Monday, March 1, 2010

از گذشته ها ۴



بالاخره انتظار تموم شد و سه چهار روز به عید مونده مامانم زنگ زد بهم سر کارم و گفت از سفارت زنگ زدن و گفتن با پاسپورتم برم اونجا. دوباره هول برم داشت دیگه خیلی قضیه داشت جدی می شد. خلاصه ما پا شدیم دوباره رفتیم تهران و دم سفارت هم طبق معمول غلغله بود. فکر کنم حدود ساعت یازده بود که اجازه دادن برم تو. خانوم پشت باجه با خونسردی گفت برین یک فاکس از بانک ملی هامبورگ بیارین که پول هنوز به حسابتون هست اونوقت می تونین ویزاتون رو بگیرین. و در جواب من که از کجا و چطور با بی حوصلگی گفت بانک ملی اونور خیابون هست برین اونجا بهتون می دن. منم گیج و منگ اومدم از سفارت بیرون بابام می گه چی شد؟ براش می گم می گه آخه این که به این سادگی نیست می ریم بانک ملی اونور خیابون می پرسیم اصلن چنین چیزی به گوششون نخورده. حواله مون می دن به یک شعبه دیگه. کلافه و عصبی شدم دوباره ور منفی ذهنم شروع کرده به ساز آخرش کارت درست نمی شه زدن. بابام می گه به جای سرگردانی از این شعبه به اون شعبه بریم دفتر کار فامیلمون که آشنا زیاد داره. اونجا اونم دادش در می آد می گه آخه مگه به این سرعت همچین چیزی می دن اصلن امروز چند شنبه است فکر اختلاف ساعتو کردی یهو کله ام سوت می کشه شانس آوردم شنبه یکشنبه نیست. خلاصه تلفنها شروع می شه تا معلوم شه من چطور می تونم این فکس گرانبها رو تا قبل از تعطیلی سفارت بدست بیارم. وقتی خانومه بهم گفته بود برو فاکس رو بیار دیگه من نپرسیده بودم تا کی و چه روزی وقت دارم. بالاخره معلوم شد باید کجا بریم. لحظه آخر نکته دیگه ای مطرح شد که ما فکرش رو نکرده بودیم و مبلغ حواله شده بود خوب ما دقیقن هفت هزار یورو رو حواله کرده بودیم و فکر اینو نکرده بودیم که یک مقدرهم هزینه جابجایی پول می شه. خوب اینم مشغله فکری دوم برای من بود که به اندازه کافی دلیل حرص خوردن نداشتم. دردسرتون ندم تا برسیم محل مورد نظر دقیقن سر ظهر بود و فکر کنید سر ظهر آخرین روزهای اسفند ماه در ادارات چه خبره مسول مورد نظر بعد از گذاشتن کلی منت به سر ماو توضیح اینکه دریافت این فکس کلن از کارهای سخت عالم بشریته ، گفت حالا بشینین ببینم چی می شه و من همین جور حرص می خوردم و شاهد رفت و آمد کارمند ها و مشغله مهمشون که بحث و بررسی حواله شب عیدشون بود بودم. دیگه فقط چشمم به دست این کارمند بود که کی از زنگ زدن به دیگران و بحث مهم اینکه تو سهمیه شب عید چی می دن فارغ می شه و به کار من می رسه. تقریبن ناامید شده بودم که اساسن چیزی بهم بدن و همونجا نشسته بودم و اشکهام هم که ماشاله همیشه آماده خدمت هستن به راه بودن. خلاصه یادم نیست دقیقن چطور شد که معجزه رخ داد و این ورقه فاکس رو قبل از پایان ساعت اداری دادن دست ما.
با عجله پریدیم رفتیم سفارت بابام بهم می گه بگو ما از شهرستان اومدیم همین امروز کارت رو تموم کنن. می گم باشه. اما جلوی باجه به خانومه که پاسپورتم رو می گیره می گه فردا بیا تحویل بگیر روم نمی شه هیچی بگم. دروغ چرا حتی می ترسیدم عصبانی شه اصلن بهم نده. اومدم بیرون به بابام می گم باید فردا بیاییم بابام از دستم کفری می شه. گاهی که فکر می کنم چقدر سر کارهای اومدنم بابا و مامانم رو اذیت کردم و همش هم گریه و زاریهام روباید تحمل می کردن از خودم خجالت می کشم.

ادامه دارد....

نمی دونم چرا اینقدر هر تکه اش طولانی می شه

4 comments:

gozar said...

che kar e khobi mikoni ke minevisi.
che lahazate sakhti dashti azizam
montazere baghieh dastan hastam

ali said...

خدا رو شکر که تااین قسمت هم ، پایانش خوب تموم شد. منتظر قسمت بعدی هستم
"سختی که آدم رو نکشه بزرگش می کنه"
ممنون

مریم said...

اونقد خوب توضیح میدی که قشنگ اون روزات و تصور می کنم

نوا said...

ممنون از همگیتون که می خونین. اصلن تا نظرات شما رو می بینم تشویق می شم بقیه اش رو هم بنویسم بخصوص هر چی پیشتر می ره جزئیات بیشتری یادم می آد.

به علی: این جمله رو مشاورم بهم گفت و واقعن سختی که این اواخر کشیدم بهم ثابتش کرد ماجرای اومدنم یا ماجراهایی که این چند سال داشتم(داشتیم) در برابرش سختی نیستن