Thursday, January 28, 2010

کابوس

دیشب نصفه های شب با وحشت از خواب پریدم کابوسی که هنوز گاه و بیگاه به سراغم می آد. کابوسی که حتی وقتی از خواب می پرم اثرش باقی می مونه و ذهن من با سرعتی وصف ناپذیر تمام خاطراتی رو بیاد می آره که این اتفاق کابوس نبود، بلکه واقعیتی بود از زندگی روزمره. که گاه و بیگاه اتفاق می افتاد و اثرش هنوز بعد از سالیان سال باقی مونده.


دیشب خواب می دیدم با ال سوار ماشین بودیم و سر یک کوچه من رو پیاده کرد و قرار بود به سمت دری برم که ته کوچه بود هیچ یادم نیست کجا و چطور بود. تا نیمه های کوچه که رفتم حس کردم پشت سرم کسی می آد برگشتم و مردی رو دیدم ،می دونستم گیر افتادم به سر کوچه نگاه کردم انگار ته دنیا بود، تا ته کوچه و درهای بسته هم خیلی مونده بود مستاصل شده بودم گریه می کردم و مرد هم همونجوری که همیشه تو واقعیت اتفاق می افتاد جسورتر شده بود دست مرد رو می دیدم که بهم نزدیک می شه و انگار فلج شده بودم. یهو از خواب پریدم خیس عرق و وحشت زده. این کابوس همیشه با من خواهد بود.


روزهای آخری که ایران بودم خیلی خرید داشتم. یک روزی با دختر خاله ام قرار گذاشته بودم تو خیابون ببینمش و با هم بریم خرید ساعت شش بعد از ظهر بود هوا هم روشن بود یک روز کاملن معمولی کوچه ما دو سه تا پیچ کوچیک می خورد تو پیچ دوم بودم که با صدای موتور از پشت سرم از جا پریدم موتور تا پیچ سوم رفت و برگشت و وقتی برگشته بود زیپ شلوارش رو باز کزده بود و دستش تو هوا دنبال دست من می گشت دقیقن یادم نمی آد چیکار کردم اینجور لحظه ها خودآگاه آدم قفل می کنه اما می دونم شروع کردم به دویدن و جیغ کشیدن و بد و بیراه گفتن. نمی دونم چطوری پیچ سوم رو هم رد کردم و اونم در رفت بدون اینکه دستش به من خورده باشه. انقدر حس چندش داشتم که اگه با من برخوردی کرده بود تا قیام قیامت هم دستم رو می شستم و باز احساس کثیفی می کردم. اونروز آخرین باری بود که تنها و پیاده از خونه بیرون رفتم و همین اتفاق هر چی پای من اونروزهای آخر برای اومدن شل می شد مطمئنترم می کرد که باید برم.


اولین بار نبود که این اتفاق برام می افتاد و اگر اونجا بودم مطمئنن آخرین بار هم نبود. از تاکسی سوار شدن و دغدغه اینکه الان کی کنارم سوار می شه و چقدر خودش رو ولو می کنه رو صندلی و چقدر دستش رو به بهانه های مختلف به دست و پای آدم می ماله بگذریم.


هنوز اینجا گاهی از صدای موتور از جام می پرم اما بر می گردم پشت سرم رو نگاه می کنم و دختر یا پسر جوونی رو می بینم که راه خودش رو می ره و من براش فقط یک عابر پیاده هستم.

گاهی فکر می کنم چقدر مسایل ساده و پیش پا افتاده ای برای ما تعریف نشده هستن.

Tuesday, January 19, 2010

روزمره

مدتهای طولانی اصلن نیومدم سراغ وبلاگ نمی دونم چرا نمی تونستم بیام. الان چند روزه دوباره دوست دارم بیام بنویسم اما شروعش سخت بود. اینکه نمی نوشتم دلیلش این نبود که حالم خوب نبود برعکس حالم خوب بود و با زندگی و خودم سر سازش داشتم. یک سال گذشته سال سختی بود برام اما الان که بر می گردم نگاه می کنم خیلی بزرگ شدم تو این مدت. اصلن آدم دیگه ای شدم. من که ارتباط جدید برقرار کردن برام از کوه کندن هم سختتر بود الان کلی دوستها و آشناهای جدید دارم که همشون رو به خاطر فعالیتهایی که جدیدن می کنم پیدا کردم. همکارهای کارهای خیریه، افراد گروه کرمون(ک با ضمه) و همکلاسهای کلاس رقص. یک زمانی مهمون کردن کسی برام مثل عذاب بود از بس که نگران بودم جایی کثیف مونده باشه غذام خوب نشه، الان با دوستامون بیرون باشیم می گم بیایین بریم خونه ما و وقتی می رسیم یک کمی وسایل اضافه رو از دور و بر مبلها جمع می کنم و می شینیم دور هم. از فکر کردن مدام به آینده و پیش بینی کردن هزار جور گزاره شرطی دست برداشتم و بیشتر تو زمان حال زندگی می کنم. دیروز به مشارم می گفتم عجله دارم گفت برای چی دست کم ده سال وقت داری گفتم نه اینقدر نه، می ترسم گفت می ترسی چی بشه اونچه که ازش می ترسی همین الان هم برات اتفاق افتاد دیدم راست می گه. وقتی اونچه که ازش می ترسم اتفاق افتاده دیگه چیز جدیدی نیست و همه فرمولها و قاعده ها بهم ریخته شده ان همه ارقام و اعداد و احتمالات بی ارزش می شن وقتی تهش می بینی هیچ اطمینانی نیست و همش احتمالاته. آره خیلی بزرگ شدم اما نمی شد به این بهای سنگین نباشه، بهایی که بارش تا آخر عمر رو دوشمه. باری که سنگینیش کم نمی شه اما از بس همیشه با آدمه آدم بهش عادت می کنه. اما یهو تو یک لحظات خاصی تو اوج خوشحالی یا ناراحتی تو لحظاتی که حس می کنی همه چی سر جاشه یهو سنگینیش عین یک سیلی می خوره تو صورت آدم. خلاصه حال خودم هم مثل همین نوشته بالا و پایین داره اما به مرور بیشتر تو حال خوبه و حال بد وقتی هم می آد سریع می ره گاهی چند قطره اشک هم باهاش می آد اما امید به آینده برام بیشتره. دیگه اونجور حس نمی کنم تو یک گودال افتادم و هر چی دست و پا می زنم بیشتر فرو می رم. امیدوارم سال دو هزار و ده برای همه سال خوبی باشه.