Thursday, January 24, 2008

خوب من بهترم مرسی از لطف همگيتون.

لی لی جان حدست کاملا درست بود مساله ای که ناراحتم کرده بودو راجع بهش حرف نزده بودم انگار تو گلوم گير کرده بود ديروز رفتم همگروهيم رو صدا زدم گفتم بيا با هم صحبت کنيم خيلی هم عصبی بودم اينقدر که فکر می کردم واقعا بحثمون بشه اما اينجور نشد و اصلا حرفهامون ناخوشايند هم نشد و چند بار ازم به خاطر سوتفاهمی که بينمون پيش اومده بود عذرخواهی کرد،اما جدا اين گزارش احمقانه گروهی کلافه ام کرده و هر روز مثل اين مامان ها بايد اين دو تا همگروهيم رو پيداشون کنم و کلی باهاشون کلنجار برم که حاضر شن يک کم وقت بگذارن، کلی ديروز براشون دليل آوردم که چرا بايد فردا يکی دو ساعت وقت بگذاريم و گزارش رو با همديگه چک کنيم امروز يکيشون اومده می گه اصلا بياين بخشهامون رو از هم جدا کنيم که ديگه چکش نکنيم و هر کی مسوول نمره خودش باشه، ای بابا آخه اين استاده ايميل زده که اگه گزارشهاتون رو از هم جدا کنين پونزده درصد نمره رو ازتون کم می کنم بهش که می گم می گه طوری نيست هشتاد و پنج هم بسه حالا انگار همه چيز تکميله، نمره اش برام مهم نيست ها اما اين همه که از دست اين دو تا بچه حرص خوردم زورم می آد آخرش بهدر بره.

امروز بايد تمرين چانه زدن موثر می کرديم تئوريش آسون بود ها اما در عمل برای من يکی که اصلا آسون نيست هميشه اينطور بودم ايران که بودم هيچ وقت خودم تنها نمی تونستم برم خريد چون چونه بلد نبودم بزنم، اينجا يکی از خوشحاليهام اينه که تو کل پروسه خريد نياز به يک کلمه حرف زدن هم نيست چه برسه به چونه زدن.

نکته جالب اين بود که من فکر می کردم خودم تنهام که هميشه خودم رو با مامانم مقايسه می کنم، با اين دو تا دوستم که امروز تمرين می کرديم يکيشون اهل پرو و يکی ديگه اهل اندونزی هستند و اون دو تا هم داشتن می گفتن هيچ وقت به پای ماماناشون نمی رسن و حتی وقتی کار اداری دارن که امکان انجامش نيست ماماناشون چطوری انجامش می دن، اينم يکی از نکات مشترک ديگه!

امروز رفتم یک کتابی رو کتابخونه پس دادم بعد که اکانتم رو چک می کنم می بینم هنوز اونجاست نگو کتابم چهار پنج ماه پیش با یکی از بچه ها عوض شده بوده حالا من رفتم در واقع کتاب اون رو پس دادم و کتاب من پیش اونه.

دیروز سر کلاس احساس حماقت عجيبی بهم دست داده بود چون يک کلمه هم نمی فهميدم و اين حس وقتی تشديد شد که استاد يک سوالی کرد و من همينطوری يک جواب چرت و پرت دادم يعنی نمی خواستم اينجوری بشه پرسيد شما چقدرحاضرين تو بورس سرمايه بگذارين؟ منم فکر کردم داره نظرمون رو می پرسه نگو سوال رو اسلايد بود با کلی عدد ورقم، خلاصه از جواب چرت من چشمهاش چهارتا شده بود حالا هی توضيح می داد برای من که چرا جوابم درست نمی تونه باشه منم که از اولش تو باغ نبودم گيجترم شده بودم خلاصه خيلی موقعيت احمقانه ای بود، اگر يک مدت پيش​بود کلی احساس خجالت می کردم و تا مدتی خودم رو می خوردم اما خيلی خونسردتر شدم و می تونم اينجور وقتها به خودم بخندم.

فعلا آرومم.

1 comment:

Albaloo said...

نوا جان، این شرایط که تو داری معمولا برای کسایی پیش می آیاد که احساس مسئولیت زیادی دارند. تورو نمی دونم من فکر می کنم چون بچه اول خانواده ام احساس مسئولیت زیادی دارم و خیلی از اوقات اذیتم می کنه. یعنی تو کارهای گروهی دائم دلم شور کارهایی که بقیه باید انجام بدند رو میزنه.
فکر می کنم بقیه کاراشون رو درست انجام نمی دند و خودم رو درگیر می کنم. نوا جان فکر می کنم زیاد نباید برای این چیزها حرص بخوری. حتی به نظر اگه از کم کاری اونها اذیت می شی و با صحبت کردن هم حاضر نیستند کمی فعالتر بشن، گزارشاتون رو جدا کنید. متاسفانه بعضی افراد نمی تونند تیمی کار کنند و دوست دارند بیکار بشینند و بقیه همه زحمتها رو بکشند.
شاید هم اشتباه می کنم ولی عزیزم این مسئله نباید اینهمه ذهنت رو مشغول کنه.
البته حرف زدن خیلی راحته. من هم تو کار این شرایط زیاد برام پیش میاد و خیلی عصبیم می کنه.
خوش باشی. دوست ندارم ناراحتی دوست عزیزم روببینم