Tuesday, October 13, 2009

از گذشته ها ۱

چند سال پیش قبل از اینکه تصمیم بگیرم بیام یک جورایی حس می کردم به بن بست رسیدم. درسم تموم شده بود و چند سالی بود تو یک شرکتی کار می کردم که تنها حسنش این بود که محیطش دوستانه بود اما از نظر درآمد و آینده کاری هیچ آینده ای نداشت و من فکر می کردم بعدش چی؟ دوستام یکی یکی ازدواج می کردن حالا چه خوب چه بد و جامعه بطور نامحسوس به آدم فشار می آورد. بیست و پنج سال که رد شد هر چی هم که انکارش می کردم بیشتر احساس فشار می کردم. از سیستم خواستگار اومدن متنفر بودم اما انگار چاره دیگه ای نبود. ولی هر بار بعد از چنین مراسم مسخره ای حالم بیشتر بد می شد. تا اینکه یک زمانی احساس کردم دیگه تحمل موندن رو ندارم. به نظرم می اومد هیچ آینده ای وجود نداره. هر روز صبح که از پله های شرکت بالا می رفتم به خودم می گفتم یعنی تا کی باید هر روز صبح از این پله ها بالا برم.
برای من تصمیم اومدن خیلی بزرگ و دست نیافتنی بود. من که حتی دانشگاهم هم تو شهر خودمون بود و هیچ وقت از خونه دور نبودم. به عمرم حتی دوبی هم نرفته بودم اما احساس نا امیدیم اونقدر زیاد بود که دیگه به سختیش فکر نمی کردم. یک جورایی هم انقدر برام دور از دسترس بود که فکر می کردم اصلن برام جور نمی شه. تو مراحل اول فقط می خواستم این کارو انجام بدم و به بعدش فکر نمی کردم. مامان بابام هم در تمام مراحل کمکم کردن. اولین جوابی که خیلی هم روش حساب کرده بودم منفی بود. خیلی برام سنگین بود. تا قبل از من کسان دیگه ای که از دانشکده خودمون با شرایط مشابه من اقدام کرده بودن پذیرش گرفته بودن اما نوبت من که شده بود درها بسته شده بود. چند روزی غصه خوردم اما بعدش دوباره شروع کردم خیلی بیشتر از قبل تلاش کردم. تو کشورهای دیگه غیر از آلمان هم شروع کردم به گشتن رفتم ده سری ترجمه از مدارکم رو برای شروع گرفتم. هر وقت سر کار یا کلاس زبان نبودم تو سایت دانشگاهها می گشتم. یک لیست بلند بالا درست کرده بودم و دانشگاهها رو به ترتیب ددلاینشون تو اون لیست گذاشته بودم. من می خواستم هر جور شده بیام.
ادامه دارد.....

1 comment:

امیرحسین said...

پس لطفا برای من هم دعا کن که بتونم پذیرش بگیرم.