Tuesday, August 14, 2007

کمی از گذشته و حال

من چند روزی نرسيدم بيام دنباله پست قبلی رو بنويسم يک کمی رشته کلام از دستم خارج شده.
حالا سعی می کنم دوباره بقيه اش رو بنويسم.
اين مشکل افسردگی من به صورتی که معمولا متداوله يعنی احساس غم شديد، بی انگيزگی و خواب آلودگی و بی تفاوتی نبود، شايد به خاطر همين هم طول کشيد تا واقعا دکترم تشخيص بده مشکلم افسردگی هست،يک جورايی عکس همه اين حالتها بود من دچار استرس شدید شده بودم و ترس خیلی زیاد، جوری که ترس در تمام لحظات باهام بود و هی دنبال دلیلش می گشتم، ترس از مریضی، ترس از معلولیت، ترس از مردن،ترس از همه چی، و این ترسها باعث می شد که دچار دردهای کاذبی بشم که خودم هم متوجه کاذب بودنشون نشم و خوب دکترم هم مرتب آزمایشهای مختلف برام می نوشت و نتیجه ای نمی گرفت و این دور مرتب تکرار می شد.اصلا دیگه نه خواب داشتم و نه آرامش و تمام مدت اشکهام سرازیر بودن یعنی دیگه اواخرش گریه هام قابل کنترل نبود و هیچ جوری نمی تونستم متوقفش کنم.
دردسرتون ندم،دکتر وقتی بهم دارو داد، گفت اين دارو باعث می شه که شبها بتونی بخوابی کمی آرومتر باشی اما داروی تنها کمکت نمی کنه، بايد بزنی بيرون از خونه، بايد ورزش کنی و خلاصه کلام خودت بايد به خودت کمک کنی تا بتونی خوب شی.
واقعا هم همين طور بود دارو می خوردم باز هم ترسها می اومدن و می رفتن اما خوب گريه هام قابل کنترل شده بودن، شبها خوابم می برد ولی باز هم کافی نبود،عصر که می شد انگار قلبم می اومد تو گلوم، کم کم با اين سي دي های ريلاکسيشن مختلف و کلاسهايی که می رفتم یاد گرفتم تو لحظاتی که اضطراب شديد سراغم می آد،خودم رو آروم کنم.تمام اينها البته يه جورايی کمک بود که بتونم از پس ترسهام بر بيام اما هنوز نتونسته بودم نترسم،تا اينکه يکی دو ماه گذشته دو تا کتاب راجع به ترس خوندم و کمکی که اين کتابها به من کردن خيلی زياد بود، چون تموم ترسها و حالتهای روحی که تجربه کرده بودم با مثال اشخاص تو اين کتابها بود و همون طور که لي لی عزيز هم برام نوشته بود وقتی درون خودت غرقی به نظر مشکلت حل نشدنی می آد اما اگه ببينی که برای ديگران هم وجود داره اون حس از بين می ره.
يه آمار جالب که تو اين کتاب داشت راجع به افرادی بود که توهم بيماری دارن و نوشته بود سی تا چهل درصد افرادی که در آلمان به پزشک مراجعه می کنن بيمار نيستن و توهم بيماری دارن،خوب اين خيلی زياده يه حس آرامشی به من داد که اين مساله وجود داره نه فقط برای من.
يا اينکه نوشته بود تمام واکنشهايی که بدنتون در زمان ترس نشون می ده طبيعی هست و ضرری براتون نداره پس ازشون نترسين بگذارين بيان و برن.
راستش من با اين کتابهای روانشناسی که می گن هر چی فکر کنين براتون پيش می آد خيلی مشکل دارم يعنی اصلا حالم رو بدتر می کنن،اگه آدم بتونه مثبت فکر کن که خوب چه بهتر اما اگه به هر دليلی سمت و سوی فکرهاش منفی شده باشه يعنی نمی تونه به اين راحتی تغييرشون بده حالا تازه به اين آدم بگن اين فکرای منفی رو نکن به سرت می آدها، خوب اين آدم بيچاره که حالش بدتر می شه اگه می تونست که خودش مثبت فکر می کرد، به نظر من اينکه به آدم اطمينان بدن افکار منفيت که نمی تونی از ذهنت بيرونشون کنی هيچ خطری برات ندارن نه بهشون قدرت بده نه باهاشون مقابله کن فقط بگذار که رد شن خيلی کمک بيشتريه. يعنی تو اين کتابهای مربوط به ترس هم همين رو گفته بود.
ده قانون طلايی هم داشت که چطور با ترسهاتون روبرو شين که به نظرم خيلی خوب بودن،سعی می کنم اگه ترجمه خوبی بتونم ازشون دربيارم اينجا بنويسم شايد به درد شما هم بخوره
حالا یک کم غیر از این مبحث هم بنویسم که خیلی هم یکنواخت نباشه.
دیشب فیلم درمقابل دیوار رو دیدیم.راستش فیلم خیلی قشنگ و خیلی سیاهی هست البته آخرش بد تموم نمی شه یعنی جوری تموم می شه که باید تموم شه ، من اواخر فیلم فکر کردم دختره مرده و شروع کردم گریه کردن "ال" می گفت حالا چرا گریه می کنی گفتم من می دونم این کارگردانه این دختره رو می کشه می گفت هنوز که معلوم نیست البته نکشتش زنده موند.اگه خیلی تحت تاثیر سیاهی فیلم قرار نمی گیرین حتما ببینینش. از یه طرف حیفم می آد سی دیش رو ببرم پس بدم از یه طرف هم می دونم دیگه دوبار حوصله ام نمی کشه ببینمش.کاش کسی نزدیکام بود می دادم ببینه
اما این یکی فیلم خیلی خنده داره یعنی من دیگه تو سینما رو صندلیم بند نمی شدم از بس خندیدم،جدا این کمدیهای انگلیسی خیلی کارشون
درسته،جریان فیلم یک مراسم به خاک سپاریه که دیگه اتفاقی نبود که تو این مراسم نیفته. قیافه پسر شخصی که مرده بود خیلی برام آشنا بود بعد چک کردم دیدم مستر دارسی تو فیلم غرور و تعصب بود.
و اما جمله قصار:
"هر کس قادر است آنچه که مد روز می باشد را بفروشد،هنر آن است که بتوان چیزی را مد کرد"
ارنست دیشتر،روانشناس اتریشی-آمریکایی(متولد اتریش و متوفی در آمریکا)

5 comments:

Anonymous said...

عزيز دلم نمي دوني که چقدر از اينکه
حالت خوب شده خوشحالم
راستي سفر خوش بگذره

Anonymous said...

نواي عزيزم خيلي جريان جالبي بود وبراي من مفيد.اين ترسهايي رو كه تو مي گي من الان دارم ولي احتمالا خفيف تره.من ولي به كسي نگفتم وفكر مي كردم خيلي ترسهاي احمقانه اي هستند.من الان يك ونيم ساله به بهانه هاي مختلف ماشين بر نمي دارم .چون مي ترسم تصادف كنم يا يكي رو بكشم!اگه توي اتاقم باشم دقيقا صحنه اقتادن بچه م رو از يه جاي بلند توي خونه مي بينم وكلي صحنه هاي دلخراش ولي هر كاري مي كنم صحنه ها عين فيلم هستند وگاهي به خاطرش گريه مي كنم.اما باز به روم نمي آرم.يعني كسي بويي نبرده هنوز اما درونم غوغاست.من فكر مي كردم از عوارض سزارينه.حالا اما... بايد برم يك فكري به حال خودم بكنم
اما يه نكته هم هست اون وقتي كه رژيم وورزشم مرتب بود خيلي خوش بين بودم وترسهام كمتر شده بود!مرسي بابت در ميون گذاشتن تجربه هات.بوس

Anonymous said...

نوا جونم٬
من حسابی عقب موندم از این یکی دو تا پست ات.
تجربه ی سختی رو پشت سرگذاشتی و خدا رو شکر که تونستی این فراز و نشیب رو با آگاهی به پایان برسونی. آرامش گوهری هستش که به راحتی به دست نمی یاد٬ حسابی قدرش رو بدون.

Anonymous said...

سلام. مرسی از پینگ. راستی فیلم بامزه می خواهی دو تا پیشنهاد می کنم:

My best freinds weeding
My bigfat greek wedding

جفتشون راجع به عروسیه ولی خیلی خنده دارن!

یعنی من که خیلی خندیدم!

نوا said...

بهار جون اين ترسها احمقانه نيستن، فقط بايد مراقب باشی باهاشون درست برخورد کنی که مثل من گرفتارشون نشی من حتما اون قوانين برخورد با ترس رو می نويسم شايد به دردت بخورن ،يعنی به من که تو مراحل خيلی شديد بودم کمک کردن، فقط مهمترين مسئله اينه که وقتی ترسه می آد راجع بهش خيال پردازی نکنی و ذهنا باهاش جلو نری و تو فکرت بدترين موقعيتهای که می تونن به عنوان دنباله مورد ترست پيش بيان پيش بينی نکنی ،من همين طوری به نقطه غير قابل برگشت می رسيدم. اميدوارم که با ورزش و مشغول کردن ذهنت به فکرای مثبت بتونی اين ترسها تو کمتر و کمتر کنی.

گذر جونم مرسي، جاتون خالی خيلی عالی بود.

ديانا جون ممنونم از لطف هميشگيت، کاملا باهات موافقم فکر نمی کنم هيچی به اندازه آرامش تو زندگی لازم باشه

آرام جون ممنون از معرفی فيلمها، دومی رو ديدم اما اولی رو اگه به دستم برسه حتما نگاهش می کنم