Saturday, November 10, 2007

مدتهاست نرسيدم چيزی بنويسم، و هر چی فاصله بين نوشته هام بيشتر می شه دوباره نوشتن سختتر می شه.
برای اولين بار تو همه دوره های مختلف تحصيليم دارم از درس خوندن لذت می برم تقريبن پيش نمی آد که سر کلاس برم تو هپروت و اصلا نفهمم چی به کجا شد، البته من فرقی نکردم اما اولين باره که مباحث و درس و بحثها برام جالب و ملموس هستن.از متدهای اکثر استادها هم لذت می برم و گاهی فکر می کنم من هيچ وقت نمی تونم مثل اونها درس بدم راستش يکی از استادهامون خيلی کلاس رو يکنواخت اداره می کنه جوری که بزور بايد جلوی خواب رفتن رو گرفت از يک جمله که تو اسلايدهاش نوشته نمی گذره که بگذاره به عهده خودمون که بخونيم و همه جملات رو بايد حتما بخونه يک دور و توضیح بده ،فکر کنم اگه يه روزی روزگاری بخوام درس بدم می شم مثل اين خانوم معلممون و حس می کنم وای چه معلم کسل کننده ای می شم.
تقريبا تمام مدت باید گروهی کار کنيم و تکليف و پرزنتيشن آماده کنيم، گاهی جالبه و گاهی سخت،اون موقعی که هر کسی یک نظری داره و هيچ کس هم حاضر نيست از نظر خودش برگرده خيلی سخت می شه و مشکل اينه که مباحث هيچ تئوری دو دو تا چهار تايی ندارن و همش بسته به تصميم افراد گروهه.ولی تجربه خوبيه گاهی ديگران به آدم نشون می دن اخلاقها و رفتارهاش از بيرون چه طوری ديده می شه( وقتی که عينا همون عکس العمل ها رو نشون می دن) و خوب می شه دوباره تجديد نظر کرد.دو سه روز پيش به دوستم گفتم من حاضر نيستم هيچ وقت برای تو کار کنم دوست خوبی هستی اما رئيس خیلی سخت گيري می شی گفت مرسی از کامنتت،شايد سه ماه پيش نمی تونستم اينقدر رک و صريح حرف و نظرم رو به کسی بگم يا بعدش مغز خودم رو پياده نکنم که نکنه ناراحت شده باشه ازم اما حس می کنم خيلی راحتتر حرفم رو می زنم بدون اينکه بعدش ساعتها راجع بهش فکر کنم .نياز شديدی به رک بودن داشتم همیشه.
يادمه اولين روزی که رفتيم سر کلاس حدود يک ماه و نيم پيش، رئيس گروهمون برامون صحبت می کرد اول از ما خواست که خودمون رو معرفی کنيم و بگيم چه کارها کرديم و چرا اين برنامه رو انتخاب کرديم و بعدش می خوايم چيکار کنيم، نوبت من که شد تا شروع کردم گفت بلندتر دوباره يک کلمه گفتم باز هم گفت بلندتر من عصبی شدم و حس بدی بهم دست داده بود که چرا نمی گذاره حرف بزنم و تقريبا رشته کلام از دستم خارج شد اما تو اين مدت خيلی عوض شدم غير از اينکه خيلی بلند حرفم رو مي زنم(اثر پرزنتيشنهای بی شمار) از اينکه کسی حرفم رو قطع کنه يا انتقاد ازم کنه هم ناراحت نمی شم اما یک کمی هنوز هول می شم اول کار.
خیلی چیزها تو ذهنم بود بری نوشتن اما نمی دونم چطوری بگمشون فقط بگم که
دنيا هميشه همينه که هست اون عوض نمی شه اما ما می تونيم ديدمون رو عوض کنيم،به من که شديدا ثابت شده، تموم اون چيزهايی که تا چند ماه پيش منو به حد جنون عصبانی می کردن، از وقتی پذيرفتمشون و به جنبه های مثبتشون نگاه کردم باعث آرامشم شدن و موندم چطور می تونستم همه چيز رو اينقدر منفی ببينم.
گلايه کردن از زندگی و روزگار هميشه آسونترين کاره، مهم اينه که بتونيم جنبه های مثبت قضايا رو پيدا کنيم هميشه راحت نيست اين کار اما نتيجه اش آرامش درونيمونه که فکر می کنم به زحمتش می ارزه.
هيچ وقت هيچ وقت نبايد جبهه گرفت نه در برابر محيط نه شرايط و نه انتقاد ديگران، بهتره بهشون فکر کنيم.

No comments: