Thursday, August 7, 2008

در رو که می بندم صدای پا از پله های طبقه بالا می آد، تا در رو قفل کنم سر و کله خانم طبقه زير شيروونی پيدا می شه، همونی که اون اوايل که اومديم اين خونه مجبور شديم دو سه بار نوکش رو بچينيم، سريع سلام کوتاهی می کنم می بينم پلاستيک آشغالش دستشه، و بدو می ره طرف محوطه آشغالها، منم می رم به سمت خيابون و ایستگاه اتوبوس، تو ایستگاه که ايستادم می آدو کنار من می ايسته می گه شما هم با اتوبوس می ريد می گم بله، به وضوح معلومه دنبال يک حرفی می گرده که سر صحبت رو باز کنه، منم به وضوح حوصله اش رو ندارم، می گه چه آفتابيه، می گم آره از هفته پيش خيلی گرم شده، می گه تو کشور شما حتمن هميشه خيلی گرمه، می گم تابستونها آره اما زمستونها هم خيلی سرده، اصلن بگو به تو چه هوا تو کشور ما چطوره، می گه حتمن اونجا مردم عادت دارن ما به اين همه گرما عادت نداريم، فکر می کنم بگم تو کشور ما کولر وجود داره برای همين اينقدر آدم از گرما خفقان نمی گيره می بينم حوصله اش رو ندارم فقط سری تکون می دم. می گه من می خوام برم شهر شما کجا می رين، نمی دونم من معمول اين احساس رو ندارم اما شديدن حس می کردم داره برای فضولی می پرسه، می گم می رم فروشگاه فلان، می گه ا شما از فروشگاه فلان خريد می کنيد؟ فروشگاه بهمان هم خیلی چیزهای خوبی می آره می گم در واقع شلوار دوچرخه سواری می آره که می خوام بخرم،می گه ا شما دوچرخه سواری می کنين؟ چطور من نديدم، می خواستم بگم از دستتون شايد دررفته، شمايی که می ری شکايت کتبی از ما می نويسی که تو تراسمون آنتن ماهواره گذاشتيم یا می آیی اعتراض می کنی دو سه قطره آب پشت ماشین لباسشوییمون ریخته واقعن بعيده که چيزی رو جا بندازيد، بعد می پرسه کدوم مسير می رين و اون مسيرم خوبه و منم قبلنها می رفتم اما تنهايی فايده نداره، خوبيش اينه که آدم اينجا نمی خواد الکی به آدمهای نا خوشايند تعارف بندازه که بفرماييد با هم بريم. سر حرف هوا بود که می پرسه من شبها از ترس بارون می ترسم پنجره رو باز بگذارم شما چطور؟ يک حسی درونم گفت که هر حرفی بزنی می تونه بر عليه ات ازش استفاده بشه گفتم نه اصلا و ابدا، گفت آره شما که اصلن طبقه اول هم هستين و خطرناکه گفتم آره. بعد می گه راستی اهل کجاييد شما؟ می گم ايران و تو کف اينم که تو که نمی دونی چطوری اظهار نظر می کنی که کشور ما گرمه، طبق معمول می پرسه نمی خواهيد برگرديد کشورتون؟ ها ها سوال اساسی که اينا اگه نپرسن حناق می گيرن منم می گم فکر نکنم شايد بريم جای ديگه اصلن شايد آمريکا. بايد می گفتم شايد هم يه جايی که همسايه مون ازم نپرسه کی برمی گردين همون جايی که بودين، من زدم به در کلاس و دانشگاهم، می دونم احمقانه است اما تجربه نشون داده بايد مرتب به اينها يادآوری کنی آهای ما داريم اينجا درس می خونيم يا کار می کنيم ماليات هم می ديم ها. بهش می گم من هميشه اينجا انگليسی درس خوندم ، می گه شايد برای کار سختتون باشه منم تایید کردم بعد ادامه می ده بالاخره آدم تو کشوری که زندگی می کنه بايد به زبانش مسلط باشه، بايد می گفتم هستم نگفتم ،به جاش گفتم تو شرکتهاي بين المللی با انگليسی هم می شه کار کرد، نمی دونم چرا اين رو گفتم. چه می دونم خيلی ديگه هم حرف زد بعد هم که پياده شديم گفت اميدوارم شانس بياری تا برسی تموم نکرده باشه منم براش روز خوبی رو آرزو کردم و داشتم به اين فکر می کردم که آیا به خاطر اصطکاک های قبلی که پيش اومده من تمام مدت داشتم با جبهه گيری به حرفهاش گوش می دادم يا بعضی حرفهاش کنايه داشت ممکن بود همين مکالمه با آدم ديگه ای دلچسب تر باشه.
ولی خدائيش از اون دفعه ای که سر لباسشويی باهاش بحث کردم ديگه هيچ وقت کاری نداشت بهمون، حتی يکی دوبار که مهمون داشتيم و بچه هاشون کل ساختمون رو روسرشون گذاشته بودن و من ته دلم همش منتظر بودم يک همسايه ای بياد غر بزنه هم هيچ خبری نشد.
بايد مثبت تر به آدمها نگاه کنم بايد جبهه گيريم رو نسبت به حرفها وبرخوردهاشون کمتر کنم اون وقت هر کلمه حرف برام نمی شه يک جمله کنايه اما کار آسونی نيست.
پی نوشت:متن بالا اصلن به خاطر اين نوشته نشده که من عصبی شده باشم از اين مکالمه بلکه بيشتر به خاطر اينکه دوباره به خودم ياد
آوری کنم مثبت تر باشم، وگرنه خودم بيشتر خنده ام می گيره تا چيز ديگه ای.

2 comments:

Unknown said...

نوای عزیزم٬ یه دنیا ممنون بابت لطف و صفات. نمی دونی از کامنت ات چقدر خوشحال شدم خانومی. من انارستان رو از برکت وجود شما بچه هایی دارم که همیشه و همیشه براش دلسوزوندون و کامنتهای قشنگ تون باعث می شد به عضویت فکر کنم. امیدوارم که همیشه و همه وقت شاد و شادکام باشی

Unknown said...

این متن ات هم مثل همه ی پست های دیگه ات دلنشین بود بخصوص یادآوری آخرت و اینکه می شه همیشه از زوایای دیگه هم به مسائل نگاه کرد. این مکالمه ایی که با خانوم همسایه تون داشتی برام خیلی جالب بود. اینجا هم معمولا این مکالمه ها شکل می گیره منتها همیشه از جنبه ی مثبت اش. بخصوص در مورد زبان که کاملا به خارجی ها حق می دن که نتونن زبون شون رو حرف بزنن چون دقیقا خودشون هم مشکل بزرگی در یادگیری زبان انگلیسی دارن و تلفظ هاشون خیلی اشکال داره و اصلا حرف «ل» ندارن و به سختی می تونن بگن «سی». مثلا به «سی دی» می گن شی دی! یا به سیندرلا می گن شیندرلا!ا