Sunday, November 18, 2007

عروس پستی

اين پست رو می خوام خطاب به دخترايی که تو ايران هستن و به اميد ويزا و اقامت خارج می خوان به خواستگارهای ساکن خارج از کشور جواب مثبت بدن بنويسم گر چه اينجا به اون صورت خواننده ای نداره اما شايد با جستجو ی کلمات مربوطه به اينجا برسن.

دخترای خوب به طور خاص راجع به آلمان بگم براتون اگه مردی يا آقا پسری اينجا اقامت موقت (غير دائم) داشته باشه مثلا ويزای تحصيلی يا کار داشته باشه، اگه همسرش رو بياره اينجا به همسرش ويزای همراه می دن اين يعنی اينکه اين ويزا تا وقتی معتبره که ويزای آقای همسر هم معتبر باشه و اگه يه روزی اين زوج ديگه نخوان با هم باشن و از هم طلاق بگيرن ويزای خانومه بلافاصله باطل می شه چون دليل اين ويزا که همراه همسرش بوده ديگه وجود نداره.

اگه هم آقای همسر آينده ويزای اقامت دائم داشته باشه تا پنج سال زنش ويزای همراه می گيره که گاهی اين ويزا رو يک سال يک سال می دن و بعد از پنج سال تازه به خانومه ويزای اقامت دائم می دن.

اگه آقای داماد پاسپورت آلمانی داشته باشه حداقل سه سال بايد با هم زندگی کرده باشن يعنی نه فقط هم اسمن زن و شوهر باشن می آن گاه به گاه چک می کنن که با هم زندگی هم می کنن بعد از سه سال خانوم همسر هم می تونه در خواست پاسپورت کنه.

اگه فقط به اميد ويزا و اقامت و پاسپورت می خواين اين کارو بکنين جدا می گم به خاطر خودتون اول از همه و دوم هم به خاطر طرف مقابلتون اين کارو نکنين در بهترين حالت حداقل سه سال بايد باهم زندگی کنين( اگه مدل اول باشه که عملا هيچ وقت برای شما چنين فايده ای نخواهد داشت) کم نيستن کسانی که اين کارو می کنن و جز پشيمونی برای خودشون و گاهی سر خوردگی طرف مقابل هيچ نتيجه ای نمی گيرن.اگه می خواين با کسی ازدواج کنين با معيارهای هميشگی ازدواج طرف رو بسنجين و اگه می خواين راهی برای خارج رفتن پيدا کنين از راههای ديگه به فکرش باشين راهی که به تواناییهای خودتون بستگی داشته باشه نه استفاده از موقعیت دیگران.

بار چندمه که اين مورد داره همين دور و بر خودمون اتفاق می افته و آدم عميقا متاثر می شه به خاطر خيلی چيزها که انگار دیگه اهمیتی ندارن مثل حرمت انسانها

اگر دوستان ديگه صلاح ديدن به اين مطلب لينک بدن ممنون ميشم، اگه این نوشته حتی به يک نفر هم تو گرفتن چنين تصميمی کمک کنه که راه درست رو انتخاب کنه فکر می کنم کافی باشه.

Tuesday, November 13, 2007

از همه جا

سرما خوردم و گلوم درد می کنه،این هفته برای اولین بار کلی وقت آزاد دارم مثلا باید درس بخونم اما ترجیح می دم اینجا وراجی کنم.
امروز صبح کلاس داشتیم ها اما ديروز مسئول دفترمون زنگ زد خونه مون که بگه کلاس امروز صبح تشکيل نمی شه منم خواب بودم گوشی رو برنداشتم پيغام گذاشت، حالا از ديروز تا حالا دارم فکر می کنم ايميل بزنم ازش تشکر کنم یا نمی خواد،بيکارم ها تصميم نمی تونم بگيرم برا يه چيز به اين کوچيکی.ايميل هم زده بوده به همه بعدا ايميلم رو چک کردم فکر نمی کنم به همه زنگ زده باشه احتمالا من چون تو خوابگاه نيستم و ته دنيا هم هستم زنگ زده که مطمئن شه خبر به دستم می رسه.
حالا موندم کلاس عصر رو برم يا نه، آخه همش يک ساعت و نيمه اونم با اون استاد خواب آورمون، نمی دونم چرا نمی تونم وقتی يه کلاسی بيفايده است نرم اما دقت کردم اين مشکل کل دخترهای کلاسه پسرها راحت بيخيال می شن، آخه اين درسه امتحان هم نداره اما بايد براش يه تحقيق آماده کنيم و پرزنتيشن بديم و گزارش، البته هنوز نفهميديم دقيقا بايد چيکار کنيم، دفعه اول که توضيح داد من که سر در نياوردم بعد نيست که اين استادمون آمريکاييه به خودم گفتم ببين ايراد از زبانته حاليت نمی شه چی گفته، شنبه که با همکلاسی آمريکاييم حرف می زديم گفت من که آخرش هم نفهميدم دقيقا پروژه چيه احتمالا خنگی از منه، گفتم نه بابا تو هم نفهميدی اگه اينطوره نگران نباش هممون مثل هميم و بهم ثابت شد اشکال از گيرنده من نبوده فعلا فقط می دونم گروه ما متشکل از ایران و هند و مکزیک بايد در مورد چين کار کنه اما چی کار کنيم دروغ چرا هنوز نفهميديم.امروز شايد فهميديم
انقدر دوست دارم اين دفعه نصف کلاس دخترن، آخه دوره قبلی درسم من تنها دختر کلاس بودم اما الان که وقت نهار می شينيم با هم
حرفهای دخترونه می زنيم و بعدش اين دوستمون می گه دخترا پاشين بريم خيلی بعد مدتها مزه می ده.
ديشب رفتيم فيلم پرسپوليس رو ديديم خيلی قشنگ و تاثير گذار بود، و سالن سينما بر عکس انتظار ما تقريبا پر بود اما مطمئنا اونجوری که ما لحظه لحظه اش رو لمس می کرديم برای اونها نبود اما فکر می کنم ملت خوششون اومده بود
پاشم برم یک کم بشینم درس بخونم که ماه دیگه کلی امتحان دارم

Saturday, November 10, 2007

مدتهاست نرسيدم چيزی بنويسم، و هر چی فاصله بين نوشته هام بيشتر می شه دوباره نوشتن سختتر می شه.
برای اولين بار تو همه دوره های مختلف تحصيليم دارم از درس خوندن لذت می برم تقريبن پيش نمی آد که سر کلاس برم تو هپروت و اصلا نفهمم چی به کجا شد، البته من فرقی نکردم اما اولين باره که مباحث و درس و بحثها برام جالب و ملموس هستن.از متدهای اکثر استادها هم لذت می برم و گاهی فکر می کنم من هيچ وقت نمی تونم مثل اونها درس بدم راستش يکی از استادهامون خيلی کلاس رو يکنواخت اداره می کنه جوری که بزور بايد جلوی خواب رفتن رو گرفت از يک جمله که تو اسلايدهاش نوشته نمی گذره که بگذاره به عهده خودمون که بخونيم و همه جملات رو بايد حتما بخونه يک دور و توضیح بده ،فکر کنم اگه يه روزی روزگاری بخوام درس بدم می شم مثل اين خانوم معلممون و حس می کنم وای چه معلم کسل کننده ای می شم.
تقريبا تمام مدت باید گروهی کار کنيم و تکليف و پرزنتيشن آماده کنيم، گاهی جالبه و گاهی سخت،اون موقعی که هر کسی یک نظری داره و هيچ کس هم حاضر نيست از نظر خودش برگرده خيلی سخت می شه و مشکل اينه که مباحث هيچ تئوری دو دو تا چهار تايی ندارن و همش بسته به تصميم افراد گروهه.ولی تجربه خوبيه گاهی ديگران به آدم نشون می دن اخلاقها و رفتارهاش از بيرون چه طوری ديده می شه( وقتی که عينا همون عکس العمل ها رو نشون می دن) و خوب می شه دوباره تجديد نظر کرد.دو سه روز پيش به دوستم گفتم من حاضر نيستم هيچ وقت برای تو کار کنم دوست خوبی هستی اما رئيس خیلی سخت گيري می شی گفت مرسی از کامنتت،شايد سه ماه پيش نمی تونستم اينقدر رک و صريح حرف و نظرم رو به کسی بگم يا بعدش مغز خودم رو پياده نکنم که نکنه ناراحت شده باشه ازم اما حس می کنم خيلی راحتتر حرفم رو می زنم بدون اينکه بعدش ساعتها راجع بهش فکر کنم .نياز شديدی به رک بودن داشتم همیشه.
يادمه اولين روزی که رفتيم سر کلاس حدود يک ماه و نيم پيش، رئيس گروهمون برامون صحبت می کرد اول از ما خواست که خودمون رو معرفی کنيم و بگيم چه کارها کرديم و چرا اين برنامه رو انتخاب کرديم و بعدش می خوايم چيکار کنيم، نوبت من که شد تا شروع کردم گفت بلندتر دوباره يک کلمه گفتم باز هم گفت بلندتر من عصبی شدم و حس بدی بهم دست داده بود که چرا نمی گذاره حرف بزنم و تقريبا رشته کلام از دستم خارج شد اما تو اين مدت خيلی عوض شدم غير از اينکه خيلی بلند حرفم رو مي زنم(اثر پرزنتيشنهای بی شمار) از اينکه کسی حرفم رو قطع کنه يا انتقاد ازم کنه هم ناراحت نمی شم اما یک کمی هنوز هول می شم اول کار.
خیلی چیزها تو ذهنم بود بری نوشتن اما نمی دونم چطوری بگمشون فقط بگم که
دنيا هميشه همينه که هست اون عوض نمی شه اما ما می تونيم ديدمون رو عوض کنيم،به من که شديدا ثابت شده، تموم اون چيزهايی که تا چند ماه پيش منو به حد جنون عصبانی می کردن، از وقتی پذيرفتمشون و به جنبه های مثبتشون نگاه کردم باعث آرامشم شدن و موندم چطور می تونستم همه چيز رو اينقدر منفی ببينم.
گلايه کردن از زندگی و روزگار هميشه آسونترين کاره، مهم اينه که بتونيم جنبه های مثبت قضايا رو پيدا کنيم هميشه راحت نيست اين کار اما نتيجه اش آرامش درونيمونه که فکر می کنم به زحمتش می ارزه.
هيچ وقت هيچ وقت نبايد جبهه گرفت نه در برابر محيط نه شرايط و نه انتقاد ديگران، بهتره بهشون فکر کنيم.