Tuesday, January 29, 2008

ناراحت از حرفها و سوالهای غير منطقی بعضی بزرگترها که فکر می کنن صرف بزرگتر بودنشون مجازن هر سوالی دلشون خواست بکنن يا هر نظری که دلشون خواست بدن، داشتم با مامانم حرف می زدم بهم می گه دفعه ديگه تو پيش دستی کن از همين دست سوالها بکن که ديگه همچين سوالهايی راجع به زندگیت ازت نکنن، وقتی هم که می برنت زير سوال که چرا اينکارو کردی و اونکارو نکردی يا چرا حالا اينکارو کردی و چرا قبلا اون يکی کارو نکردی بگو دلم خواست.
برای 'ال' تعريف می کنم که مامان چی بهم گفته می گه خوب الان دو سری جواب خوب برای حرفهای غير منطقی داری که بگي، می گم اما تو خودت هم حرفهای غير منطقی و فضولی رو جواب نمی دی می گه برای اينکه من بهشون اهميت نمی دم سر سوزنی برام مهم نيست انگار که نمی شنوم فکر می کنم می بينم راست می گه، بهم می گه اگه تو هم اينقدر بعدش بهشون فکر نمی کردی و حرص نمی خوردی هيچ مهم نبود که چيزی بگی يا نه.
می دونم که دو مدل عکس العمل منطقی برای اينجور حرفها وجود داره اما دروغ چرا هر دوش برام سخته، تنها کاری که ازم بر مياد طفره رفتن از زنگ زدن به اينجور آدمهاست. وقتی ازم سوال می کنن راجع به مسائلی که سر سوزنی بهشون ربط نداره شروع می کنم واقعیتهایی که دلیلی نداره اونها راجع بهشون بدونن توضیح میدم.
واقعا نمی فهمم کسی که خودش ادعا می کنه که مدتها افسردگی داشته نمی تونه بفهمه که اینجور وقتها آدم تو امور روزمره اش هم می مونه چه برسه به اینکه بخواد تصمیمهای بزرگ بگیره یا کارهای بزرگی رو شروع کنه.
شانسم گفته با این حساسیت زیاد و ادب بیش از حدم در برابر آدم بزرگها اینجور کنتاکتهام به سالی یکی دو تا تلفن ختم می​شه.
دلم می خواد اگه يک روزی بچه دار شدم بتونم جوری بزرگش کنم که به خودش بيش از ديگران اهميت بده و سرش رو پر از احترام به بزگتر و حرف نزدن رو حرف اونها نکنم نمی دونم ازم بر می آد يا نه شايد بايد اول بتونم خودم رو عوض کنم يا اينکه ... نمی دونم.
بچه های خوب آدم بزرگهای خوبی نمی شن، هزاران بار بهم ثابت شده.

No comments: