Friday, June 20, 2008

مدت خيلی طولانی بود يادم نمی آد چقدر، نمی تونستم برنامه ريزی دراز مدت کنم، چند روزی تو يکی دو هفته گذشته انگار همه چيز فرق کرده بود، احساس می کردم زندگی واقعا جاريه، مشکلات برام بيشتر هيجان بود، از هيچ ريسکی وحشت نمی کردم و تازه متوجه می شدم وقتی کسی می گه زندگی با همه سختيهاش قشنگه و رو به جلو اين حس چه مزه ای داره براش.ولی همه این حسها خیلی موقت بود دوباره ور منفی ذهنم فعالتر شده و بی قرار شدم، نگرانی های بی دلیل و با دلیل رهام نمی کنند، از اون حالهاست که دلم می خواد با کسی حرف بزنم اما نمی دونم چی بگم بنابراین با کسی حرف نمی زنم.
با این همه تغییرات روحی اکستریم که دارم می فهمم اینکه کسی بخواد خودش رو جای کس دیگه ای بگذاره خیلی احمقانه است یعنی اصلا امکانش نیست، والا من خودم رو هم با حالات روحی مختلف نمی تونم جای خودم بگذارم دیگه چه برسه بخوام دیگران بفهمن چی می گم، وقتی مثل الان پر از دلهره می شم هر چی به مغزم فشار می آرم چه طوری می شه آروم بود به نتیجه ای نمی رسم و اگه حال روحیم خوب باشه نمی تونم بفهمم چرا یک وقتهایی نمی تونم از پیله خودم در بیام.
دیروز جشن آخر سال تو مدرسه داشتیم و من دلم می خواست یک صدم شادی و بی خیالی بچه های لاتین رو می داشتم، با کله داغ نشسته بودم در عجب که این همه انرژی و شادی رو از کجا می آرن این مردم، وقتی کنارشون هستم یادم از دلشوره هام می ره، ممکنه شاد نباشم اما حداقل تو دلم رخت نمی شورن.
دوباره از اون بالاها اومدم پایین و چسبیدم به زمین می دونم و نمی دونم چرا، اما نمی دونم با خودم چه کنم. يکی از همون موقعيتهايی که هفته پيش به هيجانم می آورد برام پيش اومده و منو ريخته بهم، هيچ حسابی بهم نيست، يعنی من هميشه همين جور بودم و خودم نمی فهميدم يا همش جديده و محصول اين سالهای اخيره.

No comments: