Monday, July 30, 2007

يک آخر هفته

يک روز شنبه عصره،از بس از صبح دنبال خريد و کارهای متفرقه اينور اونور کرديم ديگه انرژی و توانی نمونده احساس کسالت و خستگی همه وجودم رو گرفته،اما با دو تا از دوستای خارجيمون قرار داريم، قراره بریم یک سری خونشون و بعد با هم بریم بیرون،از شدت خستگی و بی حوصلگی فکر می کنم اووه من حوصله فارسی حرف زدن رو هم ندارم چه برسه به آلمانی،به "ال" می گم من اصلا حال حرف زدن ندارم هیچی نمی گم می گه هر جور راحتی،می رسیم و زنگ می زنیم و با آسانسور بالا می ریم، دفعه اوله که می ریم خونشون، قبلا فقط بیرون همدیگه رو دیدیم، وارد خونشون که می شیم یه لحظه شک می کنم که نکنه اشتباه کردیم قرار نبوده بیایم بالا،اما نه انگار منتظرمون بودن، یه نگاهی به دور و برم می کنم تو دلم می گم چقدر خونه خودمون مرتب و تمیزه، می شینیم و ازمون می پرسن نوشیدنی چی می خورین دو سه جور آبمیوه، چای و آب رو اسم می برن و می گن اينا رو داريم ما می گيم آب پرتقال خوبه، دو تا ليوان هر کدوم يک جور و قوطی آب ميوه رو می آرن انبوه وسايل روی ميز رو جابجا می کنن تا جا براشون باز بشه و می گذارن جلومون که بخوريم خودمون هر چقدر می خوايم می ريزيم تو ليوانمون و می خوريم، شروع می کنيم از آسمون و ريسمون حرف زدن من که يادم رفته حوصله حرف زدن نداشتم بعد ازکلی حرف از هر دری و خنديدن می گيم بريم، اونها هم آماده می شن که بريم خستگی و بی حوصلگی ام تموم شده، می ريم با هم بولينگ و اونجا از حرفه ای بودن خودمون کلی می خنديم،تموم مدت حرفها در مورد مسایل معمولی و بیشتر اوقات خنده دار هستن. بعد از پایان بازیمون صورتحساب رو تا سنت آخربا هم حساب می کنیم و سر حساب کتاب سنتها هم کلی با هم شوخی می کنیم و می خندیم. آخر شب که با هم خداحافظی می کنيم انگار با انرژی مثبت پر شدم نه يادم از خستگی عصر مونده و نه بی حوصلگی گو اينکه تازه صبح اول صبحه.
فردا صبح يک شنبه است کلی هنوز از شب قبلش شارژ و سرحالم​​، ظهر خونه یکی از دوستای ایرانیمون دعوتیم، وقتی واد می شيم، همه جای خونه برق می زنه و مرتبه، تو دلم می گم چقدر خونه زندگيم به هم ريخته و نامرتبه. غير ازما دوستای ديگه ای هم مهمون هستن، روی ميز پر از ميوه و شيرينی و شکلات برای پذيراييه،نهار دو جور غذای مختلف درست کردن با کلی مخلفات، دسرجداگونه کيک که برای عصرونه تازه تازه می پزن،تمام مدت خانوم و آقای صاحبخونه در حال پذيرايی و خم و راست شدن هستن هر چی التماسشون می کنيم اينقدر اينها رو بلند نکنين جلوی ما بگيرين خودمون از روی ميز بر ميداريم فايده ای نداره،خودشون يا همش تو آشپزخونه مشغول آماده کردن راند بعدی پذيرايی هستن يا خم و راست شدن جلوي ماها. مهمونها هم که مشغول صحبت کردن از هر دری اما اين درا با درای ديروز خيلی فرق دارن، مثلا همه شروع می کنن راجع به مريضی هايی که قبلا گرفتن، اونهايی که حالا دارن و اونهايی که بعدها قراره بگيرن داد سخن می دن،بعد چند تا هم مورد مختلف ازدوست و فاميل و آشنا می گن و آخر سر هم يه چند مورد وحشتناک از اخبار و تلويزيون و روزنامه نقل می کنن.اين دهات ما يه دونه بيمارستان خيلی بزرگ و مجهز داره اما من انقدر حوادث ترسناک تو همين امروز عصر شنيدم که بين مردن و اونجا رفتن فکر کنم مردن رو انتخاب کنم.خوب يه گوشه ديگه يه بحثه ديگه است، راجع به خريدن و خونه و کرایه کردن و دردسرهاش و خونه هايی که ماله دهه هفتاده و سقفشون از مواد سرطان زا ساخته شده(می رم تو فکر اين خونه ای که ما توش هستيم يعنی مال کی هست؟؟؟؟). بحث بازم عوض می شه راجع به اينکه آلمانيها چقدر بدن و اینجورن و اونجورن و خلاصه این هم یه بحث شیرین دیگه در پایان هم چون همه اینها کافی نبوده مشکلات مردم تو ایران و بنزین سهمیه بندی و گرونی و...... مورد بحث و تبادل نظر قرار می گیره. آقا و خانوم صاحبخونه کماکان مشغول پذیرایی ببر وبیارو اصرار به ماها برای خوردن هستن.
وقتی که بر ميگرديم انگار از ميدون جنگ برگشتم روح و جسمم خسته و کوفته شده می گم کاش با يه حموم گرم يکم بهتر بشم.
نگاه که می کنم می بينم هر جا که باشيم و هر کاری که بکنيم و هر شرايطی که داشته باشيم استعداد عجيبی در ديدن نيمه خالی ليوان داريم.

Friday, July 27, 2007

اين سفر اخير انگار همه انرژيهامون رو گرفته، من که قبل از رفتن کلی هيجان داشتم و برنامه ريخته بودم برای اين دو ماه که تا کلاسهام مونده نمی دونم چرا اينقدر بی انگيزه و تنبل شدم حتی حوصله ورزش کردن رو هم ندارم.درسته که جنبه تفريحی اين سفر برامون خيلی کم بود و تمام مدت در حال فکر کردن و برنامه ريزی و مقايسه و تصميم گرفتن و دوباره فکر کردن و دوباره گرفتن تصميم جديد بوديم، اما نمی دونم چرا از وقتی برگشتيم انگار انرژيهامون هم تموم شد.
از ديشب تصميم گرفتيم يک کم برنامه بريزيم که مجبور باشيم انجامشون بديم تا برگرديم به روال قبل، پريروز که تو کتابخونه شهر بوديم فهميدم يه چيزی مثل قبل نيست، ما که هميشه تو بخش نقشه های کتابخونه دور می زديم و ذوق داشتيم جاهای جديد ،شده همين دور و برمون رو پيدا کنيم بريم سر بزنيم مدتيه اصلا يادش هم نبوديم.اما يه جايی بايد اين حس و حال برگرده سر جاش.
يه مدت بود ايميلهايی قاطی ايميلها بود که من همين طوری که می ديدمشون می گفتم اين يا اسپمه يا از اين تبليغات نا خواسته البته يک بار هم به اسمش دقت نکردم هميشه پاکشون می کردم دو سه روز پيش برای اولين بار نگاه کردم ببينم اين چيه که هر روز با پشتکار می آد و منم هر روز با پشتکار بدون توجه پاکش می کنم، ديدم روزی يه جمله قصار از يک بزرگی می فرسته. حالا يه چند تاش رو که خوندم خوشم اومده ازشون نمی دونم " ال " فعالش کرده يا خود به خود می آن، بهر حال فعلا باهاشون خوب شدم.
حالا هر روزی سعی می کنم مال اون روز رو ترجمه کنم اينجا بنويسم.
" خوشبخت تر از خوشبخت کسی است که ديگری را خوشبخت کند" الکساندر دوما (پسر)

Monday, July 23, 2007

مثبت يا منفی مساله اين است

شده تا حالا بخواين ديد منفيتون رو نسبت به چيزی يا شرايطی تغيير بدين بعد ديگه از بس که ديدتون مثبت می شه حس کنين بهتر از اين نمی شه و اصلا نتونين بفهمين چرا پس قبلا اينقدر شاکی بودين،شده حکايت من.
اون عينک بدبينی من کجاست؟؟؟؟
پی نوشت:اینو اول خواستم تو کامنتها بنویسم اما فکر کردم شاید اینجا بهتر باشه بنویسمش.مهدیس عزیز در بخشی از کامنتش برام
نوشته:
"ولی مراقب باش همون طور که خودت میدونی عینک بدبینی آدمو آزار میده ولی عینک خوشبینی غیر واقعی هم دردسر خودشو داره یه وقتی از چشم ادم برداشته میشه وخیلی چیزا تو ذوق آدم میخوره."
مهديس جون،کاملا حق با توهست، اما ميدونی مشکل من اين بود که انقدر نکات منفی برام بزرگ و عمده بود که ديگه حاضر نبودم نکات مثبت رو ببينم،حالا اون نکات مثبت رو می بينم،نکات منفی رو هم می بينم اما راستش اهميتشون رو برام از دست دادن يعنی حس می کنم اونقدر که فکر می کردم عمده نيستن،به جای اينکه فکر کنم دنيا بايد عوض بشه سعی کردم خودم رو و ديدم رو عوض کنم وقتی ديدم عوض شد اون احساس سرگشتگی و بی چارگی(منظوم نداشتن راه چاره هست) از بين رفت تونستم تو همون شرايط هم راه حل پيدا کنم چون ديدم عوض شد،تا قبل از اون می خواستم به خودم ثابت کنم هيچ راه حلی وجود نداره اما وقتی مثبت نگاه کردم ديدم ممکنه راهی که تو ذهنم بوده نباشه اما راههای دیگه ای هست که فقط با دید مثبت و باز می شه دیدشون.مشکلم الان اینه که اون احساس اضطراری که به تغيير شرايط می ديدم رو ندارم.نمی دونم شايد جنبه مثبتی هم داشت باشه اين حس اما بازم بايد بيشتر فکر و مطالعه کنم.اما دنيا به من ياد داد هميشه يه راهی هست حتی وقتی فکر می کنيم ديگه هيچ راهی نمونده و فکر می کنم همين درس ارزش تموم سختيهايی که براش کشيدم داشت

Thursday, July 19, 2007

Margot Bickel

نوارهای چيدن سپيده دم و سکوت سرشار از ناگفته هاست رو يادتون می آد،روشون نوشته بود اشعار از خانم مارگوت بيگل ترجمه و دکلمه از شاملو ،من خيلی دوستشون داشتم و ديگه شعراش رو همه حفظ بودم، می دونستم هم که اين خانم مارگوت بيگل آلمانی هست، وقتی اينجا ديگه سواد آلمانيم در حدی شد که بتونم شعر بخونم هوس کردم دنبالش بگردم اما مشکلم اين بود که تو کتابخونه ها که اصلا اسمی که به اين نزديک باشه پيدا نکردم تو اينترنت هم هر چی می گشتم تو سايتهايی که فارسی بودن اسمش به فارسی نوشته شده بود و خبری از نگارش لاتینش نبود،دیگه کم کم شک کرده بودم اشتباه تو ذهنمه که این خانوم آلمانی بوده، یک بار که به "ال" (اسم مستعار آقای همسر به انتخاب خودش که من ديگه هی ننويسم آقای همسراما اصلا بهش عادت ندارم ) گفتم،گفت بگذار من بگردم سريع گفت ايناها، جالب بود من هر چی نزديکش به نظرم می رسيد امتحان کرده بودم به جز اينکه فاميليش بيکل باشه نه بيگل،خلاصه اينجوری نوشته می شه: Margot Bickel تو کتابخونه چهار تا از کتابهاش رو گرفتم و خيلی بهم مزه داد بخصوص هرچی که می خوندم که تو اون نوارها بود صدای شاملو انگار تو گوشم می اومد که داشت دکلمه شون می کرد.ولی جدا از این، با ديدن شعرها به زبون آلمانی و مقايسه اش با ترجمه ها، به اين نتيجه رسيدم ترجمه ای به دل می شينه که فقط از دونستن اون زبان خارجی نيومده باشه، بلکه آدم به زبان خودش هم خيلی مسلط باشه.به طور مثال يادتون می آد اون شعر رو:ميلاد يکی کودک شکفتن گلی را ماندميلاد ترجمه کلمه Geburt بود که شما هم تو جايی مثل اينجا که شعر هست می بينين هم تو مطب دکتر می شنوين و هم تو کتابهای راهنمای خانومهای باردار،اما اینکه کلمه میلاد برای معنی اش به ذهن برسه به نظر من که خیلی جالبه.
نکته دیگه که برام جالب بود این بود که این کتابها رو تو بخش مربوط به ریلکسیشن و مدیتیشن پیدا کردم و روشون نوشته این شعرها
برای مدیتیشن خیلی مناسب هستن، حالا من یادم می آد هر وقت این نوارها رو با صدای بلند گوش می دادم مامانم می گفت اینقدر اینا رو گوش نده روحیه ات خراب می شه! نمی دونم؛ صدای شاملو خیلی قشنگه اما یه حزنی توش داره که من همیشه این نوارها رو که گوش می دادم بعدش یه غمی تو دلم می نشست حالا فهمیدم اصلش رو برای آرامش بخشیدن ازش استفاده می شه.
اينم يکی از شعراش که من خيلی دوستش داشتم اما متاسفانه اصل آلمانيش رو هنوز پيدا نکردم:
ساده است نوازش سگی ولگرد شاهد آن بودن که چگونه زير غلطکی می رود
و گفتن که سگ من نبود
ساده است ستايش گلی چيدنش و از ياد بردن که گلدان را آب بايد داد
ساده است بهره جويی از انسانی دوست داشتنش بی احساس عشقی او را به خود وانهادن
وگفتن که دیگر نمی شناسمش
ساده است لغزش های خود را شناختن با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من این چنینم
ساده است که چگونه می زی باری زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم
پی نوشت: من بايد يک اديتور خوب پيدا کنم اينجوری اصلا خوب نيست

Tuesday, July 17, 2007

ديشب رفتيم فيلم دو روز در پاريس رو ديديم،که خيلی خوشمون اومد خيلی قشنگ اختلافات فرهنگی فرانسويها و آمريکاييها رو نشون می داد و همين طور سرگشتگيهای خود آدم رو در روابط شخصيش.
کارگردان و شخصيت اصلی فيلم، شخصيت دخترفیلم قبل از طلوع آفتاب هست، پدر و مادر شخصيت اول فيلم هم پدر و مادر واقعيش هستن.
کلا من از فيلمهای فرانسوی خيلی بيشتر از فيلمهای هاليوودی خوشم می آد احساس نزديکی بيشتری باهاشون دارم چون داستانهاشون برام ملموس و قابل باور هستن.
يه فيلم ديگه فرانسوی که يه مدت پيش ديديم و من خيلی دوستش داشتم اين فيلم بود، ترجمه اسمش به آلمانی بود ،نگران نباش حال من خوبه.
خيلی داستانش قشنگ و لطيفه اگه می تونين حتما گيرش بيارين و ببينين،اگه کسی دوست داره هم می تونم داستانش رو اینجا بنویسم براتون.الان رفتم تريلرش رو دوباره ديدم جدا خيلی قشنگه

Saturday, July 14, 2007

فيلم

ما اين هفته اين فيلم رو ديديم، برعکسی که من فکر می کردم بخش کمديش احتمالا يه چند تا مزه پراکنی کوچيک باشه خيلی خيلی خنده دار بود اما داستانش هم جالب بود، توصيه می کنم اگه دلتون می خواد يه دل سير بخندين حتما ببينيدش

زندگی در آلمان

ساختار شهرهای آلمان
فکر کردم يک کم راجع به ساختار شهرهای آلمان توضيح بدم بد نباشه،قطار نقش خيلی مهمی تو حمل و نقل آلمان بازی می کنه، به خاطر همين مهمترين بخش هر شهری ايستگاه مرکزی قطار شهر هست که دقيقا در وسط شهر ساخته می شه، مرکز شهر يا شهر قديم هم يا در کنار ايستگاه مرکزی قطار هست يا جوری در نظر گرفته شده که ايستگاه قطار درو سطش قرار بگيره،محل اصلی گشت و گذار و خريد همين مرکز شهر هست،معمولا خيابونهاش سنگفرش هستن و ماشين رد نمی شه و فقط عابرين پياده قدم می زنن،فروشگاههای اصلی و بزرگ همه اونجا شعبه دارن و رستوران و کافه های زيادی تو اين بخش شهر هستن که معمولا تو تابستونها ميز و صندليهاشون رو بيرون می چيننن که هم برای اونهايی که می شينن و يک چيزی می خورن دل انگيزه و هم برای اونهايی که قدم می زنن منظره قشنگ و معمولا اشتها برانگيزيه.
بقيه قسمتهای شهر هم طوری طراحی شدن که با خطوط حمل و نقل عمومی درون شهری (که می تونه مترو، تراموا يا اتوبوس باشه) قابل دسترسی باشه.
شهرهای آلمان پايين شهر و بالا شهر ندارن يا اينکه منطقه فقيرها يا محله خطرناک، من که تا حالا چنين چيزی نشنيدم،اما شما اگه بخواين خونه کرايه کنين با قيمتهای مختلف روبرو می شين، يکيش بسته به شهره ،شهر هر چی بزرگتر باشه و مرکز کار و صنعت، کرايه خونه ها گرون تر می شن شهرهای مونيخ و اشتوتگارت (مرکز استانهای جنوبی) خيلی گرون هستن اما کار توشون خيلی زياد هست.برلين برعکس بزرگ بودنش خيلی شهر ارزونی هست از همه نظر. و توی يک شهر خوبی و بدی جای خونه با نزديکی و دوريش به ايستگاههای خطوط حمل ونقل عمومی مشخص می شه اگه جايی به ايستگاه تراموا يا مترو نزديک باشه خيلی بهتر در نظر گرفته می شه تا ايستگاه اتوبوس و علتش هم اينه که تعداد تراموا و مترويی که در هر ساعت از هر ايستگاه عبور می کنن بيشتر از اتوبوس هست.
ماشين داشتن تو آلمان خيلی گرون در می آد،هم بنزين گرون هست (ليتری حدود يک يورو و سی چهل سنت) ،هم مخارج تعمير ماشين و هم بيمه و مالياتش،برای همين ممکنه خيليها اصلا ماشين نداشته باشن و معمولا برای دانشجوها مقدور نيست اما به خاطر سيستم حمل و نقل فراگيرش واقعا هم حياتی نيست.خرج ديگه ای که سر راه ماشين دار شدن هست گرفتن گواهينامه هست که خيلی سنگينه، يکی از هديه های بزرگی که اينجا به بچه های هفده هيجده ساله می دن همين خرج گواهينامه هست، می تونه از هزا يورو تا هزار و پونصد يورو و حتی دو هزار يورو خرج برداره( اگه کسی به تمرين عملی زيادتر نياز داشته باشه) به خاطر همين خرجها دانشجوهای خارجی معمولا به ماشين گرفتن اصلا فکر نمی کنن.
ديگه فعلا چيزی يادم نمی آد اگه بعدا يادم اومد اضافه می کنم

Thursday, July 12, 2007

نگاه دوباره

دو سه روزه خيلی دارم فکر می کنم به اينکه چرا اينقدر اين مسئله برام مايه فکر شده،چرا نمی تونم تصميم بگيرم به چند سال پيش فکر می کنم که کندم و اومدم چرا اونموقع اينقدر فکر نمی کردم و همه چيز رو بالا پايين نمی کردم، مطمئنا سن کمتریه دلیل اصلی بوده اما دلیل دیگه و شاید اصلیتر ترسمه که بیشتر شده،وقتی به راهی که تا کنون اومدیم نگاه می کنم و سختیهایی که پشت سر گذاشتیم فکر می کنم چه طور من اینقدر شجاع بودم چه طور تونستم تو اون شرایط سخت که هیچ از هیچ معلوم نبود تصمیمات اصلی زندگیم رو بگیرم و پیش برم چرا حالا اینقدر دست دست می کنم دفعه اول مهاجرت رو به رغم تنهاییم راحتتر انجام دادم حتی خيلی کمتر می دونستم که کجا دارم می آيم.اما بعضی تصميمات رو بايد با بی کلگی گرفت. حد اقل الان می دونم که تنها نيستم،همراهی مهربون برای تمام لحظات غم و شادی دارم کوله باری از تجربه اين چند سال با خودم دارم و خيلی بيشتر از اون موقع می دونم.به خاطر دلايل بالا فکر می کنم اين مقايسه ها رو ديگه نبايد ادامه بدم،البته تا انجاش اونچه بود واقعيت و شواهد موجود بود اما از اين جا به بعدش اونچه که بنويسم افکار من خواهد بود به اضافه شنيده هام و موضع گيری ناخود آگاه مغزم برای اينکه اونچه توش​می گذره رو به من ثابت کنه گو اینکه خودش هم نمی دونه چی رو می خواد ثابت کنه ، از شرايط موجود راضی نيست و می ترسه تن به تغيير بده،اما من تصميم گرفتم ديگه تحت تاثيرش قرار نگيرم،می تونه هر چی دلش بخواد سعی کنه آسمون ريسمون بهم ببافه اما منم که بايد عاقل باشم و به دامش نيفتم، بدونم که اينها رو همه از ترسش می گه.
به نظر من تجربه مهاجرت خيلی منحصر بفرده هيچ کس نمی تونه بگه خوبه یا بده، ممکنه برای هر کسی خوب باشه يا بد بسته به انتظاراتش و روحيه اش و اوليتهاش،همين طور کجا بهتره اونم باز بستگی مستقيم به خود فرد داره.
اما تجارب شخصی دو بخش داره يک بخشش کاملا بيرونی هست و قابل تعميم مثل همين قانون بيمه که من سعی کردم تا جايی که می تونم کامل توضيحش بدم که من فکر می کنم اين بخشش کاملا قابل انتقال به ديگرانه اما يه بخشش کاملا فردی هست مثل بخش روحی يا احساسيش يا مشکلات خاصی که يک شخص بخصوص پيدا می کنه که اين بخش قابل عموميت دادن نيست،من سعی می کنم بخش بیرونی رو تا اونجا که بتونم توضيح بدم،شما هم اگه سوالی داشتين حتما بپرسین خوشحال می شم اگه بتونم جواب بدم حتما اینکارو می کنم يا کسی رو می شناسین که می خواد برای ادامه تحصيل تصميم بگیره يا اقدام کنه آدرس اينجا رو بهش بدين شايد جواب سوالاتش رو اينجا پيدا کنه يا از من بپرسه شايد بتونم کمکی کنم.
سعی می کنم تا جایی که بشه اين بحث رو بيرونی نگه دارم و تجارب شخصيم (اونهايی که منحصر به خود من بودن)رو در قضاوتهام دخالت ندم که شايد گاهی نتونم و جبهه گيری کنم اما تلاشم رو می کنم.

Monday, July 9, 2007

Germany- زندگی در آلمان

بيمه درمانی
خيلی خيلی از شما دوستای خوبم ممنونم که به من سر زدين و کلی به من انگيزه دادين که ادامه بدم.وقتی اولين پست رو نوشتم و گذاشتم اينجا چند بار خوندمش و مطمئن نبودم چه طوره از يک طرف حس می کردم شاید این جزئيات بی اهمیتی هستن از يه طرف می خواستم بيشتر سر بحث رو باز کنم.اما خيلی خوشحالم که شروع کردم.
من سر حرفم هستم و به زودی شروع می کنم راجع به امکان ادامه تحصيل در آلمان تا جايی که بتونم با جزئيات می نويسم اما قبلش اگه اجازه بدين و تا دوستان ازآمريکا هم اينجا رو هنوز می خونن من اين تفاوتهای آلمان و آمريکا رو برای خودم و شما باز کنم.البته برای هر کدوم تا جايی که بتونم جزئيات مربوط به آلمان رو باز می کنم که اونها هم به روشی توضيح شرايط مختلف آلمان هستن.
از مهديس عزيزم خيلی خيلی ممنونم که با توضيحاتی که در کامنتها می نويسه خيلی به من کمک می کنه که بتونم ذهنم رو مرتب کنم
واقعا ازت ممنونم مهديس جان و اميدوارم که باز هم نظراتت رو برامون بنويسی و به من تو این راه کمک کنی.
امروز ترجیح می دم راجع به مساله ای که یکی از دغدغه های اصلی خودم هست بنويسم و اون هم بيمه درمانی هست.اول راجع به بيمه درمانی آلمان توضيح بدم:در آلمان بيمه درمان کاملا اجباری هست و حتی زمانی که شما به عنوان دانشجو و با ويزای دانشجويی به آلمان وارد می شين، برای ثبت نام در دانشگاه اول از هر چيز به بيمه درمانی احتياج دارين و تا مدرک بيمه رو نشون ندين ثبت نام نمی شين.
دو جور بيمه تو آلمان داريم يکی بيمه دولتی و يکی خصوصي،بيمه های خصوصی ارزونتر هستن و به همون نسبت هم خدمات کمتری می دن که کاملا متفاوته و من هم دقيق نمی دونم چه قدر خدمات می دن و خيلی اوقات کسايی هم که اين بيمه ها رو می گيرن هم دقيق نمی دونن که خدمات تا چه حد و اندازه ای هستن و گاهی در عمل دچار مشکل می شن و اگه کسی يک بار از بيمه دولتی بيمه اش رو به خصوصی تغيير بده ديگه هيچ وقت نمی تونه به بيمه دولتی برگرده به خاطر همين کاريه که بايد با مطالعه و دقت انجام بشه.
و اما بيمه دولتی هم از طرف شرکتهای مختلفی ارائه می شه که اصولشون مثل همه و تو جزئيات با هم فرق دارن،حق بیمه ماهانه پرداخت می شه برای دانشجوها حدود ماهی پنجاه و خورده ای یورو هست(راجع به خورده اش مطمئن نیستم اما تا دو سال پیش پنجاه و چهار یورو بود) و برای کسانی که شاغل هستن بین سیزده تا پانزده درصد حقوق(بسته به شرکت بیمه) که به صورت ماهیانه از حقوق کم می شه.اگه در یه خانواده زن و شوهر هر دو کار کنن هر کدوم جدا بیمه پرداخت می کنن اما اگه فقط یکیشون کار کنن با مبلغی که از حقوقش کم می شه همسر و بچه هاش هم بيمه می شن( همون سيزده درصد) و ديگه اضافه تر چيزی نمی ده. حالا خدماتی که بيمه ارائه می کنه:
ويزيت: در آلمان شما با هر بار دکتر رفتن ويزيت پرداخت نمی کنين،در اول هر فصل اگه خواستين به دکتر مراجعه کنين مبلغ ده يورو پرداخت می کنين و يک برگه رسيد دريافت می کنين و تمام چهار ماه فصل رو با همين ده يورو به هر پزشکی(اعم از عمومی و متخصص) مراجعه می کنين.می تونين اين پول رو به هر دکتری که خواستين پرداخت کنين اما برای هر دکتر ديگه ای که تو اون فصل بخواين برين بايد بريد از دکتر اول يه چک برگ بگيرين و برای دکتر بعدی ببرين به همين خاطر معمولا اين پول رو به دکتر خونوادگی می دن که نزديکشون هم باشه و هر وقت چک برگه ای ديگه خواستن بتونن بگيرن.(تا دو سال پیش همین ده یورو هم وجود نداشت و دکتر رفتن کاملا مجانی بود گو اینکه الانم ده یورو واقعا برای چهار ماه هیچ نیست)
دارو: دارویی که با نسخه از داروخانه می گیرین(اینجا اکثر داروها به نسخه احتیاج دارن) تا حدیش رو شما بیشتر نمی دین حداقل پولی که شما می دین پنج یورو و حداکثرش اگه اشتباه نکنم ده یورو هست (برای هر قلم) اما کلا بیش از دو درصد از حقوتون رو برای پول دارو خودتون نباید بدین(یعنی در پایان سال اگه در کل بیش از دو درصد حقوقتون رو برای دارو داده باشین مازاد بر دو درصد رو بیمه بهتون بر می گردونه).
بيمارستان: هزينه مداوا و جراحی يامعالجات ديگه ای که در بيمارستان انجام می شه به عهده بيمه هست،هزينه بستری شدن در بيمارستان شبی ده يورو هست تا بيست و هشت شب يعنی اگر کسی به علت بيماری بيش از بيست و هشت شب در بيمارستان بستری باشه ديگه اضافه اش رو خودش پرداخت نمی کنه(يعنی هزينه اش بيش از دويست و هشتاد يورو نخواهد شدحتی اگر چند ماه در بيمارستان بستری باشه)
اورژانس و دکتر اورژانس: اگه شما روز تعطيل به دکترهايی که مطب اورژانس دارن مجبور شين مراجعه کنين همون مبلغ ده يورو رو پرداخت می کنين که برای يک فصل هست يعنی اگه بار دوم در فصل پيش بیاد که بخواين به دکتر اورژانس مراجعه کنين با همون چک برگ دفعه قبل پيش دکتر اورژانس می رين و ديگه نيازی نيست که دوباره پولی پرداخت کنين.
رها کلينيک Reha Klinik:
اين کلينيک ها مخصوص دوران نقاهت هستن اگه کسی بيماری داشته باشه که بعد از درمان به استراحت نياز داشته باشه مثل آسم يا بعد از اعمال جراحی يا شکستگيهای بد بعد از پايان دوره درمان در بيمارستان به اين کلينيکها فرستاده می شه.اين کلينيکها معمولا در جاهای خوش آب و هوا و آروم مثل استراحتگاه ساخته می شن اونی که من ديدم اتاقهای يک نفره مثل هتل داشت که تميز و مرتب عين يک هتل بود هر کسی اتاق خودش رو با تخت خواب و ميز و دستشويی و توالت و حمام اختصاصی خودش داشت.کنار تخت يک زنگ دارن که مخصوص صدا کردن پرستار هست،دکتر هر روز معاينه اشون می کنه.سه وعده غذا تو غذاخوری کلينيک براش سرو ميشه اونهايی هم که نتونن بیان غذا بخورن براشون می برن تو اتاقشون.امکانات ورزشی و تفریحی مثل استخر ، میز پینگ پنگ، سالن اجتماعات، سینما، کتابخونه، کامپیوتر و اینترنت هم براشون آماده هست.و در طول روز براشون کلاسهای مختلف ورزشی و تغذیه می گذارن و یادشون می دن که چه طوری بدنشون رو بازیابی کنن یا بعد از این چه طور زندگی کنن.هزینه همه این خدمات همون شبی ده یورو هست تا قبل از بیست و هشت روز.بعد از اون با بیمه هست.فکر می کنم بیست و هشت روز هم مجموع بیمارستان و رها کلینیک با هم محسوب می شه نه جدا جدا.معمولا بیمارها چند هفته تا چند ماه تو این کلینیکها می مونن و خیلی طرفدار داره.
اگر کسی به علت بیماری نتونه کار کنه تا شش هفته کارفرما حقوقش رو می ده و بعد از اون بیمه خودش حقوق شخص بیمار رو می ده.
دندانپزشکی:حق بیمه ای که بالا گفتم خرج دندون پزشکی رو هم شامل می شه با یک استثنائاتی: شما ملزم هستین هر شش ماه برای چکاپ دندونهاتون برین دندونپزشکی(هزینه ای پرداخت نمی کنین با بیمه هست) اگه شما این کارو نکرده باشین و بعد از مدت طولانی دندونتون مشکل بزرگی پیدا کرده باشه که خرجش خیلی زیاد باشه و پزشک تشخیص بده که در اثر پشت گوش انداختن شما این طور شده ممکنه که بیمه خرجش رو قبول نکنه اما نه برای پر کردن و کشیدن و عصب کشیهای معمولی،اگر هم شما چکاپ هاتون رو رفته باشین که دیگه موردی نداره، اگه برای پر کردن از مواد معمولی استفاده کنین به خرج بیمه انجام می شه اما اگه بگین نه مثلا مواد رنگ دندون می خوام اختلافش رو خودتون باید بدین که حدود پنجاه تا هشتاد یورو برای هر دندونه و انتخاب خودتونه.سالی یک بار بیمه خرج جرم گیری معمولی دندونها رو هم می ده.دندون مصنوعی خرجش با خود مریضه(اینم بخشی از رفرم جدیده قبلن خرج دندون مصنوعی رو هم بیمه می داد).ارتودنسی بچه ها تا یک سنی فکر می کنم با بیمه باشه اما خیلی مطمئن نیستم اگه کسی اطلاع دقیق خواست می تونم اطلاعات بیشتر بگیرم.
زایمان:به جزشبی ده یورو هزینه بیمارستان خرج دیگه ای نداره.در طول حاملگی مادر می تونه یک سری کلاسهای ورزشی، آموزشی مخصوص زنان حامله رو به خرج بیمه بره.بعد از به دنیا اومدن بچه یا قبلش، خود پدر و مادر از لیست ماماهای منطقه یکی رو انتخاب می کنن به خرج بیمه ده ساعت این ماما به مادر هر کمکی در مورد بچه بخواد انجام می ده، و معاینات اولیه مثل قد و وزن و وضعیت شیر خوردن بچه رو هم انجام می ده، اگه مادر بخواد بچه رو با کمک ماما حمام می کنه شیر دادن رو یاد مادر می ده خلاصه هر مشکلی که مادر داشته باشه از طریق اصولی و علمی کمک می شه. بعضی از ماماها در این تعداد ساعت که میان گاهی برای مادر طب سوزنی هم انجام می دن تا دردهایی که قبل و بعد از زایمان داره تسکین پیدا کنه این دیگه بستگی به ماما داره.
خدمات اضافه:خدمات اضافه ای که بیمه ها ارائه می دن متفاوته به طور مثال بیمه ما کلاسهای ورزشی و ریلاکسیشن های مختلفی داره، اگه این کلاسها روشرکت کنین هشتاد تا نود درصد شهریه رو خود بیمه می ده. غیر از این کلاسها فرض کنین خودتون جای دیگه پیدا کردین و می خواین شرکت کنین با بیمه تماس می گیرین و اونها چک می کنن اگه مربیشون مورد تایید بیمه باشه همون مقداری که بالا گفتم رو بیمه پرداخت می کنه،البته هر کلاسی یک بار در سال یعنی در طول یک سال پول یک کلاس ژیمناسیک رو بیمه می ده اما با انتخاب کلاسهای مختلف می تونین همه رو به بیمه ارائه کنین.بعضی بیمه ها سیستم امتیازی گذاشتن شما اگه یک سری کارهایی رو انجام بدین بهتون امتیاز می دن که می تونه یه سری هدیه باشه یا بن برای خرید یا حتی پول نقد،مثلا اگه یک سری تستهای مربوط به تشخیص سرطان رو انجام بدین یا دندونپزشکی برای چکاپ برین یا کلاسهای ورزشی برین.لازم به ذکره که تستهای تشخیص سرطانی که بسته به سن و جنسیت لازم باشه به صورت روتین انجام بشن به خرج بیمه انجام می شن.
فکر می کنم چیزی جا نینداخته باشم، می بخشید طولانی شد اما فکر می کنم حتی برای کسی که دانشجو هست هم لازمه بدونه در برابر اون پنجاه شصت یورویی که ماهانه می ده چه حقهایی داره چون یه تعدادیش رو ما هم همین تازگی فهمیدیم مثلا همین کلاسهای ورزشی رو.
با توصیفات بالا فکر می کنم مشخص باشه که کسی تو آلمان دغدغه مریضی و دکتر و دوا درمون نداره،من دقیقا به سیستم بیمه آمریکا آشنا نیستم اما هر کسی که اونجا دیدم خیلی از بیمه درمانی شاکیه،اگه کسی می تونه منو راهنمایی کنه جایی سایتی هست که دقیق بتونم سیستم بیمه آمریکا رو ببینم، راهی هست که آدم بتونه با یه مبلغی در حدود اینجا این خدمات رو دریافت کنه؟چون راستش فکر می کنم اینم یه فاکتور مهم تو زندگی آدم هست که باید در نظرش بگیره
نظر شما چیه؟

