Friday, September 11, 2009

مرسی از محبت همه تون. الان خیلی بهترم. یک مدتی انقدر از غصه هام دور می شم که باورم می شه همه شون رفتن. بعد یهو خیلی ناگهانی انگار یک تلنگر می خورم و همه حال خوبم مثل شیشه ریز ریز می شه می ریزه زمین. دیگه هر چی سعی کنم این خورده ها رو جمع کنم به هم بچسبونم نمی شه. مجبور می شم از نو یک شیشه جدید بسازم. اما هر بار تجربه های قبلی رو دارم. شیشه رو محکمتر می کنم. جاهای ضربه پذیرش رو دم دست نمی گذارم. بعضی جاهاش هم محافظ می گذارم که ضربه مستقیم بهش نخوره.
من خوبم. به جز ترسهام. که راستش نمی دونم چطور باهاشون می تونم کنار بیام.

No comments: