Friday, September 25, 2009

یک مدتی که وقفه می افته بین نوشتنهام دوباره سخت می شه نوشتن. حالم خوب و بده اما فکرکنم بیشتر خوبه. به بعضی ترسهام غلبه
کردم. بعضیهاشون سر جاشونن.خودم خیلی حس نمی کنم خودم یا برنامه زندگیم تغییری کرده باشه اما اینبار که پیش مشاورم بودم و براش از کارهایی که تو اون مدت انجام دادم یا برنامه براشون ریختم حرف می زدم بنظرش خیلی بود و بهم می گفت تو مسیر درست هستی. فکر کنم برای اولین بار بود که باهاش حرف می زدم گاهی می خندیدم و بهم می گفت چقدر خنده بهت می آد.
توکتابی که یک مدت پیش راجع به خواب و تعبیرش می خوندم نکات جالبی نوشته بود. اینکه خوابهامون در واقع پیامهایی از ناخودآگاهمون هستن و تعبیرهایی که نوشته بود با عقل جور در می اومد. می گفت خوابهای ترسناک یا کابوسها کمکی هستن برای اینکه با ترسهامون کنار بیاییم. توصیه اش این بود از خوابهای ترسناکمون فرار نکنیم. تو بیداری دوباره و دوباره سعی کنیم تکرارشون کنیم اما قسمت ناخوشایندش رو تو ذهنمون خوشایند کنیم. مثلن اگر موجودی ترسناک می بینیم سعی کنیم نگاهش کنیم باهاش حرف بزنیم تو رویامون بهش دست بزنیم.
و من هر از گاهی خواب ناخوشایندی از تکرار اونچه برام اتفاق افتاد می بینم. هر چی ترسهام بیشتر باشه فاصله زمانیش کمتره. اما هر بار ترسی که تو خواب تجربه می کنم کمتره و فکر می کنم این فرایندیه که ناخودآگاهم داره طی می کنه تا با ترسهام کنار بیام.
خوندن این کتاب خیلی برام خوب بود تا قبلش از کابوسهام فرار می کردم گاهی حتی می ترسیدم بخوابم و تکرار بشن. گاهی فکر می کردم اونچه که خواب می بینم اتفاقی هست که قراره در آینده بیفته و بیشتر می ترسیدم. اما الان برداشت منطقیتری نسبت به خوابهام دارم و ازشون نمی ترسم. سعی می کنم به ذهنم بسپارمشون و در طول روز بهشون فکر کنم و با ناخودآگاهم و پیامهاش آشنا بشم.
نکته جالب اینه که هر شب به طور متوسط سه چهار خواب مجزا می بینیم. اما خیلی سریع فراموش می کنیم. قسمت بزرگیشون تو همون پنج دقیقه اول که از خواب بیدار می شیم برای همیشه فراموش می شن و بعد از ده دقیقه تقریبن چیزی تو ذهنمون نیست. برای به خاطر سپردنشون باید تمرین کرد. باید شب قبل از خواب به خودمون بگیم می خوام خوابهام رو به خاطر بسپرم. یک دفترچه کوچیک کنار تخت داشته باشیم به محض بیدار شدن حتی نصف شب هر چی تو ذهنمونه بنویسیم و در طول روز دوباره بهشون فکر کنیم.
من هنوز خیلی موفق نبودم اما بهتر از قبله.

Wednesday, September 16, 2009

دوباره حس بی فایده بودنم برگشته. سرگشتگی همیشگی. دنبال کار خیریه می گردم یکی دو جا قرار گذاشتم برم صحبت کنم. اما نمی دونم اگر همین کارها رو شروع کنم حسم از خودم بهتر می شه. دویاره شروع کردم خودم رو با خط کشهای تعریف از زن مدرن، زن مفید، زن تحصیلکرده، زن مهندس می سنجم و احساس پوچی می کنم.
دوشنبه باید برم پیش مشاورم و هنوز جواب سوالهاش رو پیدا نکردم چرا من باید اشتباه نکنم.چرا دیگران باید از من تعریف کنن. نمی دونم تنها جوابی که دارم اینه که باید اینطور باشه.
نمی دونم چرا وقتی دارم درس می خونم وضع کار خوب می شه وقتی درسم تموم می شه بازار کار بهم می ریزه.
چرا نمی تونم از خودم همینی که هستم راضی باشم. چرا احساس می کنم ارزشم به میزان کاری که می کنم، میزان درآمدم، باری که بدوش می کشم بستگی داره.
ارزش من همیشه برام بیرون از خودم تعریف می شه و همینه که همیشه یک جای کار می لنگه.

Friday, September 11, 2009

مرسی از محبت همه تون. الان خیلی بهترم. یک مدتی انقدر از غصه هام دور می شم که باورم می شه همه شون رفتن. بعد یهو خیلی ناگهانی انگار یک تلنگر می خورم و همه حال خوبم مثل شیشه ریز ریز می شه می ریزه زمین. دیگه هر چی سعی کنم این خورده ها رو جمع کنم به هم بچسبونم نمی شه. مجبور می شم از نو یک شیشه جدید بسازم. اما هر بار تجربه های قبلی رو دارم. شیشه رو محکمتر می کنم. جاهای ضربه پذیرش رو دم دست نمی گذارم. بعضی جاهاش هم محافظ می گذارم که ضربه مستقیم بهش نخوره.
من خوبم. به جز ترسهام. که راستش نمی دونم چطور باهاشون می تونم کنار بیام.

Wednesday, September 9, 2009

الان از یک وبلاگی پرت شدم تو یک حسی .گلوم گرفت و رفتم سراغ تقویم. اگر، فقط اگر... الان باید هفته سی و دوم تموم می شد.

هیچ چی بدتر از این نیست که به کسی بگیم درد تو و سختی که کشیدی چیزی نیست وقتی نمی دونیم و درک نمی کنیم مشکلش از چه جنسیه. هیچی بدتر از این کلافه ام نمی کنه که کسی برای دلداریم بگه اتفاق خاصی نیفتاده. نمی دونم چطوری بهش بگم سختیش رو تا کسی نچشیده باشه نمی دونه از چه جنسیه. نمی دونن مواجه شدن با چیزی یا براش تصمیم گرفتن و انجام دادنش چقدر فرق می کنه.

مدتها بود گریه نکرده بودم.

Tuesday, September 8, 2009

یکی از موسسات خیریه آلمان

Plan

هست که پروژه های مختلفی تو کشورهای فقیر داره. افرادی که می خوان به این موسسه کمک کنن می تونن پروژه مورد نظرشون رو انتخاب کنن. یا اینکه یک بچه ای رو از یک کشور خاص انتخاب کنن و پدر خوانده یا مادر خوانده اش بشن به این صورت که یک مبلغی رو ماهانه از طریق این موسسه به اون بچه و خانواده اش کمک می کنن.

یکی از پروژه های جدیدشون مخصوص دخترها در کشورهای فقیره برای اینکه براشون شانسهای برابر با پسرها ایجاد بشه.

در خبرنامه این ماهشون گزارش تکان دهنده ای بود در مورد دختران در ال سالوادور. دخترهایی که هنوز خودشون بچه هستن و مادر می شن. از سیستم مرد سالاری شدیدشون گفته بود. ال سالوادر کشور کوچک و نا امنی درآمریکای جنوبی است. طبق آمار رسمی در این کشور روزی ده جسد از افرادی که کشته شدن پیدا می شه.

تو این گزارش چند تا دختر نوجوان حامله را مثال زده. یکیشون فقط دوازده سالشه و عکسش رو در کنار دو برادر کوچولوش زده. خودش می گه من هنوز خیلی کوچیکم که بخوام بچه دار بشم.

در سیستم حکومتی این کشور تا کنون مرزی بین حکومت و کلیسا وجود نداشته( بتازگی حزب دیگه ای پیروز شده) و آنچه که در روزنامه ها مطرح می شه اینه که استفاده از روشهای پیشگیری شیطانی هست. سقط جنین حتی اگر جان مادر در خطر باشه ممنوعه و مجازات هشت سال زندان داره. در مدارس اجازه پخش بروشورهای مربوط به راههای پیشگیری و بیماری ایدز داده نمی شه . در عین حال معلمها به راحتی دختر بچه ها رو مورد آزارو سو ءاستفاده جنسی قرار می دهند و هیچ کس اعتراضی نمی کنه. دختر های نوجوان و جوان همه جا در خیابان و اتوبوس مورد آزار قرار می گیرند و بدتر اینکه خودشون حس می کنن بیش از این ارزشی ندارن.

مردها وقتی زنها دختر به دنیا می آرن رهاشون می کنن. در نقاط حاشیه ای و روستایی مرد سالاری به حدی شدیده که پدرها حق شب اول تصرف دخترهای خودشون رو دارند. تجاوزات خانگی خیلی زیاده و کسی راجع بهشون چیزی نمی گه اما اگر غریبه ای به دختری تجاوز کنه والدین دختر با شخص متجاوز وارد معامله می شن و در ازای ده دلار دخترشون رو به متجاوز می دن.

در حاشیه پایتخت زنهایی هستن که چایی از برگ درخت آووکادو می فروشند که باعث سقط جنین می شه. بعضی از پزشکان هم اینکار رو انجام می دن اما همه جدی نیستن خیلی از دخترهای جوان بعد از عملهای غیربهداشتی در اثر عفونت از بین می رن. کسی در خانواده از این دخترها حمایت نمی کنه در گزارش مثالی زده از مادری که بعد از اینکه فهمیده دخترش سقط جنین کرده رفته و لوش داده.

موسسه پلان برنامه های آموزشی و حمایتی برای دخترها درال سالوادر داره.

پی نوشت‌ سوسکی جان، من هم تو وب سایتشون چیزی به انگلیسی پیدا نکردم. اما براشون ایمیل زدم و سوال کردم.اگر جوابی دریافت کردم حتمن خبرش رو می دم.

پی نوشت:موسسه پلان آلمان به من جواب دادن و آدرس سایت کانادا شون رو برام فرستادن.

Monday, September 7, 2009

دیروز خواستم فیلم دادگاه نورنبرگ رو که از کتابخونه گرفتم ببینم. اما دیدم مسئول کتابخونه اشتباه کرده و دی وی دی اشتباهی تو جعبه گذاشته. اول حالم گرفته شد و گذاشتمش کنار ببرم پس بدم اما بعد فکر کردم شاید این فیلمه هم قشنگ باشه.
فیلم
از جیم جارموش بود. انصافن فیلم قشنگیه. از پنج اپیزود تشکیل می شد و هر اپیزودی یک گوشه ای از دنیا تو تاکسی اتفاق می افتاد. ماجراهای بین راننده تاکسیها و مشتری نیمه شبشون ساده و روان بود. از گفتکوی بین زنی که کارش پیدا کردن هنر پیشه برای استودیهای فیلمسازی است با دختر راننده تاکسی در لس آنجلس که خودش آینده خودش رو برنامه ریزی کرده. راننده تاکسی تو نیویورک که از آلمان شرقی به آمریکا مهاجرت کرده و نه زبان بلده و نه رانندگی با ماشین دنده اتوماتیک و نگرانیش از شکستن قانون.حرفهای عمیق دختر نابینا به راننده تاکسی سیاه پوست در پاریس و اپیزود فوق العاده کمدی رم که نقش راننده تاکسی اش رو روبرتو بنینی بازی می کرد و اعترافاتش برای مسافرش که یک کشیشه. و بالاخره اپیزود آخر که در هلسینکی رخ می ده و مشکل راننده تاکسی که بخاطر شباهتش با مشکل خودمون برای من خیلی غم انگیز بود.

Friday, September 4, 2009

یک کتاب دستمه راجع به خواب و رویا و تعبیرشون اما علمی نه مثل فالگیری و این حرفها.
توش یک آماری نوشته راجع به انواع خوابهایی که آدمها می بینن از این قرار(براساس آمارگیری در اروپا و آمریکا):
چهل و چهار درصد مربوط به اتفاقاتی که تو خونه خود افراد برای خانواده شون یا تو خونه پدر مادرشون می افته.
بیست و نه درصد خواب می بینن که یکی از نزدیکانشون در خطره، آسیب دیده یا در حال مرگه.
هشت درصد خواب می بینن که یکی دنبالشون کرده یا گرفتتشون.
پنج درصد خواب می بینن دارن از جایی می افتن یا سقوط می کنن.
یک درصد خواب غذا می بینن.
و یک تا شش درصد خواب رابطه جنسی رو می بینند.

Wednesday, September 2, 2009

در فیلم
وقتی آخر همه ماجراها، الیوت خسته و ناامید از رفتارهای مادرش، به پدرش می گه چطور این همه سال مادرش رو تحمل کرده، پدرش با بدیهیترین لحن ممکن می گه چون من عاشقشم.
فیلم قشنگیه و ارزش دیدن داره.

Tuesday, September 1, 2009

نامه برقیت سه روز پیش رسید، از نامزدیت نوشته بودی. از مسافرت کوتاه آخر هفته ای نوشته بودی که با دوست دخترت رفته بودی. نوشته بودی کجا، چه می دانم حتمن جای قشنگی است در آن یکی نیم کره زمین. نوشته بودی که همه چیز آنچنان زیبا بوده که پیش خودت فکر کرده بودی چرا که نه. با شاخه درخت حلقه کوچکی درست کرده بودی، دوست دخترت را به پیاده روی دعوت کرده بودی، کنار ساحل رودخانه زانو زده بودی و از او درخواست ازدواج کرده بودی.
اگز کسی تو را نشناسد باور نمی کند اما همه ما که این نامه برقی را دریافت کردیم، خوب می دانیم که تمام اینها از تو بر می آید. پرسیده بودی ما چه می کنیم. و من دو روز تمام مردد بودم که چه بنویسم. خواستم بنویسم یادت می آید روزی به من گفتی تو باید چهار تا بچه داشته باشی تا فرصت دلشوره و نگرانی نداشته باشی. گفتی یک بچه برای تو کم است هر لحظه دلنگرانی که چه می کند و کجاست و زندگی را به خودت و او تلخ می کنی. چه بنویسم...
برایت جواب نامه برقیت را نوشتم با آرزوی خوشبختیتان در کنار هم. از خودمان هم نوشتم اما مختصر و مفید بدون ذکر جزئیات. تا نیمه نامه که رسیدم حس کردم چه اشتباهی است به انگلیسی نوشتن. وقتی مطمئن شدم که دیدم باز هم در لغت نامه معادل انگلیسی کلمات آلمانی ذهنم را می جویم. با نوشتن هر کلمه ای حس می‌کردم چه تهی از معنایی است که منظور من است.
خواستم از نو بنویسم این بار به زبان آلمانی از حوصله ام خارج بود. نوشتن سلام «ه » عزیز به آلمانی بی معناتر بود.
گاهی هوس می کردم از حقیقت بنویسم اما دیدن کلمه
Lord
در وسط نامه ات این کار را غیر ممکن می کرد.
بعدتر به ال گفتم اگر اتفاقی به این ناخوشایندی هم برای ه بیافتد( که امیدوارم نه برای او که برای هیچ کس نیفتد) چیزی از خوشبختی ه کم نمی کند.
و من هنوز مانده ام از شادی و تیزهوشی و ایمان و پذیرش تو و می دانم که همینهاست که تو را خوشبخت می کند، حتی اگر در قاره و کشوری زندگی کنی که پر است از فقر و فلاکت و بیماری و مرگ. در کشوری که امید به زندگی زیر پنجاه سال است. کشوری که یک چهارم جمعیتش مبتلا به ایدز است.
خوشبختی آسان است برای تو که بلدی به سادگی خوشبخت باشی.