نشد که هيچی پامون هم داشت درد می گرفت و حوصله مون هم سر رفت، ديگه ديدم بيشتر از اين نمی شه ايستاد به ال گفتم می خوای بريم گفت نه دوست داری می ايستيم تا آخرش. گفتم نه راستش حوصله ام سر رفت. فکر کنم اون مسئول چيدمان سريال هم حوصله اش سر ميرفته کلن می چيدتشون، حالا اگه خيلی مثل من مشتاق ديدنش هستين، تو يو تيوپ دنبال
Tea Ceremony
بگردين و مستفيض بشين.
يک کتاب ديگه شروع کردم به خوندن، داستان نيست مربوط به يکی از عمده ترين سوالات ذهنی اين روزهامه، انقدر چيزهايی که نوشته دوست دارم که گاهی يک تکه ازش می خونم می شينم راجع بهش فکر می کنم، بعضی ماجراهايی هم از زندگی واقعی آدمها توش نوشته که می خونمشون اشکم در می آد، البته فکر نکنم اينقدر احساسی باشن فکر کنم من پيچ و مهره هام شل شده باشن.
همين پيش پای اين پست( چی شد) يک مدل کيک رژيمی درست کردم، قيافه اش که بدک نيست اگرمزه اش هم به خوبی تصويرش باشه، حتمن دستورش رو اينجا می گذارم، اگه ديدن نگذاشتم يعنی بد شده بوده به روم نيارين شما.

No comments: