Friday, May 30, 2008

اين فيلم رو برای بار دوم ديشب ديدم، دفعه اول تو سينما ديده بودمش. برای بار دوم هم چنان من رو تحت تاثير گذاشت، اگر بار اول که ديدمش دلم برای زاک( شخصيت اول داستان) می سوخت که چقدر تلاش می کرد اونچه که بخشی از وجودش بود رو انکار یا تصحیح کنه، اينبار دلم بيشتر برای پدرش سوخت که با عشقی که به پسراش داشت چطور سعی می کرد با طرز فکر خودش و اونچه فکر می کرد درسته همه چيز رو درست کنه و احساس استيصالش وقتی می ديد کاری از دستش بر نمی آد.
فکر می کنم اين فيلم به درد کسانی می خوره که فکر می کنند همه تمايلات آدم با اختيار خودشه و فقط بايد درست برنامه ريزی بشه، همون طوری که پدر این داستان تلاش می کرد و فشاری که به خودش و پسرش می آورد. مطمئنم کار ساده ای نیست پذیرفتن همه واقعیتها اما حداقل می شه از قبل جبهه نگرفت.
پی نوشت:از پست قبلی خوشم نمی آد اما فکر می کنم حالا که نوشتم بگذارم باشه، فقط بره پايينتر که هی چشمم بهش نيفته
تلخ و غمگين شدم و حس می کنم حرف زدنم با ديگران و رفتارم تند و گزنده شده، فکر کردن به اين مساله بيشتر غمگينم می کنه. شايد هم به خاطر جريانات اين هفته بوده باشه، از بودن در کلاس معذبم. شايد هم خسته ام. برای اولين بار دلم نمی خواد برم خونه نمی دونم شايد درونم می خواد اينجا بمونه و مطمئن شه ديگران رو آزار داده يا نه. شايد به خاطر دعوای روز دوشنبه است، شايد هم به خاطر اين بازی احمقانه که اين هفته هر روز درگيرش بوديم، شايد به خاطر توضيح سوپروايزر بعد از پرزنتيشن گروه ما در اين راستا که به جای انداختن تصميم گردن اين و آن بايد مسئوليت اشتباهاتمون رو بپذيريم، ولی مگر قرار نبود فرق اين بازی را با واقعيت توضيح بديم، شايد چون هنوز دهنم رو باز نکرده بودم دست ه برای اعتراض به اسلايد من بالا رفت و من با صدای بالا رفته جوابش رو دادم.
معلوم نست من چمه.
تا ديروز کل اين بازی احمقانه برای من هيچ ارزشی نداشت حتی ديروز صبح که بقيه گروهها معتقد بودند ما کل بازی رو خراب کرديم اما نمی دونم چرا امروز به هم ريختم.

Wednesday, May 28, 2008

ويزای تحصيلی

فکر کردم به يک سوالی که تا حالا چندين بار از من شده اينجا جواب بدم که شايد به درد بقيه هم بخوره.
در چند سال اخير برای گرفتن ويزای تحصيلی در آلمان در هر مقطعی شرط پذيرفته شدن در کنکور سراسری ايران وجود داره، يعنی صرف نظر از اينکه مدرک شما از کدوم دانشگاه گرفته شده، شما بايد در کنکور سراسری ايران پذيرفته شده باشيد ولو اينکه نرفته باشيد( از شما درخواست رتبه و قبولی صادر شده توسط سازمان سنجش رو می کنند)، حتی اگر شما ليسانستون رو هم از دانشگاه سراسری گرفته باشيد اين مدرک هم جزو مدارکی هست که بايد ارائه بدهيد، تاکيد می کنم برای درخواست ويزا نه برای پذيرش، ممکنه شما بتونيد پذيرش از يکی از دانشگاههای آلمان بگيريد اما بدين معنا نيست که حتما ويزا هم می گيريد، اين تا جايی هست که من اطلاع دارم اگر هستند کسانی که بدون داشتن اين گواهی هم تونستند ويزا بگيرند بايد ببينيد چه شرايط خاص ديگه ای داشته اند. اگر بعد از ديپلم می خواهيد برای ادامه تحصيل به آلمان بياييد، کنکور ايرن رو بديد و با قبولی اون کنکور ( رشته ای که قبول شده ايد و دانشگاهش اصلا مهم نيست) و پذیرشتون می تونید برای ویزا اقدام کنید. تاکید می کنم این تا جایی هست که من اطلاع دارم و تمام کسانی که من می شناسم که بعد از سال دو هزار و چهار اقدام کرده اند براشون صادق بوده.
در مورد ويزای همراه، اگر شما ويزای تحصيلی داشته باشيد و در مقطعی کمتر از دکترا درس بخونيد تقريبا غير ممکنه که به همسرتون ويزای همراه بدهند، من کسايی رو ديدم که خيلی تلاش کردند و بعد از کلی پول خرج کردن و خونه عوض کردن و پول تو بانک گذاشتن باز هم نتيجه ای نگرفتند، در مقطع دکترا معمولا می تونيد برای همسرتون ويزای همراه بگيريد اما با اين ويزای همراه نه می شه کار کرد نه درس خوند فقط می شه کلاس زبان رفت، اما همسرتون می تونه پذيرش بگيره و برگرده ايران درخواست ويزای تحصيلی کنه و در آمد شما به عنوان دانشجوی دکترا معمولا برای ساپورت مالی همسرتون کافی خواهد بود و ويزای تحصيلی خواهد گرفت، برای کار به اين سادگی نخواهد بود ( منظور اينکه همسر شما بخواد ويزايی بگيره که باهاش کار کنه) چون نه تنها ويزا لازمه اجازه کار هم لازمه و اجازه کار گرفتن از خارج از آلمان به اين سادگی نيست.
بهترين حالت اين هست که اگر متاهل هستيد و هر دو مقطع پايينتر از دکترا هستيد هر دو نفر سعی در گرفتن پذيرش تحصيلی در يک شهر يا دو شهر نزديک به هم رو بکنيد.
اينها تجربه های شخصی خودم و اطرافيانم هست، بنابر اين می تونه برای ديگران شرايط ديگه ای هم پيش اومده باشه اما به طور معمول اوضاع اينجوريه

Saturday, May 24, 2008

تحقيق

من يک چيزی ياد گرفتم گفتم بيام اينجا هم بگم، البته ممکنه شما خودتون قبلا بلد بوده باشين.
وقتی برای تحقيقهاتون می خواين جستجو کنيد از دو آدرس زير استفاده کنيد:
try to get a free trial to ABI-Inform
اين هفته يک استادی از آمريکا داشتيم که قرار بود برای تحقيق تز و نوشتنش بهمون کمک کنه و اون اين آدرسا رو بهمون داد من اولی رو امتحان کردم و از گرفتن اين همه مقاله درست حسابی و مرتبط به تحقيقم هيجان زده شدم.
راستی ديروز که بااين استادمون صحبت کردم از بس که بهم گفت ايده هام عاليه و کارم خوبه کلی احساسهای خوب از خودم پيدا کردم، خيلی هوس کردم که آمريکا هم درس بخونم، استادهای آلمانی خوب هستند اما به اين راحتيها به آدم نمی گن که ايده ات خوبه چه برسه که عاليه، يکی از استادهامون که بعد از هر جلسه درس که باهاش داريم يک هفته وقت لازم داريم دوباره بازيابی شيم و دست و پامون رو جمع کنيم.
می خواستم راجع به سيستم پرفسور شدن در آلمان بنويسم فعلا منصرف شدم شايد بعدها بنويسم

Wednesday, May 14, 2008

هوای بيرون خيلی گرمه، توی خونه من از سرما زير پتو نشستم، پنجره ها رو باز می کنم اما نور خورشيد که نمی آد فقط جريان هواست که اونهم خنکه، دلم می خواد برم بشينم تو تراس که گرم بشم اما انقدر نور زياده که نمی شه با لب تاپ کار کرد. یادم می افته به بچگیها که می رفتیم تهران خونه عمه شب که می شد رختخوابها رو می بردیم رو پشت بوم و اونجا می خوابیدیم که خنکتر بود، یاد شین افتادم که تو خواب راه می رفت مامانش پاش رو به پای خودش می بست که نصفه شب راه نیفته بره لب پشت بوم بیفته پایین. دلم می خواد بدونم الان کجاست و چی کار می کنه می دونم که هیچ کی ازشون خبر نداره دقیقن هم سن من بود همیشه برای من دختر عجیبی بود فکرکنم آخرین باری که دیدمش کلاس دوم دبیرستان بودیم با رفتارها و جسارت خاص خودش امیدوارم هر جا که هست شاد و سلامت باشه.
هی هی تو این خونه باید بریم تو تراس بخوابیم گرم بشیم.
فکر می کنم بايد به همکلاسيهای چينيم ايميل بزنم ببينم تو زلزله اخير برای خونواده هاشون اتفاقی نيفتاده نمی دونم چرا حسش نيست، انگار دلم می خواد از شنيدن خبرای بد فرار کنم مثل بيشتر وقتها.
خسته شدم از اين همه درس خسته شدم، کاش زودتر تموم بشه.
آخر هفته ای که می آد من هر روز از صبح تا عصر کلاس دارم اما فعلا تعطيلم همه چی واروه.
يکی از جاهايی که شديدن به من احساس جاری بودن زندگی رو می ده دم صندوق سوپرهاست، شايد خنده دار باشه اما خيلی حس خوبيه وقتی می بينم مردم اينقدر خريد می کنن دلم می خواد نگاه کنم ببينم هر کی چی می خره، مثل يک بازی ذهنی می مونه.
مدرسه ها طبق معمول تعطيله، من هوسم گرفته دوباره بچه بشم برم مدرسه بس که اينجا تعطيلی دارن سه هفته چهار هفته می رن مدرسه دو هفته تعطيل می شن، تعطيلات پاييزه، زمستاني، بهاری ، الان که نه بهاره نه تابستون بعد هم تعطيلات مفصل تابستونی.

Sunday, May 11, 2008

موندم وسط دوراهی. از موندن تو حاشيه زندگی متنفرم، از رفتن به متن وحشت زده.

Friday, May 9, 2008

فيلم

بالاخره بعد از مدتها که هی اينور و اونور وصف فيلم بيست و يک گرم رو خوندم ديشب از کانال آرته ديدمش. اولش تو راه رفت و برگشت بين آشپزخونه و اتاق بودم و چند دقيقه اولش رو کامل نديدم هر بار می اومدم يه صحنه کاملا متفاوت می ديدم از ال می پرسيدم اينجاش چی شد می گفت نشون نداد من باورم نمی شد می گفتم ای بابا چرا با دقت نگاه نمی کنی بعد که خودم نشستم ديدم راست می گه، من آدم با درک هنری بالا نيستم می دونم که هنرمندان و هنردوستان خيلی اين سبک رو دوست دارن اما برای من که هنری نيستم فيلمی بيشر مزه می ده که از اول ماجرا رو نشون بده تا آخرش نه اين که هی بره جلو برگرده عقب، برای سواد ما زيادی بود، اما کل موضوعش رو دوست داشتم فقط دلم می خواست کلا ضبطش کنم بعد تکه هاش رو مثل پازل از هم جدا کنم به ترتيب زمانی بچينم کنار هم حالا نه ،يکبار برگرده عقب، بعد بچسبونمشون بهم ببينم، حظ کردين از بی سوادی هنری من.
حالا اين جريان بيست و يک گرم جديه؟ خوب نمی تونه ميزان هوايی که باشه که مثلا تو ريه هست البته نمی دونم لحظه ای که آدم می ميره هوا می ره بيرون يا اون تو حبس می شه، چه می دونم.
اين هم از تفسير فيلم کشکی من که ديگه آبروی خودم رو بردم اما خوب جون خودم راست می گم برای من خيلی سخت بود.
ولی اين فيلمه خيلی جالبه، اگه امکانش بود حتما ببینینش، جریان یک دختر اسرائیلی و یک پسر فلسطینی که تو اسپانیا با هم آشنامی شن و با هم دوست می شن و فیلم از اونجایی شروع می شه که با هم می آیند پیش خونواده دختره که دوست پسرش و شوهر آینده اش(قصد ازدواج دارن) رو به خانواده اش معرفی کنه، ماجراهايی که پيش می آد واقعا جالبه مثلا برادر دختره که خيلی جذب تعليمات دينی شده و برخوردش با دوست خواهرش ،مادرش که به نظر خودش ليبراله اما اين مساله براش قابل هضم نيست، و خلاصه همه اعضای خونواده هر کدوم به نوع خود و ماجرای اصلی که با پدر خانواده پيدا می کنند، داستان فيلم تو اسپانيا اتفاق می افته.
توجه دارين من دوباره تو خونم و دارم درس می خونم

Thursday, May 8, 2008

without title

سلام،
نه که سرم خلوتتر شده باشه اما يهو هوس نوشتن گرفتم، يک امتحانی دارم که در واقع يک هفته پيش موضوعش رو گرفتيم و تا پنج شنبه آينده وقت داريم که جوابش رو تحويل بديم، من هفته پيش يک کمی رفتم سراغش، راستش سردرد گرفتم ولش کردم حالا از امروز دوباره شروع کردم و بايد اين رو تموم کنم بعد بچسبم به درسی که آخر هفت آينده داريم و بايد براش دو تا پرزنتيشن آماده کنيم.
نمی دونم راجع به سيستم دانشگاههای آلمان می دونين يا نه، اينجا چيزی مثل مشروطی وجود نداره اما يه قانون خيلی بدی داره که همون وجودش هم هميشه باعث می شه احساس ترس رهات نکنه، توی دانشگاههای آلمان به جای اينکه درس رو ثبت نام کنيد در واقع امتحان رو ثبت نام می کنيد، و اگر کسی يک امتحان رو پاس نکنه اولين نوبتی که بعد از رد شدنش اون امتحان برگزار بشه به طور اتوماتيک ثبت نام می شه و بايد در امتحان شرکت کنه اگر دفعه دوم هم رد بشه ديگه اوضاع خيلی ناجور می شه تو دانشگاهها
Universität
معمولا نوبت سومی هم وجود داره که امتحان به صورت شفاهی برگزار می شه اما در دانشگاههای علوم کاربردی
(دانشگاه فعلی من)
Fachhochschule
اينجور که پيداست اين شانس هم وجود نداره و بعدش چی می شه کل تحصيل شما نيست و نابود می شه می خواد ترم اول باشين يا ترم آخر و نزديک فارغ التحصيلی از دانشگاه اخراج می شيد و تمام
حالا ربطش چيه، اين درسه که دارم امتحانش رو می نويسم خيلی استادهای بدپيله ای داره و تعداد افتادن ها تو درسشون زياده و مدير دفترمون بهمون گفت حتی يک نفر تا حالا به خاطر همين درس تو ماه آخر از درسش اخراج شده.
مثبت فکر می کنيم نه نمی افتم پاس می شه، البته الان حالم بهتر از ظهره حس می کنم کمی می شه اميد داشت.
من خيلی چيزها دارم که تو سايت پذيرش راجع به تحصيل در آلمان بنويسم و واقعا هم دلم می خواد اين کارو بکنم اما دريغ از وقت اين چند هفته هم بگذره فکر کنم بشه يه وقتی گير آورد راجع بهش نوشت
گفتم براتون يکی از استادهامون خيلی سر جريان تزو کارآموزی تحت فشار گذاشتتمون، اونروز از من می پرسه به نظرت چی کار کنم بچه ها بيشتر به خودشون بجنبن، گفتم والا اگه يک ذره از اين فشاری که دارين می آرين کم کنين خيلی بهتر می شه اينجوری باعث می شين همه ذهنشون رو بلاک کنن در مورد اين مساله، با تعجب می گه من که زياد فشار نمی آرم هفته ای يکبار می پرسم می گم ای بابا من خودم هر هفته دلشوره همون رو دارم و در جواب سوالش که چرا می گم خوب بس که بايد يک موضوع رو هی تکرار کنم، ديگه بهش نمی گم که جناب شما يک پای ثابت کابوسهای من شدين. خدا ما را از دست موجودات عجيب که فکر می کنند خودشون کارشون درسته و بقيه هستند که حاليشون نمی شه نجات بده.
این انتخاب من برای این برنامه درسی خیلی شاهکار بود اما اگه بتونم تمامش کنم به خودم ثابت می شه که توانم بالا رفته. کلا حال روحیم خیلی بهتر از چند وقت پیشه و کم کم دارم خونسردیم رو دوباره بدست می آرم و حتی گاهی احساس می کنم از قبل هم آرومتر شدم،همون جریان به مرگ می گیرن که به تب راضی بشی هست.
من بدم نمی آد راجع به یک چیزهایی که می خونم اظهار نظر کنم اما هم وقتش نیست هم می گم سری که درد نمی کنه....
برم دست و پا زدنم رو در این دعواهای حقوقی بین شرکتها دنبال کنم.
دکتر سارا جون من شرمنده همه لطف ها و مهربونيهات هستم و از اين راه دور می بوسمت و آرزوی سلامتی خودت و نی نی های گلت رو دارم