Friday, May 30, 2008

اين فيلم رو برای بار دوم ديشب ديدم، دفعه اول تو سينما ديده بودمش. برای بار دوم هم چنان من رو تحت تاثير گذاشت، اگر بار اول که ديدمش دلم برای زاک( شخصيت اول داستان) می سوخت که چقدر تلاش می کرد اونچه که بخشی از وجودش بود رو انکار یا تصحیح کنه، اينبار دلم بيشتر برای پدرش سوخت که با عشقی که به پسراش داشت چطور سعی می کرد با طرز فکر خودش و اونچه فکر می کرد درسته همه چيز رو درست کنه و احساس استيصالش وقتی می ديد کاری از دستش بر نمی آد.
فکر می کنم اين فيلم به درد کسانی می خوره که فکر می کنند همه تمايلات آدم با اختيار خودشه و فقط بايد درست برنامه ريزی بشه، همون طوری که پدر این داستان تلاش می کرد و فشاری که به خودش و پسرش می آورد. مطمئنم کار ساده ای نیست پذیرفتن همه واقعیتها اما حداقل می شه از قبل جبهه نگرفت.
پی نوشت:از پست قبلی خوشم نمی آد اما فکر می کنم حالا که نوشتم بگذارم باشه، فقط بره پايينتر که هی چشمم بهش نيفته

No comments: