Friday, October 17, 2008

بعضی وقتها همه چی با هم اتفاق می افته بخصوص جمعه عصر هم باشه!
امروز ساعت چهار و بيست دقيقه دوستم که روبروم می شينه گفت من ده دقيقه ديگه دارم مي رم و ماشين هم آوردم اگه می خوای تا اونجا که مسيرمون با همه برسونمت،گفتم نه ديگه من نمی رسم هم می خواستم تا چهار و چهل دقيقه بمونم هم اينکه تا بيام فايلهام رو کپی کنم و کتابهام رو چک کنم کدوم رو با خودم ببرم خونه آخر هفته ای طول می کشه، خلاصه اون رفت و منم فايلام رو کپی کردم و کاغذ و کتابهام رو جمع و جور کردم که سر چهل دقيقه بزنم از اتاق بيرون به تراموا چهل و چهار دقيقه برسم تا اومدم با رئيسم خداحافظی کنم گفت راستی من می خواستم بهت يه چيزايی بگم و يک سری اطلاعات امروز دريافت می کنم ميگذارم فلان جا شما دوشنبه آناليزشون کنيد و نمودارها رو آماده کنيدوبگذاريد تو فلان پرزنتيشن و همين جور گفت تا شد چهل و پنج دقيقه و تراموا از دست رفت گفتم خوب می رم ببينم اين اتوبوس جهانگردی که چهارو پنجاه و سه دقيقه می ره يک کمی اونورتره چطوريه که تو اينترنت می زنم ميگه پنج دقيقه ای می رسه تو شهر. رفتم تو ايستگاه اتوبوس ایستادم و واقعن اتوبوسش جهانگردی بود چون دوبار صبح رد می شد دو بار عصر، خلاصه نشون به اون نشون که تراموا پنجاه و چهار دقيقه هم اومد از جلوی چشمهام رد شد و من در ايستگاه اتوبوس کماکان منتظر بودم ديگه ساعت پنج و يک دقيقه ديدم اگه باز هم منتظر اين اتوبوسه بايستم تراموا پنج و چهار دقيقه رو هم از دست می دم، برگشتم با تراموا رفتم و يک بارهم تراموا عوض کردم تا رسيدم ايستگاه مرکزی با خودم فکر کردم برم طرف سکوهای قطار يا برم پايين برای مترو ديدم پايين رفتن آسونتر از بالا رفتنه به اضافه اينکه مطمئن نبودم همون موقع قطارباشه ،رفتم پايين تو ايستگاه مترو و يکی دو تا مترو که اومدن و رفتن به حساب خودم مترو ی مسير من اومد سوار شدم و نشستم و يک کتابچه سودوکو هم دستم بود دور و برم رو نديدم يک دفعه به خودم اومدم ديدم ای بابا ايستگاهی که رسيده که مسير من نبود دوباره پياده شدم برگشتم ايستگاه مرکزی جلوی چشمم مترو مسير من از اون طرف رفت دوباره کلی صبر کردم تا بعديش بياد، باز خوب بود که اتوبوسم رو آخرسر درست سوار شدم بعضی وقتها اينجوری می شم نمی دونم چقدر گيجم که نه شماره مترو رو می بينم نه وقتی اعلام می کنه متوجه می شم البته به خودم دلداری می دم اشتباه اعلام کرده. انقدر خسته بودم که حتی توان عصبانی شدن از دست خودم رو هم نداشتم.
امروز بعدازظهر، ساعت سه داشتم رو برنامه ام کار می کردم يک بخشيش رو اجرا کردم يک لحظه به شک افتادم نکنه بره سراغ ديتا بيس دايرکتوری ديتا بيس رو باز کردم قلبم اومد تو دهنم ديدم يک کپی به تاريخ امروز باز کرده داره روش کار می کنه منم چی کار کرده بودم يک مقدار ديتای تست همين جوری خودم نوشته بودم تو ديتاها که بتونم برنامه ام رو تست کنم، همون لحظه يک ايميل به همکارم زدم که باهاش کار می کنم البته اونجايی نيست که من هستم هفته ای يک روز می آد گفتم دستم به دامنت من اين کارو کردم و انگار رفته سراغ ديتا بيس يعنی گند زدم جايی لطفن به من يک جوابی بده که می دونم آخر هفته ام ديگه ضايع می شه از فکر و خيال سريع برام ايميل زد که نگران نباش اين برنامه فقط می ره ديتا ميگيره و چيزی تو ديتا بيس نمی نويسه، برو لذت آخر هفته ات رو ببر اينقدرهم به کار فکر نکن.
از من ضايع تر خودم هستم امروز تولد ال بود و من تازه يادم افتاده و هيچ فکری هم نکردم خودش هم بعد از کارش کلاس بوده الان زنگ زد می خوام برم ساب وی برای خودم ساندويچ بگيرم تو هم می خوری می گم ای بابا امروز تولدته من اصلن يادم رفته بود حالا چيکار کنيم می گه طوری نيست خوب برای خودم يک ساندويچ از ساب وی می گيرم ديگه کافيه.

No comments: