Monday, July 20, 2009

اینروزها سعی می کنم شرح اونچه گذشت رو بنویسم هنوز نمی دونم باهاش چکار کنم شاید اینجا هم بگذارمشون شاید هم نه .حداقل دارمشون خیلی برامون مهمه که هیچیش فراموش نشه. اما نوشتنشون انقدر انرژی می بره ازم و انقدر حالم رو بد می کنه که وقتی ولش می کنم جرات اینکه دوباره برم سرش رو ندارم.

ظاهر قضیه اتفاق ناخوشایندیه که احتمال پیش اومدنش خیلی کم نیست اما واقعیت قضیه به این سادگی نیست چیزیه که نمی شه راجع بهش با بقیه حرف زد بس که سنگینه. تنها جایی که آدم می تونه بگرده دنبال بقیه ای که چنین تجربه ای داشتن تو اینترنته تو فرومها یا گزارشهایی که افراد به صورت ناشناس صحبت کردن. حتی تو جامعه آزاد و دمکراتی مثل آلمان هم مردم پر از پیشداوری هستن.

می ریم پیش مشاور خانواده تا حالا یک جلسه رفتیم خیلی خوب بود گذاشت تا می خواستم حرف بزنم اما مشکل اینجاست که مشکلم شدیده گفت بهتره موازی با این مشاوره ها پیش روانکاو هم بری تا بهت کمک کنه. بهش گفتم یک جلسه رفتم پیش روانپزشک و نوبت بعدی هم گرفتم اما مطمئن نیستم برم یا نه. پرسید مرد بود یا زن گفتم مرد بود و احساس کردم هیچ حس همدردی باهام نشون نداد گفت بهتره پیشش نری دیگه. گفت با روانکاو هم همون موقع هم که می خوای نوبت بگیری ببین پشت تلفن حس خوبی داری یا نه اولش هم برو که ببینی حس خوبی باهاش داری یا نه.

پیش روانپزشک که رفتم خیلی عجیب بود بهم گفت برای چی اومدی براش گفتم چه اتفاقی افتاده گفت خوب من چیکار کنم گفتم کمک می خوام تو سوالهایی که ازم می کرد و اصرارش تو جواب گرفتن به من این حس رو می داد که داره محکومم می کنه یا شاید هم تمسخر به گریه افتادم تو اتاقش. وقتی اومدم بیرون خودم هم نمی دونستم چه حسی دارم ال می پرسید ازم اذیت نشدی محکومت نکرد گفتم نه نمی دونم حس خوبی ندارم اما شاید روانپزشکها اینجورن هیچ همدردی باهام نشون نداد. اما انقدر اون شب از خودم حس بدی داشتم که کلی گریه کردم. حداقل حرف مشاورمون باعث شد که بدونم دلیلی نداره پیش چنین دکتری برم. برای انتخاب روانکاو حتمن یک زن رو انتخاب می کنم حداقل درکی از شرایطم می تونه داشته باشه.دکتر خودم خیلی اصرار کرد که پیش روانکاو برم گفت به کمک احتیاج داری تا با قضیه کامل کنار بیایی و باهاش خداحافظی کنی اگر نه تا بیست سال دیگه هم حل نشده تو روانت می مونه و ناراحتت می کنه.

هنوز کلی کاش و اگر تو مغزمه که خودم هم مطمئن نیستم واقعن کمکی بودن یا همه چیز رو سختتر می کردن به هر حال با اون اوضاع و احوالمون تصمیم به عدم انجامشون گرفتیم ال هنوز هم می گه تصمیم بهتری بود اما من هنوز مطمئن نیستم.

دلم می خواد به قبرستان شهر برم و بگردم دنبال جایی که می خوام پیداش کنم. شاید پاییز آروم شم.

4 comments:

Anonymous said...

azize delam kashki pishet bodam va mitonestam dastato begiram va behet begam motmaene bash hameh chi dorost misheh midonam khaili khaili sakhteh onghadr ke hata manam ke doram vaghti behesh fekr mikonam kalaf misham. ama khob in etefagha pish miad va az ohdeh man va to kharej e ke betonim jeloshon ro begirim.
Iman daram ke ayandeh rozaye khaili shirini baraton dareh va arezo mikonam ke zod e zod shady be ghalbeton bargardeh

rasti ma mashin kharidim va ja be ja shodim 5 shanbeh class daram vali say mikonam jomeh on sham ke ba ham chat konim mibosamet
Gozar

elham said...

nemidunam chi bayad begam vali mikham beduni ke barat doa mikonam ta har che zudtar in marhale ro poshte sar bezari va motmaennam roozhaye kheili khoobi dar entezaretan, andaki sabr sahar nazdik ast...

لی لی said...

نوا جان بهتری ؟ خیلی به یادت هستم . راحت تر بگیر .یه چیزی رو سال ها قبل دوستی به من گفت که اون موقع تو من تاثیر گذاشت : چیزی که به اندازه ی کافی تراژیک هست رو غم انگیزترش نکن. مراقب خودت باش

لی لی said...

تو اون یکی وبلاگت چندروز پیش چیزایی برات نوشتم امیدوارم خونده باشی . امیدوارم هرروز بهترو بهتر باشی