Friday, January 18, 2008

مشاهدات درسی

ديروز چند تا نکته ياد گرفتيم جالب بود گفتم اينجا هم بنويسم، مسئله مهم اين بود که بصورت تئوری فقط نبود اول کلاس استاد از بچه ها خواست سه تا سناريو مختلف رو اجرا کنند و ازشون فيلمبرداری می کرد بعد از درس دادن و گفتن نکته ها فيلمها رو گذاشت و دوباره ديديم و ديديم واقعا وجود دارند، اين درس راجع به تواناييهای ارتباطی هست البته با تاکيد بيشتر روی کاربردشون در بيزينس.
يکی از نکات اين بود که وقتی کسی موقع حرف زدن يا حتی درس دادن يا سخنرانی دستش رو به سمت چونه يا گونه هاش می بره، کلا دستش اطراف صورتش هست، به احتمال زياد( هميشه استثنا وجود داره و نميشه حکم کلی داد) يا داره نقش بازی می کنه (دروغ می گه) يا اينکه به حرفی که می زنه يا می شنوه مطمئن نيست. در سناريو اول يک فروشنده داشتيم و یک مشتری که می خواست ساعت بخره و تقريبا تمام مدت خريدار دستش به چونه اش بود و خودش بعد از ديدن فيلم کاملا متعجب بود می گفت تمام مدت داشتم فکر می کردم بعدش چی بگم که جور در بياد و خودم يک لحظه هم متوجه دستم نشدم و اگر فيلم رو نمی ديدم نمی فهميدم چقدر دستم رو به طرف صورتم می برم.
نکته بعدی اين بود که اگر شخصی موقع حرف زدن ناگهان به سمت عقب بره مثلا تکيه بده به صندليش و دوباره برگرده، معمولا موقعيتی پيش اومده که بايد راجع بهش فکر کنه دنبال راه حل جديدی می گرده حالت عقب رفتن برای اين هست که در چنين موقعيتی به طور ناخود آگاه به فضا احتياج داره. يکی از سناريو ها خيلی خنده دار بود قبل از شروع استاد خواست يک دختر و پسر که خجالتی هم نباشند برن و قرار بود نقش مرد و زنی رو بازی کنند که در سفر اتوبوسی کنار هم نشستن و در واقع می خواهند باب آشنايی رو با هم باز کنند( راستش نمی دونم کلمه انگليسيش رو چی ترجمه کنم که بار منفيش زياد نباشه)، کل مکالمات با اينکه کاملا فی البداهه بود خيلی خنده داربود،
مرد يک روزنامه دستش بود و زن هم يک کتاب.
مرد: شما معمولا زياد با اتوبوس سفر می کنين؟
زن( بدون اينکه سرش رو بالا بياره): بستگی داره
مرد: من در واقع سوار اتوبوس اشتباه شدم
زن(در حالی که توجه اش جلب شده): چطور؟
مرد: من بايد در يک جهت ديگه سوار می شدم سوار اين اتوبوس شدم البته خيلی برام فرق نمی کنه می خوام بيشتر با مردم آشنا شم، من توريست هستم.
(موقع ديدن فيلم استاد توضيح می داد، دليل کاملا عجيب غريبه و همين موفقش می کنه مثل اينکه شما در بيزينس يک ايده عجيب داشته باشين که به فکر کسی نرسيده باشه شاید احمقانه هم باشه اما یونیکه)
زن(در حالی که کاملا توجه اش جلب شده): اهل کجا هستين؟
مرد: قطب جنوب
زن( که چشمهاش کاملا گرد شده): مگر کسی تو قطب جنوب هم زندگی می کنه؟
مرد: بله من محقق هستم و اونجا تنها زندگی می کنم
زن: تنها اونجا چه کار می کنين؟
مرد: روی پنگوئن ها تحقيق می کنم
زن: اين که خيلی کسل کننده است با پنگوئن ها چکار می کنين؟
(توضيح استاد: وقتی که اولين بار نشانه جلب توجه ديده می شه به جای اينکه اطلاعات بيشتر بده بايد سعی کنه اونهم اطلاعات بگيره تا متعادل پيش برند اينجوری بدون اينکه چيزی بدونه کاملا دست خودش رو باز کرده و همه اطلاعات خودش رو رو کرده که طرف مقابل می تونه بر ضدش استفاده کنه)
مرد: نه سرگرميهای خودمون رو داريم ما کلاب صد درجه داريم.
زن: چی؟
مرد: يک جکوزی داريم شصت درجه گرماشه و بلافاصله ازش می آييم بيرون تو دمای منفی چهل درجه يک دفعه صد درجه اختلاف دما داريم
زن(با تعجب خيلی زياد): عجب
مرد: براتون جالبه، آخر هفته وقت آزاد دارين با هم بريم اونجا.
زن:چی؟؟؟؟؟؟
(توضيح: پیشنهاد خيلی زود مثل اينکه در بيزينس بخواهيد سريع به مشتری قيمت بدين)
مرد: من هلی کوپتر اختصاصی دارم همين جاهاست اگه دوست داشته باشين می تونيم با هم بريم
زن: چی؟ هلی کوپتر اختصاصی؟ اونوقت با اتوبوس عمومی سفر می کنی؟
(همون باز کردن بيش از حد دست هست که اینجا مچش برای دروغ های شاخ و دم دارش باز شد)
و اينجا دقيقا نکته ای که بالا گفتم رو ديدیم مرد يک لحظه تکيه داد به پشت صندليش( تا قبلش حالت نيم خيز به سمت پهلو داشت) يک کمی فضا لازم داشت بعد دوباره اومد جلو و گفت خوب من اگر با هلی کوپترم همه جا برم با آدمها نمی تونم آشنا شم برای همين با اتوبوس سفر می کنم.
کلا خيلی فيلم جالبی شده بود به خاطر اينکه اين همکلاس ما کلا شوخ طبعی تو خونشه تمام اين فيلم رو که بازی می کرد هم آروم و سيخ ننشسته بود انقدر حرکات خنده دار می کرد که همه ما به اضافه استاد داشتيم ريسه می رفتيم از خنده.
نکته جالب دیگه اینه که اگر برای مصاحبه یا معامله با یک نفر سر میز می نشینید بهتره نسبت بهم در کنج بنشینین، روبرو خیلی موقعیت سختی هست همیشه چشم در چشم هستید و فضا برای تمرکز یا نقطه آزاد دید ندارین و هر دو نفر تحت کنترل هستند، اما در کنج هم می تونن به همدیگه نگاه کنن هم هر کدوم با نگاه کردن به روبرو برای خودش فضای آزاد داره و می تونه فکراش رو دوباره جمع کنه و تمرکز کنه بدون اینکه مجبور به نگاه کردن تو چشم طرف مقابل باشه.
اینجا مینویسم یه تمرینی هم برای خودم می شه چون امتحان شفاهی هست و بیشتر پرزنت کردن و مثال آوردن برای موقعیتهاست، اینطوری تو ذهنم بیشتر می مونن.

