Monday, July 30, 2007

يک آخر هفته

يک روز شنبه عصره،از بس از صبح دنبال خريد و کارهای متفرقه اينور اونور کرديم ديگه انرژی و توانی نمونده احساس کسالت و خستگی همه وجودم رو گرفته،اما با دو تا از دوستای خارجيمون قرار داريم، قراره بریم یک سری خونشون و بعد با هم بریم بیرون،از شدت خستگی و بی حوصلگی فکر می کنم اووه من حوصله فارسی حرف زدن رو هم ندارم چه برسه به آلمانی،به "ال" می گم من اصلا حال حرف زدن ندارم هیچی نمی گم می گه هر جور راحتی،می رسیم و زنگ می زنیم و با آسانسور بالا می ریم، دفعه اوله که می ریم خونشون، قبلا فقط بیرون همدیگه رو دیدیم، وارد خونشون که می شیم یه لحظه شک می کنم که نکنه اشتباه کردیم قرار نبوده بیایم بالا،اما نه انگار منتظرمون بودن، یه نگاهی به دور و برم می کنم تو دلم می گم چقدر خونه خودمون مرتب و تمیزه، می شینیم و ازمون می پرسن نوشیدنی چی می خورین دو سه جور آبمیوه، چای و آب رو اسم می برن و می گن اينا رو داريم ما می گيم آب پرتقال خوبه، دو تا ليوان هر کدوم يک جور و قوطی آب ميوه رو می آرن انبوه وسايل روی ميز رو جابجا می کنن تا جا براشون باز بشه و می گذارن جلومون که بخوريم خودمون هر چقدر می خوايم می ريزيم تو ليوانمون و می خوريم، شروع می کنيم از آسمون و ريسمون حرف زدن من که يادم رفته حوصله حرف زدن نداشتم بعد ازکلی حرف از هر دری و خنديدن می گيم بريم، اونها هم آماده می شن که بريم خستگی و بی حوصلگی ام تموم شده، می ريم با هم بولينگ و اونجا از حرفه ای بودن خودمون کلی می خنديم،تموم مدت حرفها در مورد مسایل معمولی و بیشتر اوقات خنده دار هستن. بعد از پایان بازیمون صورتحساب رو تا سنت آخربا هم حساب می کنیم و سر حساب کتاب سنتها هم کلی با هم شوخی می کنیم و می خندیم. آخر شب که با هم خداحافظی می کنيم انگار با انرژی مثبت پر شدم نه يادم از خستگی عصر مونده و نه بی حوصلگی گو اينکه تازه صبح اول صبحه.
فردا صبح يک شنبه است کلی هنوز از شب قبلش شارژ و سرحالم​​، ظهر خونه یکی از دوستای ایرانیمون دعوتیم، وقتی واد می شيم، همه جای خونه برق می زنه و مرتبه، تو دلم می گم چقدر خونه زندگيم به هم ريخته و نامرتبه. غير ازما دوستای ديگه ای هم مهمون هستن، روی ميز پر از ميوه و شيرينی و شکلات برای پذيراييه،نهار دو جور غذای مختلف درست کردن با کلی مخلفات، دسرجداگونه کيک که برای عصرونه تازه تازه می پزن،تمام مدت خانوم و آقای صاحبخونه در حال پذيرايی و خم و راست شدن هستن هر چی التماسشون می کنيم اينقدر اينها رو بلند نکنين جلوی ما بگيرين خودمون از روی ميز بر ميداريم فايده ای نداره،خودشون يا همش تو آشپزخونه مشغول آماده کردن راند بعدی پذيرايی هستن يا خم و راست شدن جلوي ماها. مهمونها هم که مشغول صحبت کردن از هر دری اما اين درا با درای ديروز خيلی فرق دارن، مثلا همه شروع می کنن راجع به مريضی هايی که قبلا گرفتن، اونهايی که حالا دارن و اونهايی که بعدها قراره بگيرن داد سخن می دن،بعد چند تا هم مورد مختلف ازدوست و فاميل و آشنا می گن و آخر سر هم يه چند مورد وحشتناک از اخبار و تلويزيون و روزنامه نقل می کنن.اين دهات ما يه دونه بيمارستان خيلی بزرگ و مجهز داره اما من انقدر حوادث ترسناک تو همين امروز عصر شنيدم که بين مردن و اونجا رفتن فکر کنم مردن رو انتخاب کنم.خوب يه گوشه ديگه يه بحثه ديگه است، راجع به خريدن و خونه و کرایه کردن و دردسرهاش و خونه هايی که ماله دهه هفتاده و سقفشون از مواد سرطان زا ساخته شده(می رم تو فکر اين خونه ای که ما توش هستيم يعنی مال کی هست؟؟؟؟). بحث بازم عوض می شه راجع به اينکه آلمانيها چقدر بدن و اینجورن و اونجورن و خلاصه این هم یه بحث شیرین دیگه در پایان هم چون همه اینها کافی نبوده مشکلات مردم تو ایران و بنزین سهمیه بندی و گرونی و...... مورد بحث و تبادل نظر قرار می گیره. آقا و خانوم صاحبخونه کماکان مشغول پذیرایی ببر وبیارو اصرار به ماها برای خوردن هستن.
وقتی که بر ميگرديم انگار از ميدون جنگ برگشتم روح و جسمم خسته و کوفته شده می گم کاش با يه حموم گرم يکم بهتر بشم.
نگاه که می کنم می بينم هر جا که باشيم و هر کاری که بکنيم و هر شرايطی که داشته باشيم استعداد عجيبی در ديدن نيمه خالی ليوان داريم.

11 comments:

Anonymous said...

درسته نوا جان ،‌نمي دونم استعداد عجيبمون د رديدن نيمه ي خالي ليوانه،‌يا يك جور ماسك كه به صورتمون مي زنيم كه نه تنها صورتمون رو كه تمام زندگي مون رو پنهان كنيم ...تمام اين وسواس برا ي تميزو شيك و بي نقص نشون دادن مهماني هامون هم براي همينه ...براي اينكه از نشون دادن خودمون مي ترسيم ...شايد حتي خودمون هم با خودمون رو دررو نشده باشيم يعني جراتش رو نداشته باشيم چه برسه اينكه بخوايم در معرض ديد كساي ديگه اي بگذاريمش ...اوني كه اونطور راحت برخورد مي كنه از قضاوت نمي ترسه ...اينقدر خودش براي خودش ارزش داره و فكر ميكنم اينقدر كار تو زندگي اش داره كه دنبال راضي كردن ديگران نباشه ...اما ايناانگار تو خون ما ايروني ها جا گرفته ،‌از هر شهرش كه باشيم با تربيت ها و فرهنگ ها ي خانوادگي مختلف ...فقط مي شه سعي كرد ...من ه م سعي ام رو مي كنم كه تا جاي ممكن اين روحيه رو تعديل كنم اما گاهي باتمام اين آگاهي به مسخره بودنش ،تو اين رسم ها گير ميكنم .

Anonymous said...

خيلي عالي بود عزيزم
مي دوني اينجا انمگار مردم مي ترسن از شادي حرف بزنن يه جور عادت شده

نوا said...

لی لی جون کاملا باهات موافقم، مشکل ما اينه که قضاوت ديگران خيلی برامون مهمه،اصلا بر مبنای حرف ديگرانه که زندگيمون رو برنامه می ريزيم،حالا تو ايران واقعا سخته با همه اين عادتهای غلط مبارزه کردن چون آدم نه تنها به خودش به کلی آدم ديگه و بزرگترها هم بايد جواب بده اما اينجا به دور از رفت و آمدهای فاميلی و دخالتهای ديگران برام جای تعجبه دوباره آدم به همون دامها بيفته

نوا said...

گذر جونم کاملا درسته، اينم به خاطر همون باورهای غلط هميشگيه که به سختی می شه ازشون رها شد مثل اينکه می ترسيم اگه خوش باشيم چشممون کنن يا اگه زيادی بخنديم يا شاد باشيم از دلمون در بياد يا منتظر اتفاقات خوب برای خودمون باشيم به خاطر همون مثل معروف حرف پيشکی.... يا می گيم بگذار زيادی به خودمون دلخوشی نديم بعد که نشه حالمون گرفته نشه اما نمی بينيم که يه عمر حال خودمون رو می گيريم که يک وقتی حالمون گرفته نشه

Anonymous said...

نوا جونم٬ خیلی ممنونم که پیش ام اومدی. من قبلا اینجا اومدم و برات هم کامنت هم گذاشتم ولی احتمالا موقع ارسال مشکلی داشته که دیده نمی شه. من تقریبا مرتب بهت سر می زنم و از روحیه ایی که به بچه ها می دی درس می گیرم.
در رابطه با این پست ات قبلا برات نوشته بودم که چقدر خوبه به مرکزیت خودمون و به شعاع هر چقدر که توان مون هستش سعی کنیم مواردی رو که نمی پسندیم اصلاح کنیم.
امروز می خوام بگم که گاهی هم اجبار ما رو وادار می کنه که یه کارهایی رو انجام بدیم. مثلا اگه خونه اونجوری نباشه که شایسته ی یه مهمونی ایرانی هستش٬ اونوقت زبونها و گوشهایی هستش که مدام پشت سرت صفحه می ذارن در خصوص عدم هزار عیب و علت. و اونوقت یا باید از این جمع فاصله گرفت و یا باید همرنگ شد.

نوا said...

ديانا جون مرسی که بمن سر زدي، نمی دونم چرا کامنتها ثبت نشده.
حرفت کاملا درسته همون طور که برای لی لی هم نوشتم تو ايران اصلا نمی شه خودت به تنهايی برنامه بريزی چون بايد به عالم و آدم جواب پس بدی اما بيرون از ايران دست آدم بازتره چون خودش معاشيرينش رو می تونه انتخاب کنه. اگه بتونم اونچه که تو ذهنم هست جمع و جور کنم راجع بهش می نويسم حتما دلم می خواد راجع به معاشرت با ايرونی ها تو خارج بنويسم.
ممنونم که اينجا می آيی.

Anonymous said...

نوا جونم منتظر نوشته هات می مونم. ضمنا در مورد گواهینامه ی رانندگی فکر می کنم اگه سه ماه از گرفتن گواهینامه توی ایران گذشته باشه و بعدش به کشور دیگه ای بری٬ بنا به مقتضیات کشور مقصد می شه بر همون مبنا گواهینامه گرفت. حالا بعضی کشورها با یه امتحان فرمالیته و بعضی هم راسا اقدام می کنن. نیاز به ترجمه ی گواهینامه ایران( که توی سفارت می شه انجام داد) و یه سری مدارک دیگه داره و هزینه اش هم خیلی کم هستش. باید از قسمت اینترنشنال سازمان اتومبیلرانی آلمان یا مثلا راهنمایی رانندگی شون اطلاعات دقیق بگیری.
شاد باشید و سربلند.

Anonymous said...

ضمنا این عدم ارسال کامنت باید از اشکالی باشه که من با بلاگر دارم. ویندوزم انگلیسی نیست و اصلا نمی فهمم که کدوم دکمه ارساله و کدوم کنسل!. حالا با آزمایش و خطا پیداش کردم.

Unknown said...

واي نوا جون خيلي جالب بود.منم هميشه اين درگيري رودارم.البته الان دوستاي من كه ازدواج كردن ونسل جديد خيلي بهترن ووقتي باهاشوني راحتي واينقدر مي رقصي واين ور اونور ميري كه ديگه نه وقت غيبت ميشه نه حوصله اي براي بحث هاي سياسي.ولي امان از جمع هاي فاميلي من كه كلا تو خانواده خيلي ها چشم ديدنمو ندارن يه سري فكر مي كنن من منزويم يه سري هم بهم ميگن معتاد كامپيوتر.فكر مي كنن من اگه نمي رم خونشون به خاطر اينه.بعد فكر كن هرجا ميرم يا شروع مي كنن مي گن چرا ازدواج نمي كني ودقت ميدن وترس وتوهم پيري ويائسه گي وترشيدگي رو ميندازن به جونت بعدش يهو خودشون ازاون ور شروع مي كنن ازين خاطرات دردناك ازدواج هاي دورووري مي گن كه كارشون به طلاق رسيده وبعد خودشون مي گن بهتر ازدواج نكني ها.عقلت كم باشه خودتو اسير كني...يا بچه چيه بلاي جون..بعد تو شوكه ميشي اين همه تضاد رو يك جا در عرض چند ساعت.منم جديدا ها ياد گرفتم فقط سر تكون ميدم وخيلي وقتها دارم تو تفكرات خودم مي چرخم.عجيبه واقعا برام.
دلم مي سوزه وقتي ميبينم ميزبان اين همه زحمت ميكشه ووقتي تو از مهموني بر ميگردي تنها چيزي كه برات مونده سنگينيه واحساس كسالت.دلم مي سوزه كه خيلي آدمها واقعا معنيه زندگي كردن وشاد بودن رو بلد نيستن.البته من دارم مي بينم كه تو نسل جديد خيلي فرق كرده .من اين مشكلات رو با دوستام اصلا ندارم

Anonymous said...

وای دقیقا همین طوره...مهمونی های ما بجای شادی و آرامش معمولا خستگی از پذیرایی و تشریفات و گله گذاری بجا می ذارن...100% قبول دارم.

Anonymous said...

خانومي
مرسي که به هم سر زدي عزيز دلم