Tuesday, January 22, 2008

چند روزيه که زبونم بند اومده نمی دونم چرا، کاش زودتر درست شه که اصلا نشونه خوبی نيست، ديشب که رفتيم دندون پزشکی انقدر کم حرف زدم که دکتره فکر کرده بود که زبان بلد نيستم و نمی فهمم چی بهم می گه، می فهميدم چی می گه اما که چی با حداقل کلمات جوابش رو می دادم.
يک کمی بگو مگو دارم با هم گروهيهام سر گزارشی که بايد دسته جمعی بنويسيم، خيلی سوتفاهم بينمون پيش اومده اما امروز حرفم نمی اومد که باهاشون حرف بزنم فکرم می کردم اگه بخوان خودشون می آن ببينن کی راجع بهش با هم حرف بزنيم که نيومدن.
امروز هم که اومدم خونه 'ال' ازم راجع به شرکتی که امروز بازديد کرديم پرسيد به جای اينکه مثل هميشه تند و تند شروع کنم به حرف زدن اونقدری که نفسم بند بياد، کاغذهايی که روشون نت برداشته بودم دادم دستش.
حرفم نمی آد به هيچ زبونی، وقتی هم می خوام حرف بزنم همش تپق می زنم(فقط به فارسی بهترم)
حسش نيست.

4 comments:

Anonymous said...

فکر می کنم که حس می کنم چی می گی نوا جون. گاهی کلمات بارمعنایی شون رو از دست می دن و آدم ترجیح می ده که سکوت اختیار کنه. امیدوارم امروز که بلند می شی بهتر شده باشی و کلمات دور سرت ستاره وار بچرخن

شاد و شنگول باشی خانوم گل

Albaloo said...

فکر کنم همه یه وقتهایی اینجوری میشن. ولی اخی چه با حس گفتی حسش نیست. منم گاهی حوصله حرف زدن ندارم حتی گاهی حوصله جواب دادن اس ام اس هم ندارم. امیدوارم زود زود حس و حالت خوب بشه.

Anonymous said...

سلام عزيزم
بعضي وقتها ادم حال هيچ کاري رو نداره چه برسه به حرف زدن
اصلا نگران نباش
گذر

Anonymous said...

سلام نوا جونم ایشال دوباره حست برگرده سرجاش ولی گاهی لازمه که شکوت کنیم
نواجونم یه سوال داشتم من توی وبلاگم اومدم مطالب رو موضوع بندی کردم اما حالا روی ارشیو مطالب روی هر موضوعی کلیک کنم صفحه سفید میاد چرا میتونی کمک کنی