Wednesday, March 27, 2013

آنچه گذشت ۲

هفتم مه
چند روز قبل از این روز خیلی نگران بودیم بیشتر از هر چیزی نگران ریسکهای این تست. صبح ساعت نه و نیم نوبت داشتیم ال هم صبح مرخصی گرفته بود تا با من باشه اما ساعت دو جلسه داشت و باید می رفت. وقتی رسیدیم یک برگه بهمون دادن گفتن برین بشینین بخونین تا صداتون کنیم. برگه توضیح روش تست بود به اضافه ذکر ریسکهای مختلفی که داره و درصد احتمال از بین رفتن بچه که یک درصد بود جای امضا هم داشت که امضا کنیم با آگاهی از همه این ریسکها این تست رو انجام می دهیم، ال بمن گفت می خواهی امضا کن که آماده باشه گفتم صبر کن تا بریم تو و دکتره هم برامون توضیح بده. هر چی نشستیم خبری نشد. همش پیش خودم می گفتم امروز و فردا به خیر بگذره آروم می شم تا ساعت یازده نشسته بودیم و هیچ کس سراغمون نیومد دیگه داشتیم کلافه می شدیم. ساعت از یازده گذشته بود که یکی از پرستارها اومد صدا کرد که بیایین با دکتر صحبت کنید. دکتر هم همونها رو تکرار کرد اما نکته ای که برای من عجیب بود ریسک زخمی شدن بچه در اثر برخورد با سوزن همه جا خیلی خیلی پایین ذکر شده بود(در هنگام انجام این تست تمام مدت با سونوگرافی همه چیز چک می شه) اما این دکتر راجع به این ریسک هم مثل بقیه صحبت کرد انگار که احتمالش کم هم نیست که رخ بده. بعد هم گفت که نتیجه اش دو هفته طول می کشه تا آماده بشه مگر اینکه درخواست جواب سریع بدید که باید هزینه اش رو خودتون بدید حدود دویست یورو می شه و چهل و هشت ساعته آماده می شه. پرسیدم هر دو جواب مثل هم هستند گفت نه اون که دو هفته طول می کشه کاملتره، ما هم پیش خودمون فکر کردیم برای چی عجله کنیم ما که ترسمون ریسک تسته اگر همه چیز به خیر بگذره برای جوابش اونقدرها عجله ای نداریم. من پیش خودم فکر می کردم کنار اومدن با نتیجه تست هر چی باشه آسونتر از گذروندنه ریسکش هست و ته دلم هم بود که بچه مون سالمه. دکتره گفت الان می رین سونوگرافی تا بچه رو اندازه گیری کنند و بگن که کی برای تست بیایید.
تازه فهمیدیم که اونروز از تست خبری نیست و این همه استرس الکی داشتیم نمی دونم چرا روزی که نوبت گرفتم هیچی بهم نگفتن. تا نشسته بودیم منتظر سونوگرافی با هم به این نتیجه رسیدیم که هیچ کدوممون حس خوبی از این دکتری که باهاش حرف زدیم نداشتیم و انگار خودش هم خیلی مطمئن نبود. اما یک چیز دیگه هم که فکر کردیم این بود که تو بیمارستانه و شاید اونروزی که به ما می گن بیاییم شیفت این دکتر نباشه این فکر هم بیشتر حس گیجی بهمون می داد. دوباره کلی معطل شدیم من رفتم سریع با موبایل یک زنگ کوتاه به مامانم زدم چون گفتم حالا دلش هزار راه رفته و فقط گفتم امروز اصلن تست نکردن و اومم خونه زنگ می زنم. به ال هم گفتم اگه دوازده و نیم شد و خبری نشد تو برو خودم می رم خونه. دیگه دوازده و نیم بود یک دختر پرستار خیلی کم سن و سال اومد و صدامون کرد اتاق سونوگرافی. دستگاه رو که روشن کرد خیلی گیج بود همش دنبال دکمه ها می گشت انگار اصلن بار اولش بود با اون دستگاه کار می کرد. شروع کرد به اندازه گیری و بچه هم خیلی حرکت می کرد من فقط محو حرکتهای بچه شده بودم. می خواست سرش رو اندازه بگیره اما نمی تونست هی سر دستگاه رو شکم من فشار می داد و من خیلی احساس درد می کردم تو صفحه مانیتور به نظرم می اومد بچه ام با دستاش داره اون نقطه ای که این فشار می ده رو هل می ده انگار که فشار رو حس کنه. دستبردار هم نبود فقط می گفت کاش واژینال سونوگرافی کرده بودم اما نمی دونم چرا عوض نمی کرد به جای فشار دادن .منم مطمئن نبودم چیزی بگم یا نه گفتم حتمن بهتر از من می دونه.
بالاخره اندازه گیری کرد و ما رو با عکسهایی که گرفته بود فرستاد بیرون رفتیم دفترشون و گفتن کی گفت بیایین گفتیم به ما چیزی نگفت دوباره گفتن صبر کنین خلاصه اومدن گفتن که هیجدهم مه بیایین برای تست و به من هم گفتن صبحانه بخور و بیا چون چند ساعتی باید بمونی.رفتیم پایین من هنوز احساس درد تو ناحیه شکمم داشتم. خیلی هم گرسنه بودم هر چی تو کیفم پیدا کرده بودم خورده بودم تو این چند ساعت. از کافه تریای بیمارستان یک دونه نون خریدم و تو راه خوردم.
ال منو رسوند خونه و رفت سر کار من رسیدم خونه به مامانم زنگ زدم و همه چی رو گفتم بعد هم رفتم آشپزخونه غذا درست کنم داشتم خوراک بادمجون و پیاز درست می کردم. یکی از دوستام زنگ زد و برای یک شنبه خونه اشون دعوت کرد گفت یکی دیگه از دوستانمون هم هستن. منم قبول کردم هنوز تا هیجدهم همه چیز برام مثل قبل بود. اونروز بعد از غذا همش حس بیحالی داشتم و روبروی تلویزیون دراز کشیده بودم، مبل تخت شومون رو شب قبلش پهن کرده بودیم و همینطور مونده بود. عصری که ال از سرکار برگشت پرسید جایی نرفتی گفتم نه حالش رو نداشتم پرسید میایی بریم قدم بزنیم گفتم نه اصلن توان ندارم انگار که کوه کنده باشم گفت هر جور که راحتی.
شب حدود ساعت نه بود که جلوی تلویزیون دراز کشیده بودیم و مسابقه سوپر مدل آلمان رو نگاه می کردم که یک لحظه احساس کردم انگار چیزی داره ازم می آد پا شدم برم دستشویی تا برسم دستشویی شورت و شلوارم خیس شد نگاه کردم دیدم خون و آب داره ازم می آد دیگه نمی فهمیدم چی کار کنم فقط جیغ زدم ال رو صدا کردم و می گفتم بدو بچه ام از بین رفت .سریع رفتیم همون بیمازستان کذایی چون تنها بیمارستان شهرمونه. من تموم راه گریه می کردم و می گفتم این دختره احمق بسکه فشار داد کیسه آبم رو پاره کرد ال هر کاری می کرد نمی تونست من رو آروم کنه. من همش می گفتم مگه الان چقدرآب تو کیسه آب هست. رسیدیم بیمارستان رفتیم تو پارکینگ ماشین رو گذاشتیم به ال گفتم بریم بخش زنان. رفتیم طبقه چهارم زنگ زایشگاه رو زدیم یک پرستار اومد و بهمون گفت برین اورژانس طبقه اول. تا بریم طبقه اول و تو این بیمارستان درندشت اورژانس رو پیدا کنیم کلی طول کشید اونم با اون سرعتی که من با اون حالم می تونستم راه برم. رفتیم اورژانس من یک صندلی پیدا کردم نشستم و ال رفت تا کارای اداریش رو انجام بده اومد گفت بهش گفتن زنگ می زنن بخش زنان دکتر بیاد. هی نشستیم هیچ کس نیومد منم گریه می کردم و عصبی شده بودم که هیچ کس محل نمی گذاره هی می گفتم چرا زودتر نمی آن به داد من برسن بچه ام رو نجات بدن و دیگه تو دلم حس می کردم دیگه هیچ امیدی نیست. ال رفت دوباره پرسید پس چی شد زنگ زدن بخش زنان گفتن دکتر خیلی وقته اومده پایین. فکر کنم یک ساعتی طول کشید تا دکتره اومد منو صدا زد. تازه دیدیم این کلی وقت بود اونجاها دور می زد نمی دونم چرا اینقدر طولش داد.
ادامه دارد.....

No comments: