Wednesday, February 3, 2010

از گذشته ها ۲

اون موقع که من شروع به اقدام کرده بودم انقدر به نظرم دور از دسترس بود که به بعدش دیگه فکر نمی کردم فقط در لحظه بودم که احساس می کردم گرفتن پذیرش و ویزا کاملن نشدنیه. تمام انرژیم صرف آماده کردن مدارک و ارسالشون می شد. کلاس آلمانی هم می رفتم اما چون احساس می کردم نمی تونم بیام آلمان خیلی جدیش نمی گرفتم. اولین بار که مساله برام جدی شد دی ماه بود که اولین ایمیل اومد و پرفسور مسئول اون برنامه که من براش اقدام کرده بودم نوشته بود که پذیرفته شدم و تبریک گفته بود و ذکر کرده بود که نامه رسمی پذیرش با پست به دستم می رسه که بتونم برای ویزا اقدام کنم.

از حال خودم بگم همین جور که ایمیل رو می خوندم تموم بدنم می لرزید. احساس می کردم غیر ممکن برام به ممکن تبدیل شده بود تازه به اینش فکر می کردم که رفتن یعنی چی. حس می کردم تو دلم رخت می شورن. برای اولین بار به واقعیت رفتن فکر می کردم و معنیش. دور شدن از خونه و خونواده. تنهای تنها تو یک کشور و شهری دیگه که هیچ کس رو نمی شناسم. زبان آلمانیم هم که عملن هیچ پیشرفتی نکرده بود. فردا شبش رفته بودیم خونه خواهرم اینا و همین طور که مامانم تعریف می کرد براشون من لحظه به لحظه منقلبتر می شدم تنها حسی که تو اون لحظات داشتم وحشت و اضطراب بود از راهی که توش پا گذاشته بودم بدون اینکه برام ملموس باشه.

خنده داری قضیه در این بود که من هیچ وقت آدم مستقلی نبودم تو همون روزها سرما خورده بودم و بابام همه کار برام می کرد می بردم دکتر برام دارو می گرفت و من بیشتر منقلب می شدم از اینکه فکرش رو که می کردم وقتی برم تنهای تنهام از درد و مریضی بمیرم هم هیچ کس نیست حتی بفهمه. الان دقیق یادم نمیاد اما احتمالن تو ذهنم یک همچین سناریوهایی هم سر هم می کردم.

بعضی وقتها آدم تو زندگی یک چیزی رو می خواد که انقدر بی کله پیش می ره که تازه وقتی بهش می رسه کم کم فرصت می کنه ببینه اصلن برای چه چیزی یا موقعیتی اینقدر دست و پا زده.



ادامه دارد....

1 comment:

ali said...

فکر کنم به همین دلیله که وقتی قرار است کاری رو شروع کنیم بهتره خوب راجع به اون فکر کنیم، چون وقتی توی اون مسیر برای دستیابیش قدم گذاشتیم فرصت فکر کردن به اصل موضوع رو خیلی کم بدست می آوریم