دیشب نصفه های شب با وحشت از خواب پریدم کابوسی که هنوز گاه و بیگاه به سراغم می آد. کابوسی که حتی وقتی از خواب می پرم اثرش باقی می مونه و ذهن من با سرعتی وصف ناپذیر تمام خاطراتی رو بیاد می آره که این اتفاق کابوس نبود، بلکه واقعیتی بود از زندگی روزمره. که گاه و بیگاه اتفاق می افتاد و اثرش هنوز بعد از سالیان سال باقی مونده.
دیشب خواب می دیدم با ال سوار ماشین بودیم و سر یک کوچه من رو پیاده کرد و قرار بود به سمت دری برم که ته کوچه بود هیچ یادم نیست کجا و چطور بود. تا نیمه های کوچه که رفتم حس کردم پشت سرم کسی می آد برگشتم و مردی رو دیدم ،می دونستم گیر افتادم به سر کوچه نگاه کردم انگار ته دنیا بود، تا ته کوچه و درهای بسته هم خیلی مونده بود مستاصل شده بودم گریه می کردم و مرد هم همونجوری که همیشه تو واقعیت اتفاق می افتاد جسورتر شده بود دست مرد رو می دیدم که بهم نزدیک می شه و انگار فلج شده بودم. یهو از خواب پریدم خیس عرق و وحشت زده. این کابوس همیشه با من خواهد بود.
روزهای آخری که ایران بودم خیلی خرید داشتم. یک روزی با دختر خاله ام قرار گذاشته بودم تو خیابون ببینمش و با هم بریم خرید ساعت شش بعد از ظهر بود هوا هم روشن بود یک روز کاملن معمولی کوچه ما دو سه تا پیچ کوچیک می خورد تو پیچ دوم بودم که با صدای موتور از پشت سرم از جا پریدم موتور تا پیچ سوم رفت و برگشت و وقتی برگشته بود زیپ شلوارش رو باز کزده بود و دستش تو هوا دنبال دست من می گشت دقیقن یادم نمی آد چیکار کردم اینجور لحظه ها خودآگاه آدم قفل می کنه اما می دونم شروع کردم به دویدن و جیغ کشیدن و بد و بیراه گفتن. نمی دونم چطوری پیچ سوم رو هم رد کردم و اونم در رفت بدون اینکه دستش به من خورده باشه. انقدر حس چندش داشتم که اگه با من برخوردی کرده بود تا قیام قیامت هم دستم رو می شستم و باز احساس کثیفی می کردم. اونروز آخرین باری بود که تنها و پیاده از خونه بیرون رفتم و همین اتفاق هر چی پای من اونروزهای آخر برای اومدن شل می شد مطمئنترم می کرد که باید برم.
اولین بار نبود که این اتفاق برام می افتاد و اگر اونجا بودم مطمئنن آخرین بار هم نبود. از تاکسی سوار شدن و دغدغه اینکه الان کی کنارم سوار می شه و چقدر خودش رو ولو می کنه رو صندلی و چقدر دستش رو به بهانه های مختلف به دست و پای آدم می ماله بگذریم.
هنوز اینجا گاهی از صدای موتور از جام می پرم اما بر می گردم پشت سرم رو نگاه می کنم و دختر یا پسر جوونی رو می بینم که راه خودش رو می ره و من براش فقط یک عابر پیاده هستم.
گاهی فکر می کنم چقدر مسایل ساده و پیش پا افتاده ای برای ما تعریف نشده هستن.