Tuesday, September 25, 2007

سلام پاييز

از بس ننوشتم، انگار رشته کلام از دستم خارج شده،بايد دوباره شروع کنم به نوشتن خيلی اتفاقات رومره برام زياد شده، اونقدری که نمی تونم تواليشون رو تو ذهنم نگه دارم.هميشه از پاييز بدم می اومد چون از مدرسه رفتن بدم می اومد اما چند ساليه که ديگه از پاييز بدم نمی آد.
امسال اما پاييز برام رنگ و بوی ديگه ای داره خوشحالم که دوباره زندگيم پرهياهو شده، از زنگ ساعت صبحها که پر از خوابم خوشم می آد از سرمای هوای صبحگاهی وقتی پامو از در می گذارم بيرون،از ايستادن به انتظار اتوبوس، از جاماندن از اتوبوس وقتی که راننده های عجول يکی دو دقيقه زودتر از زمان موعود حرکت می کنن، از دويدن از يک قطار به قطار بعدي، از بالا رفتن از انبوه پله ها برای رسيدن به اولين در ورودي دانشگاه، از حرف زدن گاهی به انگليسی گاهی به آلماني، از قاطی کردن هر دو با هم، از اينکه می تونم به همکلاسيهای جديد که تازه اومدن کمک کنم از اينکه حس می کنم يه کاری از دستم بر می آد از اينکه می بينم از چند سال قبلم پيشرفت کردم،از اينکه اون موقع محتاج ديگران بودم تا قرارداد تلفن و اینترنت بگيرم و حالا برای دوستای جديدم قرارداد شون رو می بندم از اينکه راه و چاهی که اين مدت ياد گرفتيم رو می تونم به ديگران هم نشون بدم، از بودن با دوستای لاتينم که يهو بر می گردن به سمتم و تند تند شروع می کنن اسپانيايی حرف زدن و با ديدن قيافه من می گن ببخشين يادمون رفت،از جواب دادن به سوالات بی پايان ديگران راجع به خودم و کشورم،از دوست مهربونم که در هر سفری متناوبا صدام می کنه هی نوا و تا بر ميگردم سمتش با دوربينش يک لحظه ديگه رو هم ثبت کرده.از اينکه با گفتن هر کلمه يا شبه جمله ای به زبان اسپانيايی که از اين طرف ياد می گيرم از اون طرف يادم می ره دیدن چهره مهربون اين دخترهای صميمی لاتين که به شوق لبخند دوست داشتنی تر می شه و آوای يکيشون که با هر کلمه اسپانيايی من می گه خيلی دوستت دارم.از اينکه می تونم با دو تادختر اندونزيايی و کلمبيايی هم کلاسم انقدر حرف بزنم که صدای پسرها در بياد شما دخترها چقدر حرف می زنين و خنده هاي ما،از اینکه وقتی به همکلاسیهای کلمبیاییم می گم که تا حالا اسم مافیای کشورشون رو نشنیدم و اونچه من از کشورشون می شناسم گابریل گارسیا مارکزه و کتاب صد سال تنهاییش تنها کتابی بود که اولین بار موقع اومدن از بین همه کتابهام انتخاب کردم و اوردم، و دیدن چشمهای خوشحال و پر غرورشون، تمام اين لحظات ناب رو دوست دارم و قدرشون رو می دونم.
زندگی زيباست اگه بدونيم چطور بهش نگاه کنيم،خوشحال کردن ديگران آسونه اگه خودمون باشيم و بس

Thursday, September 6, 2007

اخبار

سلام دوستان مهربونم، مرسی از لطف همتون که به اينجا سر زدين و کامنتهای پر از لطفتون منو پر از انرژی کرد.می بخشید که تک تک نتونستم جواب بدم ، ما تازه رفتيم خونه جديد و همه چی در هم بر همه از همه مهمتر فعلا اينترنت نداريم به خاطر همين هم فعلا خيلی کم دسترسی به اينترنت دارم.از همين هفته هم دانشگاهم شروع شد و روزها اينجا مشغولم و شبها هم می شورم و می سابم، هنوز به مرحله رنگکاری نرسيديم نمی دونم کی شروع کنيم. همه چی اما خوبه و کلی دوستای جديد و خوب از گوشه گوشه دنيا پيدا کردم،حتما وقت پيدا کردم دوباره می آم می نويسم، اگه اينترنت خونه وصل بشه که ديگه از همش بهتره. تا بعد. اميدوارم ايام به کام همگيتون باشه نمی دونم چرا اين کامپيوتر دانشگاه صفحات رو کامل نمی آره من نمی دونم با چه فرمتی اينجا داره می نويسه. به بزرگی خودتون ببخشين