Friday, January 11, 2008

بو

هيچی مثل بو من رو به گذشته پرت نمی کنه، بويی که چند روز پيش دم صندوق سوپر می اومد، نمی دونم چه بويی بود اما بوی بچگی بود بوی اون موقعها که با دختر عمه می رفتيم سوپر ديانی نزديک خونه عمه کيت کت و يام يام می خريديم و از برادرسوپر دیانی که کنارش خرازی داشت توپ تخم مرغی می خريديم، توپ تخم مرغيها رو می برديم يک سوراخ می کرديم با شن پرشون می کرديم بعد يک تکه کش رو باچسب نواری بهشون می چسبونديم می شد يو يو، يادم نيست سرشون چی می اومد اما دوباره يکی دوروز بعد ما بايد يک سری به هر دو تا مغازه ميزديم،همون لحظه که اون بو خورد بهم يادم نيومد مال کجا بوده اما دلم می خواست همه بو رو بکشم تو ريه هام و با خودم ببرم، تازه فهميدم که بوی سوپر ديانی بوده.
يا اون بويی که فقط بچگيهام تو شمال می اومد ديگه هيچ وقت بزرگتر که بودم می رفتيم شمال اون بو رو حس نکردم اما يک بوی تلخی بود خيلی تلخ تو دلم آشوب می شد يه حسی که نه خوب بود نه بد ،دلشوره داشت دلشوره يک دختر کوچولو که نمی دونم چی اونجا تو سفرها دلش رو به شور می انداخته شايد هم يک ربطی به دل درد های بچگيها داره اون موقع که تو هر سفری انقدر هله هوله می خوردم که يکدور بهم ريختگی دل و روده رو شاخش بوده.
بوی کیف مدرسه ام تو دبستان که مخلوطی بود از بوی مداد و کاغذ و سیب هیچ وقت یادم نمی ره، حالا که با خودم سیب می برم گاهی سرم رو می کنم تو کیفم ببینم اون بو رو می ده می بینم نه باید با بوی مداد و دفتر و کاغذهای کاهی کتابامون قاطی بشه تا بشه همون بو.
بوی خاک بارون خورده که اینجا با این که همش داره می باره هیچ وقت نیست چون نه خاکی هست و نه هوا خشکه که چیزی بو بده، خیلی بوش رو دوست داشتم.
بوی دستهای مامان بچه که بودم همیشه با خودم فکر می کردم یعنی منم بزرگ بشم دستها م همین بو رو می گیره یک بوی امن، بوی سوغاتیهای خاله، بوی لباسهای قدیمی که تو صندوقهای فلزی تو زیرزمین بودن، بوی گردن فسقلیمون که حالا واسه خودش مردی شده و پشت تلفن برای من از روی کتابش می گه تا الان چه حرفهایی رو یاد گرفته، بوی خونه.
يا بوی ايستگاه قطار اون شهر شمالي، اونجايی که اولين کارت تلفن رو خريدم و سعی کردم به خونه زنگ بزنم اون موقع که هيچ طوری موفق نمی شدم با مامان بابا حرف بزنم اون موقع که انقدر تنها بودم که حتی گريه هم نمی تونستم بکنم، همکلاس تايلنديم و پدرش پشت پنجره دکه کارت تلفنی منتظرم بودن و من با کلی شک و ترديد برای اولين بار شمارش رو گرفتم. تا مدتها از ايستگاه قطار که رد می شدم بوش آزارم می داد غم بود که می ريخت تو دلم اما بعدها همون ايستگاه قطار رو با همه بوهاش دوست داشتم چون ما رو بهم می رسوند حتی وقتی از هم جدامون می کرد هم غمش قشنگ شده بود. تا آخر عمرمون عاشق اون شهر شمالی می مونیم چون بهترین لحظه ها رو اونجا داشتیم اون شهر فقط برای ما قشنگه مطمئنم چون وقتی مامان بابا اومده بودن پیشمون و تونستیم با هم بریم اونجا اون حس جادویی که برای ما داشت برای اونها نداشت فهمیدم اون جادو جادوی عشق بوده نه شهر اما برای ما به اون شهر پیوند خورده.
بوی اين شهر وقتی اولين بار اومدم پيشش، اون روز صبح که رسيدم، تو راهرو ها و پله های مترو يک بوی خاصی بود عاشق اون بو ام ؛تو اون سفر تا روز آخر بو می داد، اما الان چهار ساله بو می کشم اون بوی بار اول ديگه نمي ياد.
غمگين و دلتنگ نيستم همه اينها بخشی از منه که هر جا باشم با منه، کافيه بهشون فکرکنم اينجان درون من ته ته دلم.

6 comments:

Anonymous said...

نواجون ..چیزی که تو پست قبل نوشتی رو می تونم درک کنم ...سخته ولی وقتی این میل برای تغییرش رو داری ، تغییرش می دی حتی اگر طول بکشه .من تو این مقطع یک کم گیج ام شاید چون زمان کمتری برای خودم دارم و درعین حال برنامه های زیاد .دلم برای وقتی که زمان بیشتری برای خودم داشته باشم تنگ شده . اما سعی می کنم جور دیگه ای به این مقطع مادری ام نگاه کنم .یعنی به جای اینکه خودم رو آزار بدم کارهایی رو که می تونم انجام بدم و بقیه اش رو با دخترم لذت ببرم ...اما " سعی " می کنم . گاه دوباره کارهای نکرده و عطش اانجامشون بدتر منو متوقف می کنه چون فکر می کنم دارم درجا می زنم و متوقف شدم . این حس بد نمی گذاره که همون حداقل رو هم که می تونستم انجام بدم و حال خوبی داشته باشم ، انجام بدم ...و حس های بد درپی اش ،اضطرا ب و بی قراری رو به همراه داره . ." سعی " می کنم به خودم بقبولونم که این درجا زدن نیست این قبول یک مقطع است که دیگر تکرار نمی شه و به خاطر همیتش د راینده ی بچه ، د رنوع خودش بسیار مهم هم هست ...تغییر چیزهایی که د رادم درونی می شه یک روزه به دست نمیاد اما مطمئنم که وقتی میل به تغییر وجود داشته باشه این اتفاق می افته ...

Albaloo said...

وای که چه خوشگل بود. اشک تو چشام جمع شد. یاد قدیما افتادم. خیلی از بوها از ذهن منم بیرون نمیره. بچه که بودم لباس مامانم و بو می کردم به خواهرم می گفتم بوی مامان و میده یعنی اگه ماهم بزرگ بشیم همین بو رو می گیریم. بوی مهربونی و عشق بود. حتی اون موقع هم که چیزی از عشق نمیدونستم از این بو لذت میبردم.

Anonymous said...

واي خانمي چشمام پره اشک شده
دستاي مامان به نظر من بوي کرم خيار صد ويک رو مي داد.گردن فسقلي ديگه اون بو رو نميده من که نفهميدمچي شد چون يه دفعه هرچي گشتم بوشو پيدا نکردم ولي بازم سرمو مي کنم تو گردنش تا ببوسمش
اون بوي سيب و کيف و کتاب هم واقعا تک بود.

Anonymous said...

نواجونم با این نوشته قشنگت منو یاد گذشته ها مامانم خونوادم انداختی

Anonymous said...

قشنگ گفتی نوا جون. کاملا درسته٬ «بو» یعنی یه دنیا خاطرات شیرین و تلخ

نوا said...

مرسی از همگی که اينقدرلطف دارين.
امیدوارم که دلتنگ نشده باشین فقط.

خانومی دستای مامان به نظرمنم بوی کرم خیار صد و یک می داد اما با بوی پیاز و آشپزخونه و همه چی قاطی بود گاهی که غذا درست می کنم دنبالش دستم رو بو می کنم ببینم همون بو رو می ده یانه.

پرند جون راست می گی مامانها همیشه برای بچه ها خوش بو هستند بویی که وقتی کوچیکی تا می ری تو بغلشون دیگه انگار هیچی تو دنیا نمی تونه آسیبی بهت برسونه