این روزها خیلی گرفتاریم، آخر این هفته اسباب کشی داریم. تصمیم گرفتیم یک کارهایی رو تو خونه جدید خودمون انجام بدیم و به این ترتیب یک ماراتن تمام نشدنی رو شروع کردیم. یعنی ما فکر می کردیم این چند تا خورده کاری که چیزی نیست اما زهی خیال باطل. پریشب ال می گفت دچار خستگی مفرط شدم. خوبیش اینه که خودمون یک نقطه پایان براش آخر این هفته گذاشتیم و این معنیش این نیست که کارها تموم می شن فقط مجبوریم اولویتها رو تموم کنیم. کلی کارها رو هم به مرور زمان حذف کردیم و من همش یاد شعر شیر بی یال و دم و اشکم .... می افتادم.
فعلن فرق یکشنبه ها با بقیه روز ها برامون در اینه که کارهای بی سر و صدا رو باید انجام بدیم اینم خودش یک جور تعطیلیه دیگه.
از پارسال همین موقع تا الان اتفاقهای خوب و یک اتفاق خیلی بد برامون افتاده که هیچ وقت نمی تونستم پیش بینیشون کنم. اون اتفاق بد رو ما انتخاب نکردیم اصلن گاهی حس می کنم مثل یک تو دهنی بود که زندگی جلوی پام گذاشت تا نشونم بده این من نیستم که زندگیم رو کنترل می کنم. اما اونچه که بعدش گذشت و تلاش من برای برگشتن به روال زندگیم ،حتی پربارتر از قبل ،برخوردم با این قضیه بود. هفته پیش که از مشاورم نوبت داشتم و طبق معمول از حال و روزم گفتم از ترسهایی که پشت سر گذاشتمشون، نگاهی به یادداشتهاش کرد و گفت الان سه ماه از اولین باری که پیشم اومدی گذشته و تو این مدت اینقدر تغییر کردی. بهم گفت الان که صورت و چشمهات رو می بینم و صدات رو می شنوم مطمئنم که می تونی با ترسهای دیگه ات هم کنار بیایی.
ازم پرسید که بازهم می خوام برم پیشش یا نه. تصمیم گرفتم باز هم برم یکی اینکه هر بار که می رم حس می کنم نسبت به دفعه قبل پیشرفت کردم و یکی دیگه هم به خاطر توصیه های خوبش اونجاهایی که من گرههای فکری قدیمی دارم. این دفعه انقدر حرفهای خوبی راجع به لذت بردن از زندگی زد که من به عمرم به ذهنم خطور نکرده بود به مسایل اینجوری نگاه کنم. یکبار فرصت بشه اینجا راجع بهش می نویسم.
باید فرصت کنم بقیه قصه ای که پست قبلی شروع کردم رو بنویسم. اما یک مقداری طول می کشه تا وقتش پیدا بشه.