Sunday, December 30, 2007

تصميم

تو زندگی مهم نيست چه تصميمی بگيريم مهمتر اينه که با تصميمی که گرفتيم چطور برخورد کنيم،خودمون و تصميمون رو دوست داشته باشيم و بعد از تغيير و تحولی که می دهيم به جای فکر کردن به گذشته و شک کردن به درستی تصميمی که گرفتيم به ساختن و لذت بردن از آينده ای که ثمره تصميممون هست فکر کنيم، اگر من همين يک نکته کوچک رو بلد بودم بعد از پس دادن کارم تامدتها خودم رو روزانه چند بار به خاطر تصميمی که گرفته بودم محاکمه نمی کردم و در افکار منفی خودم غرق نمی شدم.
اگر به خاطر خودتون، بچه تون ، رابطه تون يا هر چيزی تصميم به قطع کار يا تحصيلتون می گيريد يا رابطه ای رو تموم می کنيد يا تصميم به جابجايی يا مهاجرت می گيريد، وقتی تصميمتون رو عملی کرديد حساب کنيد که در نقطه صفر هستيد و گذشته تمام شده، يک لحظه بهش فکر نکنيد به آينده پيش رو فکر کنيد، ازش لذت ببريد، به ساختنش اونجوری که دوست داريد فکر کنيد و زندگی کنيد با تمام وجود در هر لحظه به دنبال نکات مثبت شرايط حال بگرديد و نقاط منفيش رو برای خودتون از اونچه هست بزرگتر نکنيد.
تنها چيزی که وجود قطعی داره زمان حال هست پس بيشتر توجه مون بايد به همين زمان باشه نه قبلی که گذشته و نه بعدی که هيچ حسابی برش نيست

Friday, December 28, 2007

فکر

من آدم فمنيستی نيستم به خاطر اينکه به طور جدی در اين زمينه مطالعه ای ندارم که بتونم ادعايی داشته باشم، ضد مرد هم نيستم چون اگر بودم نمی تونستم عاشق بشم و ازدواج کنم و همين طور نمی تونستم پدرم رو تحسين کنم، اما گاهی طرز فکرهای خاصی داشتم و اصرار شديد برشون داشتم که بايد اعتراف کنم درست نبودند.
يکی از اين طرز فکرها که شايد بی ربط به اون مساله عروس پستی هم نباشه به اين ترتيبه:
تا زمانی که خودم نیامده بودم خارج یا اوایل که اومده بودم خیلی اصرار داشتم که فکر کنم و همین طور نظرم رو ابراز کنم که امان از این مردهای ایرانی ساکن خارج که هر غلطی دلشون خواسته خارج از کشور کردن بعد که می خوان زن بگیرن بر می گردن ایران یک دختر آفتاب مهتاب ندیده می گیرن و می برن اونجا! حالا من به طور خاص راجع به افرادی حرف میزنم که برای تحصیل یا کار اینجا هستند و سن بالایی ندارند و مدتهای مدیدی هم نیست که خارج از کشور هستند چون در مورد بقیه راستش اطلاع چندانی ندارم چون برخورد نداشته ام.می دونم که هنوز خیلیها اینطور فکر می کنن اما اگر بخواهم صادقانه بگم باید بگم که نظرم تا حدی عوض شده نه اینکه بگم همه مردهایی که اینکارو می کنن فرشته های نجاتی هستند که به فکر دخترهای ایرانی هستند اما دیگه قضیه رو اونقدرهم مطلق نمی بینم، راستش این مساله تا حدی خنده دار و غیر واقعی هست که ما فکر می کنیم خارج از ایران یعنی دیگه آزادی برای همه کار و همه چی اصلا انگار یه فرش قرمز جلوی پای مردهای ایرانی که از ايران خارج می شن اينجا پهنه و چندتادختر خوشگل و خوش هيکل به استقبالشون ايستادن که تمام خواسته ها و نخواسته ها ی اونها رو عملی کنند، واله تو آلمان که دخترهای آلمانی انقدر ادعاشون می شه که به اين راحتی با يک پسر ايرانی حاضر نيستند دوست بشوند،و کلا پسرهای ايرانی تا مدتها اين مشکل رو دارند که اينجا چطور می توانند يک رابطه رو شروع کنند حالا نگه داشتن و به جايی رسوندنش جای خود دارد. اينها برداشتهای من نيست اينهاواقعيتی هست که آدمهای واقعی دور و برم باهاشون طرفند، برای دخترهای ايرانی ساکن خارج من به شخصه حس می کنم مساله ساده تر است، چون يک مرد غربی در رابطه با يک دختر ايرانی خيلی بيشتر دريافت کننده(منظورم محبت و کمک و...) هست تا با يک دختر غربی از يک طرف ديگه تمايل پسرهای ايرانی برای ارتباط داشتن با يک دختر ايرانی بيشتر از دخترهای ايرانی هست و تعداد دخترهای ايرانی هم معمولا کمتر از پسرهاست.
وقتی کسی اينجا نتونه رابطه ای برقرار کنه مجبور می شه برگرده به جايی که ازش اومده حداقل قواعد بازی اونجا رو بلده و کمکهايی هم از خانواده می تونه بگيره برای آشنا شدن با طرف مقابل،حالا حتی اگر فرض کنيم اين مردی که اينکار را می کند يک ديو به تمام معناست قصد دختری که جواب مثبت به چنين آدم ديو صفتی می دهد چيست؟ اگر همين آدم با همين مشخصات در ايران زندگی می کرد باز هم همين جواب رو از اين دختر می گرفت،آيا موقعيت اين مرد تاثيری در رضايت دختر نداشته،وقتی که می داند دارد با مردی که ساکن خارج از کشور است، کشوری که معمولا زبانش رو بلد نيست از قوانينش سر در نمی آورد،تنهاست و کسی را آنجا نمی شناسد که در هنگام مشکلات ياورش باشد، به چه علت چنين ريسک بزرگی را می کند؟
فکر کنم بيشتر توضيح ندهم بهتر باشه
يک فکر احمقانه ديگه ای که شخص من رو داغون کرد اين بود که زن بايد پا به پای مرد در هر شرايطی کار کند و اگر زنی اينطور نباشد واقعا مشکل دارد،دقيق نمی دونم اين فکر از کی در وجود من ريشه داشته ولی انقدر عميق بوده که هنوز هم نتوانسته ام کاملا محدودش کنم،حالا اين فکر چه به سر من آورد: بعد از تمام شدن درسم نتوانستم اينجا کاری که می خواستم پيدا کنم ، يک کار پيدا کردم و شروع کردم اما شرايطش جوری نبود که بتوانم ادامه بدم، در نتيجه بيکار ناخواسته شدم، نه اينکه نخواسته باشم کار کنم،فکر می کنيد با خودم چکار کردم تمام مدت به خودم گفتم چون تو کار نمی کنی و يک مصرف کننده مطلقی سربار زندگی هستي، روزهای زمستون که تو خونه بودم شوفاژها رو خاموش می کردم و به خودم می گفتم تواگر کار می کردی الان تو خونه ننشسته بودی که انرژی مصرف کنی و هزينه باشی حاضر نبودم هيچ چيزی برای خودم بخرم چون فکر می کردم هزينه بيهوده هست، هيچ کلاسی حاضر نبودم بروم چون احساس می کردم پول هدر دادنه و با اين افکارم ال رو هم بيشتر ناراحت می کردم همش به من می گفت يعنی اگر من هم بيکار شده بودم همين جور راجع به من فکر می کردی همين انتظار رو از من داشتي، احساس بدی هم به خودم می دادم هم به اون، ولی دست خودم نبود انقدر اين فکر در من ريشه دوانده بود که هيچ جوری نمی توانستم مهارش کنم، خلاصه ماجرا همين کارام باعث شد که افسردگی پيدا کنم و چندين ماه مجبورشدم دارو مصرف کنم تا بتونم به روال عادی زندگی برگردم، هميشه فکر می کنم اگر اين طرز فکر افراطی رو به اين شدت نداشتم اين همه مشکل هم برای خودم هم برای همسرم ايجاد نمی کردم.هميشه خوبه که آدم بتونه يه تعادلی نگه داره نه از اين ور بوم بيفته نه از اون ور،راستش من نمی دونم زنانی که هميشه شعارشون برابری زن و مرد هست در چنين مواردی چقدر به خودشون سخت می گيرن، من هيچ ادعايی ندارم اما در عمل تا نابودی خودم پيش رفتم به خاطر اينکه فکر می کردم برابری يعنی برابری در هر لحظه ای صرف نظر از محدوديتهايی که از بيرون به آدم اعمال می شه

تعیین هدف

در مورد هدفهای روشن که يکی دو پست پايين نوشتم و صحبتی که استادمون می کرد در واقع مربوط به اهداف بيزينس بود،اما مطمئنا می شه در مورد زندگی روزمره هم بکارشون گرفت.چيزی که من کنار جزوه ام نوشتم اونروز اینه که:(نمی دونم اگر استاد از جايی يا کتابی نقل کرده ذکر نکرد که منم بتونم منبعی ذکر کنم شايد هم تجربه خودش بوده)
اهداف بايد:
دقيق باشند
قابل اندازه گيری باشند
بلندپروازانه باشند
واقع گرايانه باشند
زمان بندی شده باشند
شايد به نظر بياد که بلند پروازی و واقع گرايی با هم جور در نمی آيند اما می شه اينجور معنی اش کرد که بلندپروازی بايد واقع گرايانه باشد،اگر هدفمون به اندازه کافی بلندپروازی نداشته باشه در واقع هدفی نيست چيزی هست که خواهی نخواهی بهش می رسيم اما از طرف ديگه اگر بيش از حد هم بلند پروازانه باشه ممکنه هيچ وقت نتونيم بهش برسيم (در محدوده زمانی که تعيين کرديم) و باعث سر خوردگيمون بشه و اگر در سرمايه گذاری باشه که بدتر هم هست چون باعث ضرر هم می شود.

