Wednesday, February 24, 2010

تصمیم

قبل از اینکه بقیه خاطراتم رو بنویسم یادم افتاد به کامنتی که علی برای قسمت قبلی خاطراتم گذاشته بود به این مضمون:

<فکر کنم به همین دلیله که وقتی قرار است کاری رو شروع کنیم بهتره خوب راجع به اون فکر کنیم، چون وقتی توی اون مسیر برای دستیابیش قدم گذاشتیم فرصت فکر کردن به اصل موضوع رو خیلی کم بدست می آوریم>

نظر یا بهتر بگم تجربه خود من اینجور بوده:

هر وقت زیاد راجع به کاری که می خواستم انجام بدم فکر کردم و بالا پایینش کردم اساسن از انجامش منصرف شدم. دلیلش ساده است: مغز من، یا شایدم مال بقیه هم همین جور باشه، اگه قرار باشه به چیزی فکر کنه معمولن فقط نکات منفی و اتفاقات بد رو پیش بینی می کنه احتمالن تو خاطراتم هم دیدین هر وقت به رفتن فکر می کردم فاجعه هایی که ممکنه سرم بیاد تو ذهنم قطار می شد. برعکس اتفاقات بزرگ زندگیم وقتی افتادن که با کله تو یک موقعیت جدید شیرجه رفتم. معمولن کم پیش می آد که تصمیمهامون در مورد مرگ و زندگی باشه. بیشتر ریسک بر سر زمان و هزینه های مالی و گاهی احساسی هستن. ولی اگر دقیق نگاه کنیم در بدترین حالت هم آدم بازنده نیست تجربه بدست آورده. بعد هم معمولن پشت تصمیمه نمی دونیم چی در انتظارمونه فقط حدس می زنیم و اگه مثل من باشین حدسهای بد می زنین. اگه من خیلی خوش بین بودم که فکر می کردم همه چیز همیشه خوب پیش می ره اونوقت باید دست به عصا تر راه می رفتم. و نکته مهمتر اینه که بدونیم ما نمی تونیم همه زندگی رو کنترل کنیم و همیشه بهترین راه رو بریم.

و نکته مهم: سختی که آدم رو نکشه بزرگش می کنه.

2 comments:

Unknown said...

سلام
چه جمله قشنگي :
سختی که آدم رو نکشه بزرگش می کنه

من با شرايطي مشابه شما دانشگاه برگيشه ووپرتال پذيرش گرفتم و نهايتا نرفتم، خيلي تصميم ها هست توي زندگي كه تا وقتي به اون برخورد نكردي نميتوني درك كني چقدر سخته ، بهرحال خيلي سختي ها انسان ساز هست ، من احساس خوبي از نرفتنم ندارم ، شماتصميم درستي گرفتيد كه رفتن را انتخاب كرديد.
اگر يه بار ديگه توي زندگيم چنين فرصتي پيدا كنم از دست نميدم!

نوا said...

منم جایی از زندگیم تصمیم به نرفتن گرفتم و پا توی یک راهی نگذاشتم. بعدش چی کار کردم کلی خودم رو نقد کردم. احساس بی عرضگی کردم و انقدر خودم رو روحن عذاب دادم که افسردگی گرفتم. مجبور شدم ماهها دارو بخورم انقدر رو خودم کار کنم تا اعتماد به نفسم رو پیدا کنم. اما الان دیگه دست از سرزنش خودم برداشتم و به همون مریضیم هم به چشم یک تجربه نگاه می کنم. باعث شد این دفعه که مشکل پیدا کردم افسرده نشم به موقع کمک بگیرم و پشت سرش بگذارم. مهم این نیست که چه تصمیمی بگیریم مهم اینه که از تصمیممون درس بگیریم. هیچ وقت نمی دونیم اگه جور دیگه ای عمل کرده بودیم بهتر بود یا بدتر.