Sunday, May 11, 2008

موندم وسط دوراهی. از موندن تو حاشيه زندگی متنفرم، از رفتن به متن وحشت زده.

2 comments:

Anonymous said...

سلام نواجونم
چه خوب که دوباره نوشتی کامنتت رو که دیدم کلی ذوق زده شدم و جیغ کشیدم شوهرم هم یه چشم غره ای بهم رفت که بیا و ببین
مواظب خودت باش
خیلی دوستت دارم
یه بغل گندههههههههههههههههههههههههه بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس

Anonymous said...

كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی میفته تو ی یك چاه بدون آب . كشاورز هر چه سعی كرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینكه حیوون بیچاره زیاد زجر نكشه، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاك پر كنن تا همینکه از خطر افتادن بچه ها در آن جلوگیری کنن و هم اینکه الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نكشه .
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاكهای روی بدنش رو می تكوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاك زیر پاش بالا می آمد سعی میكرد بره روی خاك ها .
روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و بیرون اوم.

مشكلات زندگی مثل تلی از خاك بر سر ما میریزند و ما دو انتخاب داریم:
اول اینكه اجازه بدیم مشكلات، ما رو زنده به گور كنن
دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود