Tuesday, January 15, 2008

روزمره

امروز حين راه رفتن تو کارخونه بين اون همه دستگاه و سر و صدا و بوی فلز که زير دماغم می زد، از فکر کردن بهش خوشحال شدم انگار ته دلم يک حس جديد بود برای یک هدف جدید، می خوام این حسم رو به فال نیک بگیرم برای همین خواستم اینجا هم ثبتش کنم.

خوشحالم.

امسال زمستون هوا مثل بهاره، انگار نه انگار بايد حالا يخ بزنيم، همه شوفاژها خاموشند. امان از این گلوبال وارمینگ!

آخرش شلوار لی و پولیور رو به لباس رسمی و کفش تق تقی ترجیح می دهم، اشتباه اومدم انگار.

این گروه ما خودش یک جامعه بین الملل کوچیکه با احتساب استاد، بیست و چهار نفریم از پانزده کشور مختلف! من که کلی اطلاعات جغرافیایی، اجتماعی بین المللیم زیاد شده این مدت.

کلاس زبانمون قراره از این ببعد بیشتر خوش بگذره،قراره ديگه نچسبيم به اين کتاب کسل کننده، تا الان نصف بچه های کلاس بی خيال شدن و ولش کردن، قراره بریم سینما، ادبیات بخونیم حالا ببینیم چقدرش به واقعیت می پیونده.

خوبه آدم زود برسه خونه ها! حتی اگه کلی درس ردیف کرده باشه بخونه و هنوز شروع نکرده باشه همین که هوا هنوز روشنه خوبه

من یک دونه گام شمار خریدم یادم می ره روزها به خودم ببندم، یعنی از ایبی خریدم اولش خیلی ذوقش رو داشتم بعد انقدر طول کشید تا بیاد ذوقهام تموم شدن،یک چیز دیگه دکمه خاموش روشن هم نداره تا باتریهاش رو می گذارم توش همش روشنه منم حال ندارم کاتالوگش رو بخونم ببینم چطوری می شه خاموش روشنش کرد فعلا باتریهاش رو در آوردم گذاشتمش تو کمد.

گاهی که به یک کسی از تجربه خودم می گم بعد از چند روز بهم می گه که از یه دوستی که یه دوستی داشته که بهش گفته شنیده که اینجور نیست می مونم چی بگم اصلا خوبه که آدم وقتی ازش سوال می کنن تجربه خودش رو بگه، گاهی فکر می کنم شاید بهتر باشه بگم من نمی دونم بگذارین خودتون تجربه کنین ببینین چطوریه، منظورم مسایل دودوتا چهار تا نیست ها منظورم از اون تجربه هاست که نقش محیط درشون خیلی بیشتره تا خودتون. یا اینکه صاف جلوی روی خود آدم سوالی که ازت کردن و جوابی که ازت گرفتن رو با یکی دیگه هم چک می کنن و وقتی بهشون می گی من که گفتم بهت می گن آره می خواستیم مطمئن شیم، بهرحال یکی از درسهایی هم که داریم می گیریم یاد گرفتن اینه که با آدمهای مختلف از فرهنگهای مختلف چطور باید کنار اومد، نباید از این جور برخوردها دلگیر شد، فقط یک جور احساس وابستگی به تجربه ها ست بخصوص وقتی تلخن وقتی کسی از آدم می پرسه راجع بهشون و براش تجربه خودت رو می گی انگار یک بخشی از خودت رو باهاش قسمت کردی حس من اینه، شاید هم اشتباه می کنم. من باید یاد بگیرم بزرگ بشم هر چی بزرگتر باشم کمتر هم دلگیر می شم. اشکال از دوستانم نیست همه چیز برای اونها جدیده و پر از ایده های جدیدن و می خوان تند تند سر از همه چی در بیارن من باید صبورتر و بزرگتر باشم، قضاوت و پیشداوری باید به حداقلش برسه، نکات منفی بزرگ نشن به جاش نکات مثبت پررنگتر دیده بشن. تمام تغییرات مثبتی که این چند وقته تونستم بدم رمزش همین بود بزرگ نکردن منفیها بیش از حد و دیدن مثبتها، قبلش با تمام قوا میکروسکوپ گذاشته بودم رو منفیها و انقدر بزرگ شده بودن که نکات مثبت زیرشون دفن شده بودن، کلی کندم و کندم تا نکات مثبت رو از زیرشون در آوردم.

خیلی بی سر و ته نوشتم اما کیف داد خلاصه ببخشین.

3 comments:

Anonymous said...

خانومي من عاشق نوشته هاتم
انگار اين جوري پيشتم و کلي ذوق مي کنم وقتي مي فهمم يه کار باحال کردي
خانمي مي خواستم اجازه بگيريم ببينم ميشه لينک وبلاگت رو بزارم يا نه

Albaloo said...

خیلی عالیه. واقعا یه موفقیت بزرگ. پیدا کردن این نگاه به زندگی. کاش منم بتونم تمرین کنم نمی دونم چرا ناخداگاه آدم تمایل پیدا میکنه به منفی نگری و اینهمه خوبی رو نمی بینه!

Anonymous said...

پرند جون اولش سخته بعد که عادت کردی برعکسش سخت می شه من حتی گاهی به اين نتيجه می رسم نکنه دارم از اين ور بوم می افتم اما اين ورش حداقل خوشايندتره