Friday, July 6, 2007

سلام من بالاخره استارت اينجا رو بزنم. خيلی چيزها تو ذهنم هست که می خوام بنويسم اما موندم به چه ترتيبی بنويسم هم خيلی نکات هست هم خيلی سئوالات،اول می خواستم از سئوالات شروع کنم اما ديدم شايد بهتر باشه يک مقدار از ديد خودم بگم بعد سئوالهام رو مطرح کنم. از يک طرف ديگه فکر کردم شايد بتونم اطلاعاتی راجع به آلمان اينجا بنويسم که به درد بقيه بخصوص کسايی که از ايران می خوان برای ادامه تحصيل اقدام کنن بخوره چون ممکنه که خيليها دقيق راجع به اينجا و شرايط زندگی و تحصيل ندونن و اينجوری يه کمکی هم به اونها می شه. نوشته مقايسه من چندين قسمت خواهد بود که از الان نمی دونم چقدر طول می کشه اما بيشتر دلم می خواد نظر ديگران رو بدونم تعصبی رو نظر خودم ندارم و قصد دارم تا جايی که می تونم نظراتم جنبه جبهه گيری نداشته باشن اما اگه نظرم راجع به مساله ای مثبت يا منفی باشه فکر نمی کنم لزوما به معنی جبهه گيری باشه.خوشحال می شم نظرات شما رو بدونم چون برام خيلی مهمه که بتونم يه جمع بندی بکنم. شايد بتونم بگم مهمترين هدفم اينه که تبادل نظری با شما داشته باشم. و اما قسمت اول: برای من آمريکا هميشه يک علامت سئوال بزرگ بود،بخصوص که از ايرانی های ديگه شنيده باشين نسبت آلمان به آمريکا مثل نسبت ده به شهر هست. من با اين پيش زمينه ذهنی تصوری که از آمريکا داشتم جايی به مراتب بزرگتر، تميزتر، مرتب تر با تکنولوژی پيشرفته تر و خلاصه همه صفات مثبت به اضافه تر تفضيلی بود.
شايد همين تصور باعث شد که تا مدتی هضم اونچه که می بينم سخت باشه.زمانی که از فرودگاه لس آنجلس بيرون اومديم و ماشينی که کرايه کرده بوديم تحويل گرفتيم و وارد اتوبان شديم من هاج و واج مونده بودم.اتوبان خيلی خيلی بزرگتر از اتوبانهای آلمان بود پنج تا هفت باند داشت اما خيلی شلوغ، نامرتب و کثيف بود و وضع آسفالتش هم اصلا تعريفی نداشت.هوا بشدت آلوده بود بطوری که بالای شهر قشنگ رنگ آسمون کرمی رنگ بود. به هر حال می دونم که آمريکا خيلی خيلی بزرگ هست و هر گوشه اش برای خودش يه کشور هست همين طور که ايالت ميشيگان با کاليفرنيا خيلی متفاوت بود اما به طور کلی نظم و ترتيب و تميزی آلمان خيلی بيشتر از آمريکا است.
در آلمان برای هر چيز کوچيکی هم طوری برنامه ريختن که مردم نا خوداگاه مجبور به منظم بودن می شن این يه مثال سادش:اینجا گاری های خرید تو محوطه مخصوص به هم زنجیر شدن شما حتما باید یه سکه یک یورویی تو شيار مخصوصی که براش تعبيه شده بگذارين تا گاری آزاد شه و برين خريدتون رو بکنين و اگه سکه تون رو بخواين بردارين دوباره بايد برين گاری رو سر جاش زنجير کنين تا پولتون رو پس بگيرين به اين ترتيب هيچ وقت گاريها اينطرف و اونطرف پارکينگها پخش نيستن اما تو آمريکا من حداقل ده تا پونزده فروشگاه و مال رفتم اما هيچکدومشون اينطور نبودن تو همشون گاری ها مجانی بودن ملت هم همون جا که کارشون باهاش تموم می شد رهاشون می کردن تا آخر شب که کارگرهای فروشگاه می اومدن جمعشون می کردن.ولی همين به نظر من خيلی باعث بی نظمی می شد می رفتی ماشين رو پارک کنی لحظه آخر می ديدی يه گاری ته جا پارک وله،نمی دونم شايد هم همه جا اينطور نيست.
اما ساعتهای کار فروشگاهها خيلی بيشتر از اينجا بود اکثرا تا ساعت ده و تعدادی حتی بيشتر یا شبانه روزی هم بود ،یک شنبه ها هم فروشگاههاباز بودن.اما اينجا تقريبا اکثر شهرها( استثنا برای برلين و شرق وجود داره) ساعت هشت ديگه فروشگاهها تعطيل هستن امسال رفورمی انجام شده که در طول هفته فروشگاهها می تونن تا هر ساعتی خواستن باز باشن اما فقط بعضی فروشگاهها ساعتهاشون رو تا ده زياد کردن بعضی از پاساژها و مغازه ها پنج شنبه ها تا نه يا ده باز هستن. يک شنبه ها به جز پمپ بنزين هيچ هيچ فروشگاهی باز نيست، تا قبل از اين رفرم چهار يکشنبه در کل سال با کلی دنگ و فنگ می تونستن مغازه ها باز کنن که با اين رفرم شد سه تا خلاصه اگه کسی اينجا تا شنبه شب خريدش رو نکنه يک شنبه ديگه خونش گردن خودشه. اين مساله برای روزهای تعطيل هم صادقه اساسا معنی روز تعطيل توی آلمان يعنی ديگه همه چی تعطيل تعطيل ،حتی تو خونه مثلا فکر اينکه يک شنبه يا روز تعطيل بتونين خونه تون رو جارو بزنين نبايد بکنين(بستگی مستقيم به همسايه هاتون داره اگه بخوان می تونن اعتراض کنن بهتون که روز تعطيله و صداش مزاحمشونه). اينجا وقتی با پول خريد می کنين فرض کنين مبلغی که بايد بدين می شه هشت يورو و شش سنت خيلی معموله که شما مثلا يه ده يورو و شش سنت به صندوقدار بدين و به شما دو يورو برگردونه اگه هم خودتون ده يورو بدين ازتون می پرسه که شش سنت خورد دارين بدين يا مه اينجوری بهشما کلی سنت خورده نمی دن که هی تو کيفتون زياد بشه مگر اينکه خودتون اينجور بخواين.تو آمريکا من يکی دو بار اينکارو کردم ديدم صندوقداره يه نگاهی به پولی که بهش دادم می کنه يه نگاه به من گفتم لابد کارم خيلی ضايع هست،گفتم بی خيال می گذارم خودشون بهمون بقيه پول روبدن گو اينکه کلی يک سنتی تو کيفمون جمع می شد.بعد ديدم همين که بقيه پول خرد هم می گيرم بازم انگار براشون عجيبه ديگه خيلی دچار توهم شدم گفتم نکنه اينجا بايد بقيه پولت رو پس نگيری و لارژ بازی در بياری از دوستم پرسيدم که بقيه پول رو تو فروشگاه نبايد پس بگيرم که اونم گفت چرا دليل نداره،خلاصه ما درست نفهميديم آخرش چيکار کنيم اما اينجا هيچ وقت از حساب کتاب دقيق همچين حسی بهت دست نمی ده. يه مشکل ديگه ما تو رستوران بود خوب ما تو کتاب خونده بوديم که اونجا انعام پونزده تا بيست درصد هست و بهترين راه برای دادنش دو برابر کردن مقدار ماليات صورت حساب هست( اينجا حدود ده درصد معمولا تو رستوران و بار و بستنی فروشی کلا هر جا که پيشخدمت چيزی سر ميز می آره انعام ميدن)،حالا تا اينجاش مشکلی نبود.اما مشکل جای ديگه بود،کاری که ما اينجا می کنيم اينه که فرض کنين صورت حساب رو براتون می آرن و شما حساب می کنين که با انعام فرضا می خواين چهل و چهار يورو بدین اما خوب هميشه که دقيق همين پول رو ندارين، يه پنجاهی می گذارين و به گارسون می گين چهل و چهار يورو اونم تشکر می کنه و شش يورو رو بهتون پس می ده، اگه هم بخوايم با کارت حساب کنيم پول غذا رو با کارت می ديم و انعام رو دستی به گارسون می ديم چون با کارت می ره به حساب صاحب رستوران،و انعام هم اينجا مثل آمريکا بايدی نيست يه جورايی اخلاقی می دين. حالا ما می خواستيم با همين سيستم اونجا حساب کنيم هر بار پول رو می گذاشتيم و مبلغ مورد نظرمون رو می گفتيم اما انگار نه انگار دوباره همه بقيه پول رو با سنتهاش پس می آوردن و ما گيج و ويج دوباره بايد حساب می کرديم چقدر می خواستيم انعام بديم دوباره بهش بر ميگردونديم. گفتيم شايد نمی فهمن ما چی می گيم اما تو رستوران ايرانی هم که به فارسی گفتيم بازم همين وضع تکرار شد و ما مطمئن شديم که مشکل از لهجه ما نيست مشکل چيز ديگه است، دوستم راهنماييمون کردکه اگه با کارت بدين راحتتره و ما هم ديگه با کارت حساب کرديم و راحت شديم چون خودشون جای انعام رو توی برگه تائيد گذاشته بودن و می نوشتیم و امضا می کرديم و تموم می شد.
حالا حالا ها ادامه داره...
.