Wednesday, February 24, 2010

تصمیم

قبل از اینکه بقیه خاطراتم رو بنویسم یادم افتاد به کامنتی که علی برای قسمت قبلی خاطراتم گذاشته بود به این مضمون:

<فکر کنم به همین دلیله که وقتی قرار است کاری رو شروع کنیم بهتره خوب راجع به اون فکر کنیم، چون وقتی توی اون مسیر برای دستیابیش قدم گذاشتیم فرصت فکر کردن به اصل موضوع رو خیلی کم بدست می آوریم>

نظر یا بهتر بگم تجربه خود من اینجور بوده:

هر وقت زیاد راجع به کاری که می خواستم انجام بدم فکر کردم و بالا پایینش کردم اساسن از انجامش منصرف شدم. دلیلش ساده است: مغز من، یا شایدم مال بقیه هم همین جور باشه، اگه قرار باشه به چیزی فکر کنه معمولن فقط نکات منفی و اتفاقات بد رو پیش بینی می کنه احتمالن تو خاطراتم هم دیدین هر وقت به رفتن فکر می کردم فاجعه هایی که ممکنه سرم بیاد تو ذهنم قطار می شد. برعکس اتفاقات بزرگ زندگیم وقتی افتادن که با کله تو یک موقعیت جدید شیرجه رفتم. معمولن کم پیش می آد که تصمیمهامون در مورد مرگ و زندگی باشه. بیشتر ریسک بر سر زمان و هزینه های مالی و گاهی احساسی هستن. ولی اگر دقیق نگاه کنیم در بدترین حالت هم آدم بازنده نیست تجربه بدست آورده. بعد هم معمولن پشت تصمیمه نمی دونیم چی در انتظارمونه فقط حدس می زنیم و اگه مثل من باشین حدسهای بد می زنین. اگه من خیلی خوش بین بودم که فکر می کردم همه چیز همیشه خوب پیش می ره اونوقت باید دست به عصا تر راه می رفتم. و نکته مهمتر اینه که بدونیم ما نمی تونیم همه زندگی رو کنترل کنیم و همیشه بهترین راه رو بریم.

و نکته مهم: سختی که آدم رو نکشه بزرگش می کنه.

Monday, February 22, 2010

از گذشته ها ۳




روزها می گذشتن و منتظر نامه پذیرشم بودم که با پست برسه و بتونم برای ویزا اقدام کنم.
هر چی زمان می گذشت نگرانی از رفتنم بیشتر به نگرانی از درست نشدن کارهام تبدیل می شد. دیگه انقدر طول کشید که فقط ناراحت بودم که کارم درست نمی شه. یک روز با بابام رفتیم پست مرکزی و بخش نامه های خارجی و آقایی که اونجا بود انقدر خوش برخورد بود که مطمئن شدم نامه ام هنوز نرسیده و کسی جایی از بینش نبرده. دست به دامن دانشگاه شدم که نامه ام نرسیده و داره برای ویزا دیر می شه. گفتن همزمان برای خودت و سفارت فاکس می زنیم. باید یک شماره فاکس بهشون می دادم تو خونه که نداشتیم سر کارم هم نمی خواستم در این مورد چیزی بگم چون بیشتر حدس می زدم کارم درست نشه.
خلاصه مامانم یادش اومد که دفتر پستی محله امون فاکس داره و جزو خدماتش هم هست که فاکست بره اونجاو بری تحویل بگیری. خلاصه با کلی دنگ و فنگ نامه پذیرشم با فکس به دستم رسید. اما طبق قانون مورفی فرداش یا پس فرداش پستچی اصل نامه رو در خونه امون تحویل داد.

دوباره یک مرحله تمام شده بود و باز دلشوره های من شروع شد. از فکر اینکه دارم می رم حالم بد شد. حالا وارد مرحله سفارت رفتن شده بودم. جور کردن مدارک و از اون سختتر ساپورت مالی بود. تا قبلترش دو تا بانک آلمانی در ایران فعالیت می کردن و راحت می شد حساب باز کرد و پول رو به حساب ریخت. زمان من گفتن باید هفت هزار یورو به نام خودم به بانک ملی ایران در هامبورگ حواله کنم. خلاصه با همه این دنگ و فنگها رفتیم سفارت اون موقعها هم نوبت گرفتن و این حرفها نبود. باید تو صف می ایستادیم تا نوبتمون بشه. حالا از وسواسهای من برای پر کردن فرمها و جا گذاشتن عکسهام و دوباره عکس گرفتن ومجبور کردن مامانم که عکسهام رو با اتوبوس بفرسته تهران و آخر سردادن همون عکسهایی که با عجله گرفته بودم بگذریم. تو صف که ایستاده بودیم یک پسری جلوتر از ما ایستاده بود با کت و شلوار و کراوات انگار که اومده بود مجلس عروسی انقدر هم داستانهای عجیب و غریب از ویزا گرفتن تعریف کرد که من با سرعت گذشت دقایق اعتماد به نفسم رو از دست می دادم بعد هم که نوبتش شد و رفت داخل و اومد بیرون خوشحال و خندان گفت درست شد. البته بعدن فمیدم درست شدنش معنی این بوده که تازه مدارکش رو تحویل گرفتن.

بالاخره نوبت من شد و با اعتماد به نفس زیرصفر در حالی که همه بدنم می لرزید رفتم در باجه. مدارکم رو دادم و خانومه شروع کرد به آلمانی ازم سوالهای ساده پرسیدن منم در حالت عادی خیلی آلمانیم خوب بود که در اون حالت اصلن هنگ کامل کرده بودم و نه می فهمیدم چی می گه و نه می تونستم صدایی از خودم خارج کنم که شبیه کلمات آلمانی باشه.خانمه دیگه از آلمانیم ناامید شد و دوباره سوییتچ کرد به فارسی و پرسید انگلیسیت هم مثل آلمانیته. با حال نزاری گفتم نه اینم مدرک زبان انگلیسیم. همه مدارک رو گرفت و گفت تا چهار هفته دیگه خبرتون می کنیم. پرسیدم یعنی درست می شه؟ گفت نمی دونم. خلاصه درب و داغون اومدم بیرون و به بابام که بیرون منتظر بود گفتم که خیلی خراب شد. تمام راه برگشت رو من گریه کردم و اعصابم از دست خودم خورد بود.دوباره یک فاز چهار هفته ای از ناامیدی شروع شد و من تمام مدت ناراحت بودم. نزدیک عید بود و هر چی مامانم بهم می گفت بیا برو برای خودت چیزهایی که لازم داری بخر من حاضر نمی شدم و می گفتم من که کارم درست نمی شه بیخود برم کلی چیز بخرم بعدم نتونم برم می شن مایه حرص بیشتر.


ادامه دارد....

سعی می کنم تو قسمت بعدی تمومش کنم 

mein Engelchen


روز شنبه تو فروشگاه تزییناتی چشمم دنبال مجسمه فرشته بود. یک گوشه مغازه چشمم بهشون افتاد.یکیشون شکل یک بچه کوچیک بود که لای پراش خوابیده باشه. یکی دیگه اش هم یک قلب بود که یک فرشته کوچیک با بالهای نقره ای روش نشسته و کنارش نوشته تو فرشته کوچولوی من هستی. دو تاشون رو برداشتم و به ال گفتم می خوام این دو تا رو بخرم. گفت بخر اما به شرطی که غصه نخوری و گریه نکنی. همون لحظه هم اشکهام گوشه چشمهام جمع شده بود و چونه ام داشت می لرزید. محکم خودم رو گرفتم و گفتم باشه.

اومدم خونه گذاشتمشون روی جعبه اش بالای کمدم. دیروز به ال می گم اینجا خوب نیست نمی بینمشون می گه می خوای ببینیشون و هی به گریه بیافتی.

تازگیها زیادتر گریه می کنم. می دونم که خوب نیست حالم بعدش بیشتر بد می شه. سعی می کنم زیاد فکر نکنم تو فکرام فرو نرم. این ماه نسبت به ماههای قبل غمگینتر بودم و از شانسم مشاورم هم مریض شد و جلسه امون کنسل شد. این هفته با مشاور دیگه ام نوبت دارم که تخصصش تو زمینه مشکل منه. هر بار بهش می گم چیکارکنم می گه صبر داشته باش. می گم من صبرم کمه همیشه همین طور بوده می گه زندکی به آدم صبرو یاد می ده. می گم هیچ کار نمی شه کرد می گه نه. و من دلسردم از همه علم و دانش بشر که یک جاهایی دستش از همه چیز کوتاهه.

Wednesday, February 3, 2010

از گذشته ها ۲

اون موقع که من شروع به اقدام کرده بودم انقدر به نظرم دور از دسترس بود که به بعدش دیگه فکر نمی کردم فقط در لحظه بودم که احساس می کردم گرفتن پذیرش و ویزا کاملن نشدنیه. تمام انرژیم صرف آماده کردن مدارک و ارسالشون می شد. کلاس آلمانی هم می رفتم اما چون احساس می کردم نمی تونم بیام آلمان خیلی جدیش نمی گرفتم. اولین بار که مساله برام جدی شد دی ماه بود که اولین ایمیل اومد و پرفسور مسئول اون برنامه که من براش اقدام کرده بودم نوشته بود که پذیرفته شدم و تبریک گفته بود و ذکر کرده بود که نامه رسمی پذیرش با پست به دستم می رسه که بتونم برای ویزا اقدام کنم.

از حال خودم بگم همین جور که ایمیل رو می خوندم تموم بدنم می لرزید. احساس می کردم غیر ممکن برام به ممکن تبدیل شده بود تازه به اینش فکر می کردم که رفتن یعنی چی. حس می کردم تو دلم رخت می شورن. برای اولین بار به واقعیت رفتن فکر می کردم و معنیش. دور شدن از خونه و خونواده. تنهای تنها تو یک کشور و شهری دیگه که هیچ کس رو نمی شناسم. زبان آلمانیم هم که عملن هیچ پیشرفتی نکرده بود. فردا شبش رفته بودیم خونه خواهرم اینا و همین طور که مامانم تعریف می کرد براشون من لحظه به لحظه منقلبتر می شدم تنها حسی که تو اون لحظات داشتم وحشت و اضطراب بود از راهی که توش پا گذاشته بودم بدون اینکه برام ملموس باشه.

خنده داری قضیه در این بود که من هیچ وقت آدم مستقلی نبودم تو همون روزها سرما خورده بودم و بابام همه کار برام می کرد می بردم دکتر برام دارو می گرفت و من بیشتر منقلب می شدم از اینکه فکرش رو که می کردم وقتی برم تنهای تنهام از درد و مریضی بمیرم هم هیچ کس نیست حتی بفهمه. الان دقیق یادم نمیاد اما احتمالن تو ذهنم یک همچین سناریوهایی هم سر هم می کردم.

بعضی وقتها آدم تو زندگی یک چیزی رو می خواد که انقدر بی کله پیش می ره که تازه وقتی بهش می رسه کم کم فرصت می کنه ببینه اصلن برای چه چیزی یا موقعیتی اینقدر دست و پا زده.



ادامه دارد....

Tuesday, February 2, 2010

مشاوره

تجربه شخصی بمن نشون داد که مشاور یا مشورت کردن در صورتی جواب می ده که آدم دیدش رو باز کنه و آماده تجربه های جدید باشه اگر هر پیشنهادی می شنوه کلی دلیل بیاره که من نمی تونم اینکارو بکنم یا جلو جلو بگه برای من جواب نمی ده به نظرم وقت و پولش رو هدر نده بهتره. چون هیچ نتیجه ای نمی گیره. من گاهی که به این چند ماه اخیر فکر می کنم می بینم اگر پیشنهادهای مشاورم رو یکی یکی عملی نکرده بودم وضع و حالم الان وحشتناک بود و معلوم نبود بدون دارو بتونم از پس خودم بر بیام.

راستش گاهی می مونم بعضیها دوست دارن ساعتها از مشکلاتشون بگن اگر بهشون بگی برو پیش مشاور یا در مورد مشکلت مطالعه کن یک کم نگاهت می کنن و بعد می گن آخه مشکل من که بزرگ نیست که برم پیش مشاور یا آدم که از روکتاب زندگی نمی کنه. اگر هم از تجربه خودت بگی یا راه حلی ارائه بدی مطمئن هستن که مشکلشون این جوری حل نمی شه. به نظرم بعضی آدمها مشکلاتشون هم بخشی از هویتشونه دوست دارن ساعتها ازش حرف بزنن اما هیچ راه حلی رو قبول نمی کنن.

اونوقت بعضی از معاشرتها انقدر طاقت فرسا می شه که آدم نمی تونه ادامه شون بده. غم انگیزه اما گاهی چاره ای برای آدم نمی مونه.