Tuesday, August 21, 2007

سفر و تلويزيون

اين آخر هفته دو سه روزی رفتيم مسافرت،برای اولين بار فقط برای بودن تو طبيعت رفتيم،يعنی اولش قصدمون اين نبود،فکر کرديم بريم سالزبورگ(شهر موتزارت در اتريش) رو ببينيم اما هتلها تو سالزبورگ خيلی گرون بودن،يه پانسيون پيدا کردم داخل آلمان بود و با سالزبورگ پونزده کيلومتر فاصله داشت و قيمتش هم مناسب بود رزروش کرديم به اين فکر که مقصد سالزبورگ باشه اما يک کم که بيشتر تو اينترنت گشتم ديدم اين پانسيونه تو يه شهريه که روی کوههای آلپه و آبهای معدنی داره و طبيعت زيبا.حالا يه قانون نانوشته وجود داره که ما هر وقت می ريم مسافرت جای ديدنی رو ببينيم ديگه خودمون رو هلاک می کنيم که نکنه يه ساختمونی ميدونی چيزی جا بيفته و نبينيمش اينه که از سفر که برمی گرديم ديگه نا و توانی برامون باقی نمونده هر بار هم می گيم دفعه ديگه رفتيم مسافرت خودمون رو نمی کشيم که همه چی رو ببينيم يکی دو جا رو که خيلی برامون جالبه می ريم می بينيم و اينقدر خودمون رو تحت فشار نمی گذاريم اما دريغ از اينکه بتونيم عمل کنيم. اينبار ديدیم که سالزبورگ واقعا شهر قشنگ و پر از آثار باستانيه و اگه پامون بهش برسه ديگه نمی تونيم جلوی خودمون رو بگيريم،تصميم گرفتيم اصلا بی خيال بشيم که قصد اوليه مون چی بوده، خلاصه تموم مدت رو تو همون طبيعت قشنگ گذرونديم و خوب انرژی ذخيره کرديم.پانسيون هم از اين خونه های قديمی بود که توش رو تغييرات داده بودن و انگار آدم يهو تو زمان رفته عقب.خلاصه سفر خوبی بود،خانوم صاحب پانسيون هم انقدر مهربون و دلنشين بود که واقعا به خاطر ديدن او هم شده دوست دارم باز هم بريم اونجا،روز اول که رسيديم،روی يه سنگ از باغچه شون دو تا پرنده کاردستی چسبوند و اسمهای ما رو روش نوشت و تاريخ زد، گذاشت رو ميزی که صبحانه می خورديم به عنوان يادگاری که بعد هم با خودمون بياريمش.يه جورايی حس می کردم داره با کارش زندگی می کنه بس که ذوق و شوق داشت براش،اول هم فکر کردم احتمالا اين پانسيون مال پدر خودش بوده و حالا مديريتش به عهده اونه اما تو سايتشون ديدم موسسش پدربزرگ شوهرش بوده در سال هزار و نهصد و چهارده، مدتها بود کسی رو نديده بودم اينجور به کارو حرفه اش عشق بورزه. آخر اين ماه بايد اسباب کشی کنيم اين خونه ای که توش هستيم طبق قراردادمون آخر کار بايد کامل رنگ کنیم و تحويل بديم، خونه جديد که داريم می ريم توش باز هم طبق قرارداد اول کار که می گيريمش بايد رنگش کنيم،خلاصه يه اسباب کشی و دوتا رنگ کاری در پيش داريم.
اما خوب اين زمان رنگ کردنها هم جنبه مثبت هم دارن(من ديگه بايد برم يه مدرک تخصصی در زمينه يافتن جنبه های مثبت قضايای به ظاهر منفی بگيرم فکر کنم):
رنگ کردن آخر کار اين خونه که توش هستيم نکته مثبتش اينه که اونموقع که داشتيم ميومديم توش و در واقع از دو جا و دو شهر هم ميومديم ديگه تر و تميز بود ما به اندازه کافی مشغله و مشکلات داشتيم که ديگه اين يکی هم بهش اضافه بشه.
خونه جديده حسنش به اينه که وقتی می خوايم تخليه اش کنيم ديگه دردسر رنگ کردنش رو نداريم چون واقعا اينم سخته بايد يه چند روزی بعد اسباب کشی کرايه اضافه بديم که بتونيم خونه رو رنگ کنيم و تحويل بديم هم ضرر مالی داره هم جانی.
حالا شما به روی خودتون نيارين که اين دليلها رو اگه جابجا کنيم می شه نکات منفی هر دو تا رنگکاريمون، بگذارين دل من خوش باشه که مي شه برای قضايا جنبه مثبت هم پيدا کرد. اوه اوه يه چيز ديگه هم بگم و برم، ما هر وقت می ريم مسافرت کلی هم تو هتل تلويزيون می بينيم، علتش اينه که ما توخونه مون تلويزيون نداريم يه کارت تی وی رو کامپیوترمون داریم که چون باید کامپیوتر رو روشن کنیم و نرم افزارش رو اجرا کنیم حوصله دیدنش پیدا نمی شه البته کمک می کنه که کلی در وقتمون صرفه جویی بشه،حالا اگه کامپیوتر رو روشن کنیم هم خوب اینترنت که جاذبه اش از تلویزین بیشتره.
خلاصه می خواستم بگم که یکی از کانالهای اینجا عصرها یه دادگاه جوانان و یه دادگاه خانواده نشون می ده، یعنی دادگاههای واقعی،بعد این دادگاه خانواده جمعه شون حکایتی بود،جریان یه خانم جوون که یه بچه نه ماهه داشته تو خیابون می رفته دیده که دوست پسر سابق با دوست دختر پولدار جدیدش و پدر مادر دوست دختر جدید تو رستوران نشستن،این خانوم هم گویا دورادور آمارشون رو داشته که این آقا که قبلا بیکار بوده حالا تو شرکت پدر دوست دختر جدید مدیر شدن و می خوان با دخترشون ازدواج هم بکنن،خانوم می پره تو رستوران و رومیزی رو می کشه و همه چی رو میریزه رو دوست دختر جدید و بابا مامان حیرت زدشون و بچه رو میگذاره رو میز و می گه هی آقا چرا خرجی گل پسرت رو نمی دی.
حالا به نظر شما حق با کیه؟؟
تو دادگاه هم دختره می گفت که ما کلی با هم دوست بودیم، عکسهای دوران بارداریش رو نشون می داد که با همین آقای متهم و پدر مادر خودش رفته بودن تعطیلات و این آقا مثل باباهای مهربون به نی نی تو شکم این خانوم ابراز احساسات می کردن. آقا هه هم هی اصرار که باور کنین این اومد به من التماس کرد که من حامله ام و نمی دونم بچه ام از کیه بیا جلوی پدر و مادر من ادعا کن تو پدرشی و من دلی براش سوخت و قبول کردم، یه قرارداد هم با هم نوشته بودن که پسره هیچ خرجی بابت بچه به دختره نخواهد داد. و هی اصرار می کرد که من اصلا بچه ای ندارم.
یه خانوم دیگه هم اومد تو دادگاه که گفت من از تو یه دختر دارم تو با یه اس ام اس رابطه ات رو با من تموم کردی و مدتهاست که خرجی به من نمی دی برای بچه مون و مرده نتونست انکار کنهمرده هم دیگه مستاصل شده بود گفت خیلی خوب بیان تست دی ان آ از من بگیرین ببینین پسر این خانومه بچه من نیست اما قاضی می گفت نه دیگه الان این حرفت فایده نداره،وکیلش هم از دستش عصبانی که تو گفتی اصلا بچه نداری،
حالا به نظر شما حق با کیه؟
از اون طرف همکاروکیله رفت خونه خانومه شاکی سر و گوشی آب بده، تو آپارتمانشون از یه خانمی پرسید می شناستش که گفت نه، یه پیرزن لای در بود تا شنید سراغ این دختره رو می گیره گفت بیاین من کارتون دارم(من هزار بار گفتم اگه از این پیرزنهای بیکار و فضول تو ساختمون آدم باشه دیگه آدم نیازی به دشمن نداره)گفت باهاش چیکار دارین آقاهه هم گفت من یه پولی ازش طلب دارم نداده، گفت طلبش رو نداده؟؟ اوه اوه این که تو پول غلت می زنه،گفت جدا شما از کجا می دونین، یه سری صورتحساب بانکی اورد گفت اینا مال این خانومه هستن گفت پیش شما چیکار می کنه؟گفت پستچی اشتباهی انداخته بود تو پست من ،منم باز کردم دیدم مال اونه، حالا چی توشون بود،این خانومه از پنج تا مرد مختلف ماهی هزار یورو دریافت می کرد و موضوع واریز پول همشون هم نوشته بودن برای پسرش.دو تااز این مردا رو وکیل آقاهه پیدا کرد و آورد دادگاه،دردسرتون ندم، این خانوم زرنگ تا فهمیده بوده حامله هست رفته بود با پنج تا مرد پولدار اینور و اونور آشنا شده بود باهاشون ارتباط برقرار کرده بود و یواشکی فیلم گرفته بودو بعد همشون رو تهدید کرده بود که به زنتون خبر می دم که با من بودین و من از شما بچه دارم و باید ماهانه به من حق السکوت بدین و مرتب هم مبلغ رو بالا می برد،تا آخرین لحظه هم تو دادگاه از رو نمی رفت می گفت بچه خرج داره به من چه.
وای وای فکر کنم قد سهمیه یک ماهم حرف زدم امروز،بهتره تمومش کنم.امروز دیگه انقدر خودم حرف زدم که جایی برای جملات قصار نموند، دفعه بعد حتما.(جدا شانس آوردین که تلویزیون نداریم اونوقت شاید مجبور بودین همش وراجیهای منو راجع به برنامه های تلویزین بخونین)

2 comments:

Anonymous said...

خیلی خوشحال هستم که سفر بهت خوش گذشته٬ از تصور اون پرنده ها ی کاغذی قند توی دلم آب شد. تا باشه از این سفرها و سفرنامه ها و آب و هوا عوض کردن ها.
این نکات مثبت رنگ کاری هم کاملا مثبت بود! تو مثبت بساز خودم هوات رو دارم.
اما این برنامه ی تلویزیونی هم آخرش بود. مامان و بابای بچه که به کنار دلم برای اون بچه کباب شد.

Anonymous said...

سلام نوا ي عزيز

خوشحالم كه سفر خوبي داشتي
من و پرنده هم دلمون لك زده براي همچين سفري... اما متاسفانه به خاطر كار پرنده فعلا نمي تونيم بريم. اميدوارم تا تموم شدن تابستون بتونيم يه طبيعت
گردي حسابي بكنيم

هميشه شاد و خوش سر زنده باشي:-*