Tuesday, December 25, 2007

ترس و اضطراب

لی لی جان در مورد ترس و اضطراب و تفاوتشون توضيح دادي،من به فکر رفتم فکر می کنم اونچه که ترس ناميدی همان می شه که در نوشته پايين به عنوان استرس ناميده شده و لازمه زندگی هست (در حد متعادل) اما احساس ترس و اضطراب به طور دائمی از نتايج استرس هستن زمانی که ما نتوانسته باشيم انرژی آزاد شده در واکنش به استرس را مصرف کنيم و اين وضعيت به طور مرتب تکرار شود،ليست دلايل اضطراب که بهشون اشاره کردی را هم خواندم به نظرم مورد شماره شش برای من خيلی صادقه اما موارد ديگر رو فکر نمی کنم، و راستش فکر می کنم يکی از مهمترین دلايل اين اضطراب حساس بودن بيش از حد هم باشه، به طوری که اثر هر موقعيت يا اتفاق بيش از حدی که برای ديگران می تونه باشه برای فرد حساس باقی می مونه.
در کتابی که با عنوان"زمانی که ترس باعث بیماری می شود"یک مدت پیش می خواندم مثالی زده بود:مرد جوانی دچار درد بی وقفه در قفسه سینه اش بود و تمام مدت وقت آزادش را یا در اتاق انتظار دکتر خانوادگیش نشسته بود یا دکتر متخصص قلب شهرشان. متعجب بود از اینکه چرا پزشکان به او می گویند سالم است آیا نمی توانند بیماری او را تشخیص دهند یا نمی خواهند حقیقت اینکه حالش وخیم است را به او بگویند.همکارانش همیشه به او می خندیدند زیرا هر روز یک مورد وحشتناک جدید از بیماری در مجله ای که در اتاق انتظار پزشکش خوانده بود بر سر زبانش بود، زندگیش به کل مختل شده بود،چگونه این حالت پیش آمده بود:حدود پنج شش سال قبل مادرش دچار بیماری قلبی شده بود و فوت کرده بود و از آن زمان مردجوان احساس می کرد آنچه برای مادرش رخ داده است به زودی بر سر او هم خواهد آمد.مشکل مرد جوان حساسیت بیش از حد و کنار نیامدن با واقعیت مرگ مادرش بود(آنگونه که در کتاب نقل شده بود، متاسفانه کتاب الان دستم نیست که توضیح بیشتر بدم)
احساس ترس از بیماری گاهی از آینده و اتفاقی که ممکنه بیفته نیست، زمانی هست که کاملافرد نشانه ها رو در حال حاضر از نظر بالینی داره ولی علتشون روحی هست نه جسمی.
و اينکه کسانی که دچار مشکل می شوند لزوما از درون مشکل ندارند،بلکه ميزان فشاری که از خارج بر آنها وارد می شه گاهی بيش از حد توانشون هست،خيلی از مديران عالی رتبه در دراز مدت قادر به کنترل اسرس و فشار وارده نيستند.هميشه هم لازم نيست فشار از ديد ديگران هم زياد باشه، برای هر فرد ميزان تحمل و آستانه آسيب پذيری متفاوت است،ممکنه برای کس ديگری ميزان فشار زندگی من از حد تحمل خارج باشه و بر عکس آنچه که من نمی توانم تحمل کنم برای فرد سومی هيچ باشد.
اما آنچه که اين مدت من تجربه کردم اين بود که هرچه بيشتر فکر کنم اضطرابم هم بيشتر می شود،شايد دور و بر خود ديده باشين کسانی که کمتر فکر می کنند و به طور دائمی در حال تجزيه تحليل نيستند آرامش بيشتری دارند.
تا به حال امتحان کرديدچند دقيقه می تونين اصلا به هيچ چيز فکر نکنيد؟صفحه فکرتون رو خالی خالی کنيد؟آيا می تونين در لحظه خاصی به مغزتون فرمان ايست بدين؟تصميم بگيرين دقيقا چقدر می خواهيد راجع به يک مساله فکر کنيد و دقيقا همونقدر فکر کنيد؟من هنوز تواناييش رو ندارم اما می دونم اگر روزی بتونم اين کار رو بکنم قدم خيلی خيلی بزرگی برداشتم که شايد با هيچ کار ديگه ای قابل قياس نباشه

استرس

اين مطلب رو مدتی پيش در يه کاتالوگ شرکت بيمه (کا کا ها) ديدم ترجمه کرده بودم و تو اون يکی وبلاگم گذاشته بودم گفتم شايد بد نباشه اينجا هم بگذارمش:
اگر استرس وجود نداشت از نسل انسانها هم کسی باقی نمانده بود؛در نظر بگیرید اجداد اوليه ما در کمال آرامش به اين مساله فکر می کردند که با خرسی که در حال حمله به آنها می باشد چه بايد بکنند. خوشبختانه بدن آنها به صورت خودکار عمل می کرده و در زمان مناسب با واکنش استرس ایجاد شده همه انرژی های لازم را برای نجات جانشان آزاد می کرده، تا نیروی لازم برای مقابله با موقعیت ایجاد شده رو بدست بیارند.نتیجه اصلی استرس:آزاد ساختن همه انرژی های رزرو موجود در بدن،در هنگام خطر مغز تمام سیستم عصبی بدن رو به شرح زیر فعال می کند:-ضربان قلب و فشار خون هر دو بالا می روند تا بدن بتواند اکسیژن بیشتری جذب کند-در جگر قند برای ایجاد انرژی لازم آزاد می شود- مغز به حالت ظرفیت بالا سوئیتچ می کند و قدرت تفکر و عکس العمل نشان دادن بالاتر می رود- قابلیت احساس درد پایین تر می آید- مردمکهای چشم گشادتر می شوند تا دید نزدیک بهتر شود- زمان انعقاد خون کاهش می یابد- همه بدن برای دفاع یا فرار آماده می شود،در چنین موقعیتهایی کار سیستم گوارش حیاتی نیست به همین جهت عملکردش محدود می شود تا در میزان انرژی که مصرف میشود ذخیره شود
در روزگار ما خرس دنبال کسی نمی کند،اما ماشینی که در جلوی ما می راند به طور ناگهانی روی ترمز می زند یا امتحان یا مصاحبه ای که در پیش رو داریم اثر مشابه روی ما دارند. این حالت فوق العاده که در بالا توصیف شد تنها مدت کوتاهی دوام می آورد.زمانی که انسان موقعیتی که باعث استرس می شود را با موفقیت پشت سر می گذارد بدن به حالت طبیعی خود بازمی گردد. حداقل باید اینگونه باشد زیرا بعد از این مرحله پتانسیل بالا، بدن به بازیابی احتیاج دارد.
اما در حال حاضر ما در عصر سنگی زندگی نمی کنیم، بلکه در یک جهان مدرن و پیچیده و پر از مکانیزم بسر می بریم.در این حالت هیچ انسانی نمی تواند به صورتی عکس العمل نشان دهد که برنامه استرس ذاتی بشر پی ریزی شده است.بدن آماده حرکت می شود، همه انرژی های لازم برای فرار یا دفاع در بدن آزاد شده اند اما ما باید در جلسه که با رئیسمان داریم آرام بنشینیم.
تراکم ماهیچه ها ،فشار خون بالا، ضربان قلب، هیچ کدام نمی توانند خودبه خود از بین بروند.برای کمک به خود باید این برنامه از پیش تعیین شده را خود به پایان ببریم.بهترین راه تحرک بالا می باشد.- در ساعت نهار با قدم های بلند در محوطه اطراف محل کار یا تحصیل خود راه بروید.- بعد از پایان کار یک ساعتی ورزش کنید- دو ایستگاه پایینتر از اتوبوس یا تاکسی پیاده شوید یا ماشین را دورتر پارک کنید و بقیه مسیر را پیاده بروید
اگر بعد از هر استرس کوتاه مدت و سالم و نرمال برنامه ای برای آرامش خود نداشته باشید دچار استرس دائمی شده و هرمون استرس کورتیزول به طور همیشگی ترشح خواهد شد.اثرات هورمون کورتیزول:-سیستم ایمنی بدن ضعیف خواهد شد- حس تحریک پذیری مغز بالا می رود- باعث عدم آرامش و اختلال خواب می شود-فشار خون و ضربان قلب بالا می روند
پیدا کردن جزیره های آرامش در خلال روزمرگی ها؛روی نیمکتی در پارک بنشینید و مطالعه کنیدبا دوستتان قرار بگذارید و با هم بدویداثر این جزیره ها این است که فشار شدید برداشته می شود و دوباره می توانید سر رشته کار را بدست گیریدبرای تعداد زیادی صحبت کردن با دوستان هم فشار روحی را کم میکند

روزمره

خواستم يک فهرست کنار صفحه بگذارم به مطالبی که ممکنه به درد بقيه بخوره مثل تحصيل در آلمان يا گواهينامه گرفتن اينجا، يکی از پستها رو هم جابجا کردم اما این بخش ليبل کار نکرد،حالا هر وقت ياد گرفتم درستش می کنم.
امروز صبح يادم افتاد به ليست اهداف سال دو هزار و هفت،هدفهای اصليم آرامش بيشتر، ورزش کردن و وزن کم کردن بوده که بهشون رسيدم اما دو سه تا کارهای بزرگی که امسال انجام داديم اصلا جزو اهداف اول سالمون نبوده ولی حس خوبيه، حالا هر چی فکر می کنم اهداف امسالم چيه هنوز نمی دونم.
سر يکی از کلاسها استاد داشت توضيح می داد که بايد اهداف دقيقی داشته باشين، بعد از يکی از بچه های کلاس پرسيد سال آينده به کجا می خواهی رسيده باشي، اونهم فکری کرد و گفت درسم تمام شده باشه و مشغول کار باشم، استادگفت فرض کن سال ديگه است تو همه درسها رو با ده پاس کردی و در يک شرکت که ده نفر پرسنل داره کار می کنی اين همون چيزی هست که می خواهی گفت نه، گفت ولی هدفت به انداز کافی روشن نبود، حتی با حداقلها هم اين هدف قابل رسيدن هست. حالا مي خواهم تمرين برنامه ريزی روشن کنم، البته اول بايد هدف پيدا کنم بعد دقيق تعريفش کنم. باور کنيد کار آسونی نيست. مدتی هست که جرات برنامه های دراز مدت ريختن رو از دست دادم،در همان لحظه که استاد داشت سوال می کرد به خودم می گفتم کاش از من نپرسه،امسال شايد مهمترين هدفم جرات بيشتر و خواستن از زندگی باشه.
بابام هميشه بهم می گفت، طول زندگيت دست خودت نيست اما اينکه عرض زندگيت چقدر باشه با خودته و من می خواهم توانايی استفاده و لذت از عرض زندگيم رو پيدا کنم.
آی می چسبه آدم مهمون داشته باشه، کلی غذا درست کنه بعد تا چند روز يخچال پر غذا باشه انگار رفته باشی هتل، خلاصه اين چند روز تعطيلی با غذاهای تو يخچال کلی مزه می ده.
راستی مشکل اين پنجره های ما کماکان سر جاشه، و با مشورت با چند نفر ديگه که ديدنشون به اين نتيجه رسيديم که اشکال از قديمی بودنشون هست، حالا اگه با اين نوارها که برای درزشون گرفتيم مشکل حل بشه خوبه اگر نه بايد با صاحبخونه تماس بگيريم که ترتيب عوض کردن پنجره ها رو بده، اما اگر مقدار آبی که پشت شيشه ها در اثر عرق کردن جمع می شه معمول باشه،راه حلش آسونه؛ روزی يکبار بايد شيشه ها رو خشک کرد و حدود ده دقيقه تمام پنجره ها رو همزمان با هم کامل باز کرد،ديگه در طول روز نبايد عرق کنه، اما اگر همه اينکارها رو کردين و بازهم مشکل سر جاش بود اشکال از ايزوله نبودن پنجره هاست.

زندگی در آلمان

و اما تحصيل يا ادامه تحصيل در آلمان:
مزايای ادامه تحصيل در آلمان:
ارزان بودن شهريه دانشگاهها نسبت به کشورهای انگليسی زبان، شهريه هر ترم بسته به دانشگاه حدود ششصد يورو هست( در بعضی ايالتها هنوز پانصد يورو که از امسال به هزينه ثبت نام اضافه شده تصويب نشده و هزيه هر ترم صد و خورده ای يورو هست) شما در تمام مقاطع(ليسانس، فوق ليسانس و دکترا) امکان تحصيل به زبان انگليسی رو هم داريد، چند سالی هست دانشگاههای آلمان برای جذب بيشتر دانشجوهای اينترنشنال دوره های تحصيل به زبان انگليسی در مقاطع مختلف گذاشتن که فرصت خيلی خوبی برای دانشجوهای خارجی ايجاد کردن که ديگه نيازی به تحصيل به زبان آلمانی ندارن بيش از چهار صد پروگرام در دانشگاههای آلمان به زبان انگليسی وجود دارن، اطلاعات بيشتر راجع به هرکدوم رو می تونین تو سایت آموزش عالی آلمان پیدا کنین:http://www.daad.de/deutschland/studienangebote/idp/06542.en.html شما با ویزای دانشجویی اجازه کار دانشجویی رو دارین(تعداد ساعت محدود) که اين کار می تنه داخل دانشگاه باشه يا بيرون از دانشگاهها معمولا در شهرهای غرب و جنوب به علت وجود کمپانيهای بزرگ و شعبه های زياد اونها کار دانشجويی زياد هست و با کار دانشجويی می شه بخشی يا همه هزنه زندگی رو پوشوند(بسته به محل زندگي، رشته شما و کاری که انجام می دين) خرج زندگی بسته به شخص برای دانشجو ماهی بين چهارصد تا ششصد يورو هست( درآمد کار دانشجويي ساعتی بين هشت تا ده يورو هست)شما امکان استفاده از خوابگاههای دانشجویی رو دارین.
شما در آلمان به هيچ وجه به وسيله نقليه شخصی احتياج ندارين، سيستم حمل و نقل شهری خيلی مرتب و فراگير هست و دانشجويان با خريدن بليط دانشجويی(که ارزانتر از بليط معمولی هست) که نيم سالی خريداری می شن می تونين در تمام شهر و منطقه پوشش دهنده بليط با وسيله نقليه عمومی تردد کنين.در شهرهای شمالی اين بليط حتی برای منطقه بزرگتری که يک استان رو شامل می شه معتبره و شما حتی باهاش می تونين به شهرهای اطراف مسافرت کنين( با قطارهای منطقه ای) آلمان کشور خيلی امن،منظم و تمیزی هست.
شما با ویزای دانشجوییتون کل کشورهای عضو شنگن و سوئیس رو می تونین بگردین و نیازی به ويزا برای آنها ندارین.
ويزای دانشجويی برای طول تحصيل داده می شه و بعد از پايان تحصيل معمولا برای شش ماه تمديد می شه که دانشجوها فرصت گشتن به دنبال کار رو داشته باشن.
ويزای دانشجويی آلمان مثل ويزای دانشجويی آمريکا يا کانادا محدوديت نداره شما به راحتی می تونين سفر کنين چون ويزاتون با خارج شدن از مرز باطل نمی شه.
فاصله آلمان با ايران زياد نيست و از هامبورگ(شمال) و فرانکفورت( غرب) ايرانر به تهران پرواز داره(چهار پنج ساعت طول پرواز) و شما راحت می تونين به خونوادتون سر بزنين.
شما امکان فرستادن دعوت نامه برای خونوادتون رو دارين البته گرفتن ويزا خيلی کار آسونی نيست اما خيليها موفق می شن.
خوب فکر می کنم اين نکات اصلی هستن که تحصيل در آلمان داره، حالا به مرور سعی می کنم راجع به هر کدوم بيشتر توضيح بدم يا مراحلی که بايد برای گرفتن پذيرش و ويزا طی کرد.

Friday, December 21, 2007

از همه جا

ديروز بعد از مدتهاکه نرسيده بودم هيچ کاری بکنم انقدر سابيدم و تميزکاری کردم که آخر شب بعد از دوش گرفتن از تميزی خونه و خودم حس می کردم قراره سال تحويل بشه خيلی حس خوبی بود.
دارم فکر می کنم برم کتاب از کتابخونه بگيرم برای اين چند روزه يا نه از يه طرف هم کارایی دارم، بايد يه گزارش بنويسم برای يه درسامون، زبان هم بخونم سه هفته بعد تعطيلات امتحان پايان ترم داريم و وقتی دوباره کلاسامون شروع بشه ديگه وقتی باقی نمی مونه براش، می خوام يه کمی هم فيلم ببينم يکمی هم بزنيم بيرون نمی دونم وقتی برای کتاب باقی می مونه يا نه بايد امروز تصميم بگيرم اگه نه از فردا همه کتابخونه ها تعطيل می شن.
هوا خیلی سرد شده و بدون هیچ گونه بارندگی. از اون سرماهای خشک که تا مغز استخوون رو می سوزونه، هر چی این آلمانیها عاشق اینن که شب کریسمس برف بیاد چند سالیه که تو خماریش موندن،حالا اقلا پارسالها اینقدر سرد نبود، همه جا سفیده اما نه از برف از یخ زدگی.
این خونه جدید همه چیش خوبه الا یه چیز که کم کم داره می ره تو اعصاب من، پنجره اتاق خواب و آشپزخونه عرق می کنن اونم نه یکمی شرشرآب، دست کم هر دفعه بیست دقیقه طول می کشه تا خشکشون کنم هر روز هم تو این یخ بندون تموم پنجره ها رو خشک می کنم ده دقیقه همه رو تاق باز می کنیم اما دو ساعت بعد همش سر جاشه، حالا یه نوارهایی گرفتیم برای لای درزش بزنیم امیدوارم بهتر شه اگه نه که نمی تونیم از کار و زندگی بیفتیم همش بشینیم پنجره ها رو خشک کنیم و هی پنجره ها رو باز و بسته کنیم.داشتم به دوستم می گفتم راجع بهش, حرف خوبی بهم زد گفت هیچ خونه ای بی ایراد پیدا نمی کنی حتی اگه خودت هم ساخته باشیش آخرش یه جاش ایراد داره چون خونه ها رو آدمها می سازن که آدمها هم هیچ کدوم پرفکت نیستن پس نمی تونی انتظار داشته باشی خونه پرفکتی پیدا کنی، حرفش کاملا درسته به نظرم.
اينجا می تونين عکسهای منتخب سال دو هزارو هفت يونيسف رو ببينين، زيرهر کدوم به آلمانی توضيح نوشته، بعضيهاشون خيلی غم انگيزن اما شمار سه و شش خيلی اميد توشون هست و اولی هم که مشخصه عروس يازده ساله که به مرد چهل ساله فروخته شده.اگه خيلی حساسين بهتون توصيه می کنم نگاه نکنين.

Thursday, December 20, 2007

Lost in Translation

وقتی می خوام انگليسی حرف بزنم همش کلمات آلمانی می آد سر زبونم ، موقع آلمانی حرف زدن مغزم پر از کلمات انگليسی می شه و وقتی می خوام فارسی حرف بزنم هيچی يادم نمی آد.

Wednesday, December 19, 2007

امتحان

بالاخره اين راند از امتحانها تموم شد، خيلی سخت بود اما گذشت،منم طبق معمول جوگير شدم و نتونستم بی خيال باشم، اصلا يادم رفت که من به خاطر نمره و اين حرفها نبود که شروع کردم بد پيله بودن که شاخ و دم نداره که.
امتحان اول نگران بودم که نکنه قدرت حفظ کردن و يادگيريم کم شده باشه و از فکر کردن به بقيه امتحانها هم بدتر می شدم، طبق سنت ديرينه بدخوابی شب امتحان هم شبهای امتحان نتونستم بخوابم اما با کمال تعجب تونستم بهتر شم اين مشکل الانم نيست از سال دوم لیسانسم قديم قديما انطوری شدم و الان ساليان سال در مقاطع مختلف همين مشکل رو دارم اصلا از چند ساعت قبل از خواب به اين فکر می افتم که اگه نتونم بخوابم چی می شه و همین فکر کافیه که مغزم تمام تلاشش رو برای بدخواب کردن من انجام بده و در نتیجه نمی تونم هم بخوابم شب امتحانهای دومم(سه تادرس رو بايد با هم امتحان می داديم) نمی تونستم بخوابم و شديدا عصبی بودم و وقتی خودم نمی تونم بخوابم نمی گذارم ال هم بخوابه بهم گفت تا حالا که نتونستی شب امتحان بخوابی هيچ اتفاق خاصی برات نيفتاده می ری و هميشه امتحانت رو می نويسی ديدم راست می گه، فرداش هم قبل امتحان با يکی از دوستام که خيلی خونسرد بود کلی حرف زدم و بهتر شدم شب امتحان سوم (باز هم دو تا امتحان باهم) به خودم گفتم اگه نتونی بخوابی هم هيچ اتفاق خاصی نمی افته می شه مثل هميشه و با کمال تعجب تونستم بخوابم، ديشب کلا حالم يک کمی خوب نبود و بدخواب بودم اما نه به خاطر هول اما با همون فکر که خواب و بيداری تاثيری در نتيجه نداره تونستم بخوابم.
دقیقا مشکلم اینه که اینجور وقتها فکر می کنم که با بدخواب شدن کنترل اوضاع از دستم خارج می شه و چون می خوام باهاش مبارزه کنم در واقع بیشتر بهش قدرت می دم اما دارم روش کار می کنم،تا حالا سه دفعه به خودم گفتم اگه این سری درسم تموم شد دیگه کاری یا درسی شروع نمی کنم که مجبور به امتحان دادن باشم اما کو حافظه.
هه هه امروز استادمون می گفت می دونین که اگه این امتحان رو بیفتین باید با من امتحان شفاهی بدین خیلی بامزه است امتحانش، یکی از بچه ها گفت شاید برای شما بامزه باشه اما برای ما که نیست، گفت نه باور کنین خیلی تفریح می کنین!تا حالا امتحان به این پر بگو بخندی امروزی به عمرم نداشتم کل امتحان استادمون داشت حرف می زد و شوخی می کرد باهامون یکمی تمرکز سختتر بود اما حداقل دیگه آدم هیچ هولی براش نمی موند،یه اشتباه محاسباتی هم توصورت مساله کرده بود که اول گیجمون کرد بهمون گفت این تقصیر زنم بود من داشتم این مساله رو طرح می کردم هی صدام کرد گفت برو تو حیاط سر به بچه ها بزن،البته اشکالی که وجود داشت مشکل عمده ای برای ما ایجاد نمی کرد اما خوب تا فهمیدیم یکمی طول کشید.کلا استاد جالب و خوش خنده ایه و کلاسهاش بهمون خوش می گذره.

Saturday, December 8, 2007

اعتماد يا عدم اعتماد

چند روز پيش سوسکی عزیز تو وبلاگش يک سوال مطرح کرده بود که آيا شما به شريک جنسی/ عاطفی تون اعتماد صد در صد دارين؟
راستش من اول دلم می خواست جواب می دادم اما يه مدت که گذشت و جوابهای مختلف رو ديدم فکرم مشغول شد و ديدم جواب دادن سخته, اول ازهمه متعجب شدم چرا کسانی که گفتن کاملا به پارتنرش مطمئن هستن از طرف ديگران زير سوال رفتن اگه قراره هر کس بگه چه طور فکر می کنه که ديگران نبايد بهش بگن درست فکر می کنه يا غلط، از اين گذشته من به جواب و استدلال بقيه فکر کردم که می گن ما نه تنها به پارتنرمون اطمينان نداريم بلکه به خودمون هم اطمينان نداريم و چون اکثر کسانی که این جواب رو دادن سعی کردن براش دلایل منطقی آوردن من هم خواستم از این دریچه به مساله نگاه کنم.
خوب جواب من اول این بود که به پارتنرم اطمینان دارم، حالا اگه بیام فرض کنم که به خاطر انسان بودن هر دو و بری نبودن از اشتباه هیچ کدوممون ، من نه تنها نباید به پارتنرم اطمینان صد در صد داشته باشم بلکه به خودم هم اطمینانی نباید داشته باشم، خوب تا اینجاش درست اما نتیجه این طرز فکر برای من چی می شه باز هم به عنوان یه انسان معمولی با همه احساسات و حالات روحی مختلف نه به عنوان یک ربات برنامه ریزی شده که در هر حالت منطقی ترین روش رو پیش می گیره.
اگه به پارتنرم و خودم اطمینان داشته باشم که این اطمینان یک شبه هم ایجاد نمی شه چه دو نفر دوست باشن یا ازدواج کرده باشن نیاز به زمان و صرف انرژی دارن تا رابطه شون پخته بشه و به جایی برسه که بتونن به هم اطمینان داشته باشن، شاید برای بعضی دو سال طول بکشه شاید پنج سال شاید هم ده سال اما چیزی که واضح هست اینه که زمان می بره و یک شبه ایجاد نمی شه، حالا اگه من نوعی بعد از همه این بالا پایین رفتن ها و رسیدن به حالت تثبیت بخوام فکر کنم نه منطقی اینه که انسان خطا کاره و اعتماد مطلق داشتن کار ابلهانه ای هست فایده اش چی می شه یعنی این طرز فکر چه کمکی به من می کنه معنی اش اینه که باید به هر تلفنی به هر شماره روی موبایلی به هر نامه ای به هر دیر کردنی مشکوک باشم؟ یعنی به جای این که به پارتنرم فضا بدم و همین طور به خودم باید همش دست و پاش رو بند بيارم خوب پس اين همه تلاش برای شناخت هم فايده اش چی بوده؟
از يه طرف ديگه اگه قرار باشه هميشه فکر کنم که همه جا و همه وقت کسان ديگه ای هستن که امکان اغوای پارتنرم (يا انتخاب خود پارتنر يا هر چيزی که اسمش رو بگذاريم) رو دارن اگه من در حال بيماری هستم يا از نظر روحی وضعم مساعد نيست يا اگه به هر دليلی از هم دوريم برای مدت کوتاه يا طولانی چه بسرم می آد هميشه بايد وانمود کنم که حال روحی و جسميم بهترين حالته به هيچ وجه نگذارم لحظه ای از هم دور بمونيم يعنی کل زندگی هر دو بايد تعطيل باشه چون هر وضعيتی می تونه پتانسيل خيانت رو برای هر کدوممون ايجاد کنه؟
راستش دقيقا نمی تونم بفهمم فايده عدم اعتماد به پارتنر و خودمون چی می تونه باشه، اگه فکر می کنيم اين طوری هميشه برای خوب نگه داشتن رابطه مون فعال خواهيم موند به خودم که فکر می کنم می بينم اين جور فکر کردن هيچ کمک اين چنيني به من نمی کنه چون اگه فکر کنم من و پارتنرم هر لحظه بايد در تلاش باشيم که از هر نظر بهترين برای هم بمونيم و ته ذهنمون اين باشه که عملا چنين چيزی امکان نداره چطور می تونيم براش تلاش کنيم
نمی گم اگه کسی نظرش اينه که به هيچ وجه نمی شه اعتماد صددرصد به پارتنر داشته باشيم اشتباه فکر می کنه کاملا نظر شخصی هر کسيه فقط می خوام بدونم اگه کسی فکر می کنه اطمينان کامل داشتن به پارتنر کار اشتباهی هست به من بگه اگه سعی کنم اطمینان نداشته باشم فايده این عدم اطمينان چی هست؟ البته من از اطمينانی حرف نمی زنم که کسی از روز اول داشته باشه اطمينانی که باشناخت هر دو طرف از هم و با بالا و پايين های زياد کسب شده باشه در طول زمان و اينکه هر دو طرف در حال حاضر برای رابطه شون ارزش قائل باشن باز هم اگه کسی نمی دونه رابطه شون برای طرف مقابلش چقدر معنی داره بر می گرده به عدم شناخت کافی و نجنگيدن برای حفظ رابطه از طرف هر دو.
تمام این نوشته بلند فکر کردن بود نه زیر سوال بردن طرز فکر دیگه هر کسی می تونه برای شخص خودش هر جوری که دوست داره فکر کنه و تصمیم بگیره سوال من بیشتر روی این قضیه هست که اگه من اشتباه می کنم نتیجه تغییر فکرم چی می شه برای شخص من , برای همه نسخه نمی پیچم امیدوارم کسی از این نوشته ناراحت نشه
برای من به شخصه هميشه منطقی ترين فکر بهترين اون نيست اگه در هر لحظه به خودم بگم ممکنه لحظه ديگه ای برات وجود نداشته باشه و هر زمان می تونی بميری راستش به من نوعی کمکی که نمی کنه هيچ ،امکان تلاش رو ازم می گيره چون حس می کنم چه فايده داره تلاش کنم و از الان تا سه روز ديگه برای امتحانم درس بخونم ممکنه دو روز ديگه بميرم و اصلا به امتحان نرسم.

Saturday, December 1, 2007

درس و امتحان و غيره

بعضی آدمها هم خودشون هولن هم هول می اندازن تو دل بقيه،نشسته بودم زندگيم رو می کردم نه هولی نه چيزي، از صبح هم ال رفته پيش دوستش يه شهر ديگه منم مشغول خوندنم بودم اونقدری که می خواستم بخونم رو خوندم داشتم يکمی دور خودم می پلکيدم، اين دوستم اول ايميل زد و همه پرزنتيشنهايی که برای اين درسمون داديم بهم وصل کرده بود و فرستاد چک کردم ديدم يه تکه اش رو نداشتم گفتم بعدن پرينت می کنم بخونم ده دقيقه نشد زنگ زد،بهم می گه می شه اين کتاب که از کتاب خونه گرفتيم مال تو جديدتره دوشنبه بياری من با مال خودم چک کنم می گم باشه می گه تو توضيحات درس نوشته برای امتحان بايد کتاب رو خوند حالا تصور کنين اين امتحان سه تا درس مختلفه هر کدوم هم کلی جزوه دارن دست کم سيصد چهارصد صفحه فقط جزوه دارن که من همونم نمی دونم کی بخونم با اين همه کلاس و دردسر دلم ريخت پايين می گم کجا ؟ می گه تو فايلش چک کن می بينم نوشته مطالب مربوطه آخه يک کتابم که نيست سه تا کتاب نوشته که يکيش هم آلمانيه تازه، می گم آخه اين جا که نوشته مربوطه ما که نمی رسيم می گه من گفتم که خبر داشته باشی من می خونمشون.
بعد می گه سه شنبه تو کدوم قسمت رو پرزنتيشن می دی می گم من پرزنتيشن نمی دم تو گروه ما شش نفريم سه نفرقرار شده اسلايدها رو آماده کنيم و سه نفر ديگه پرزنت کنن.بهر حال نمره نداره و من بيشتر از اين نمی خوام روش وقت بگذارم. می گه ما هممون پرزنت می کنيم.می گم اوکی.خلاصه خداحافظی کرديم و گوشی رو گذاشتيم.هنوز پنج دقيقه نشده دوباره زنگ می زنه می گه مطمئنی نمره نداره می گم آره مطمئنم می گه پس چرا تو اين فايله نوشته پنجاه درصد نمره داره می گم خوب اين فايله قديميه پنجاه درصد هم نوشته پرزنت اسپانسرشيپ نمره داره که ما انجامش نداديم و نمره ای هم نداريم چون استادش گفت قراره فقط امتحان کتبی حساب باشه،اما اگه مطمئن نيستی سه شنبه خودت دوباره بپرس.ای بابا آخه آدم اينقدر شکاک و هول منم کلافه می شم.
گاهی به پسرا حسوديم می شه وقتی اين قدر بی خيالن، روز پنج شنبه که داشتيم کار گروهمون رو قسمت می کرديم بچه ها ی همگروه ازم پرسيدن شنبه می آی برنامه مسافرت کوتاه دانشگاه، گفتم نه بايد بشينم بخونم اون وقت اين همکلاس خونسرد می گه اووه من که جمعه اصلا درس نمی خونم چون تولدمه و روز منه، شنبه هم می رم اين مسافرت رو يک شنبه شب هم دوست دخترم داره می ره بنابر اين يکشنبه تمام وقتم رو ميگذارم که با اون باشم دوشنبه صبح شروع می کنم به خوندن امتحان بعد ازظهره.
خوب شد ها يک کمی خالی شدم انگاری که برای يه نفر گفته باشم کلافه ام، هر چی تلاش خودم رو می کنم که آروم باشم و عصبی و هول نشم اين خانوم نمی گذاره بس که همش هول می زنه
ولی خودمونيم همکلاس دختر نداشتن برای موقع امتحانها خيلی خوبه چون پسرها هم خونسردن هم باعث خونسردی آدم می شن دوره قبلی که می خوندم يادمه يه درس رو می خواستم اختياری امتحان بدم که کلاس هم نرفته بودم چون کلاسش فقط آلمانی بود يه سری جزوه فقط داشتم که يه نفر برداشته بود نتهای کلاس آلمانی رو به انگليسی ترجمه کرده بود و دست نويس بود و شونصد بارم از روش کپی شده بود که بيشتر وقتم رو بايد می گذاشتم رمز گشاييش می کردم عوض خوندنش اون وقت يه روز قبل امتحان رفتم سراغ يکی از همکلاسهام که اين امتحان رو قبلا داده بود کلی که گفت چيزی نيست و يه چند تا نکته اساسی که می دونست برای استاده مهمه بهم گفت و فرداش رفتم امتحان دادم نمره ام هم نوزده شدحالا تصورش رو می کنم از همين دوستم که بالا گفتم اگه همين رو می خواستم بپرسم چي می شد احتمالا بعد از شنيدن نظراتش اسهال و دل پيچه می گرفتم و مجبور می شدم امتحانم رو حذف پزشکی کنم