5 comments:

Anonymous said...

خيلي عالي بود. چه درسهاي جالبي مي خونيد. اين درسها نه تنها توي کار بلکه تو زندگي هم خيلي مفيدند

Albaloo said...

وای چه کلاس بامزه ای.روده بر شدم از خنده. چه مکالمه خنده داری بود!!!! وقت آزاد داری بریم قطب جنوب؟؟؟ هاهاهاها
موفق باشی تو درسات

Albaloo said...

سلام نوای گل من. تو همیشه و برای همه موارد یه جنبه مثبت رو میبینی. مرسی البته فکر نکنی من اینهمه نا امیدم. چون دیشب می دونستم که بچه کوچولوی تو وجودم داره این حرفها رو میزنه و می خواد ناراحتم کنه.
اتفاقا بعدش خیلی هم خوشحال بودم که تنهام. چون به تنهایی احتیاج داشتم و در ضمن باید تدارک تولدش رو هم میدیدم.
نوا من هم بزرگ شدم بخدا. دیگه مثل بچه های 14 ساله فکر نمی کنم

Albaloo said...

نوا جان. من اصلا از کامنتت برداشت بدی نکردم. اصلا هم فکر نکردم به نظرت من بچه ام.
من همیشه از حرفات خوشحال میشم. یه دید دیگه بهم میده. باعث میشه مسائل رو جور دیگه ای ببینم.
اینکه گفتم من هم بزرگ شدم برای این بود که به نظر خودم بعضی فکرام و کارام بچه گانه است. تو درکم می کنی. چون فکر کنم همه آدمها یه بچه کوچولو تو وجودشون هست که می خواد خودشو لوس کنه.
من از کامنتت برداشت بدی نکردم و ناراحت نشدم. این رو هزار بار می نویسم . که مطمئن بشی

Anonymous said...

نواجونم دلم میخواد بدونم چه رشته ای میخونی
راستی نواجونم من دیگه تو سایت بلاگفا مطلب مینویسم از اکستراپوند خسته شدم شاید نسبت بهش ویار گرفتم اگه خواستی لطف کنی بهم سر بزنی به سایت drsara.blogfa.com بیا
دوستت دارم خیلی
موفق باشی